تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

شجاعت و استقامت ابوذر

ابوذر غفارى شنید كه پیامبرى در مكه معظّمه ظهور كرده است، به برادرش گفت برو به مكه درباره این پیامبر، از نزدیك تفحّص كن و براى من خبر بیاور.
انیس برادر ابوذر به مكّه آمد. دید گروه بسیارى دور هم جمع شده‏اند، نزد آنها آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: شخصى از دین برگشته، مردم را به آئین جدید دعوت مى‏كند.
انیس به این سخن اكتفا نكرد، شخصاً به حضور پیامبر رسید، از ارزیابى گفتار پیامبر(صلى الله علیه و آله) چنین یافت كه او آنچه مى‏گوید، علم و حكمت و سعادت است، با شتاب به سوى غِفار آمد و اخبار خود را به برادرش گفت.
ابوذر تصمیم گرفت كه به مكه برود و از نزدیك این پیامبر جدید را مشاهده نماید، به دنبال این تصمیم به مكّه آمد تا خود را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رساند، و اقوال و رفتار آن حضرت را تحت نظر آورده و درك كند كه آیا این پیامبر(صلى الله علیه و آله) واقعاً پیامبر است یا نه؟!
در مكّه به مسجد آمد، دید گروهى درباره پیامبر(صلى الله علیه و آله) سخن مى‏گویند ولى خود پیامبر در میان آنها نیست، همان جا بود كه شب فرا رسید، و تاریكى آن سراسر آفاق را فراگرفت، در این موقع دید، على(علیه السلام) به مسجد آمد و مشغول طواف خانه كعبه شد.
در این میان نگاه حضرت على(علیه السلام) به ابوذر افتاد و فرمود: «گویا تو مرد غریبى هستى.» ابوذر عرض كرد: آرى.
حضرت، ابوذر را به خانه‏اش برد، آن شب ابوذر ذر خانه على(علیه السلام) خوابید ولى از على(علیه السلام) هیچ گونه سؤالى نكرد، صبح زود از خانه على(علیه السلام) بیرون آمد و به مسجد الحرام رفت، آن روز هم كنار كعبه بود تا شب فرا رسید ولى پیامبر را نیافت، على(علیه السلام) به خانه خدا آمد و مشغول طواف آن شد. در این میان ابوذر را دید و او را به منزل خود آورد. در منزل به ابوذر گفت: تو كى هستى؟ براى چه به مكه آمده‏اى؟
ابوذر: اگر به كسى نگویى قصّه خود را مى‏گویم.
على(علیه السلام) : بگو به كسى نخواهم گفت.
ابوذر: شنیدم پیامبرى مبعوث شده و مردم را به خداى یكتا و بى‏همتا مى‏خواند مشتاق شدم او را ببینم.
على(علیه السلام) ابوذر را راهنمایى كرد و او را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) آورد. ابوذر تا پیامبر(صلى الله علیه و آله) را دید عرض كرد: اسلام را بر من عرضه بدار. پیامبر (صلى الله علیه و آله) اسلام را بر ابوذر عرضه داشت، ابوذر همان ساعت مسلمان شد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) از روى مهربانى به ابوذر فرمود: «دین خود را كتمان بدار تا مورد آزار قریش واقع نشوى برو به سوى روستاى خودت تا امر ما به تو برسد.»
ابوذر عرض كرد: سوگند به آن كسى كه تو را به حق مبعوث كرد، در نزدیك قریشیان با صداى بلند، اسلام آوردن خود را اعلام مى‏كنم. ابوذر به دنبال این سخن به مسجد آمد و فریاد زد: اى گروه قریش! من شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه و آله) مى‏دهم.
قریشیان به جان ابوذر افتادند و آنقدر او را كتك زدند كه نزدیك بود ابوذر از دنیا برود، تا آنكه عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله) واسطه شد تا از او دست برداشتند، به این ترتیب كه مبادا بین قریش و طایفه غفار جنگى واقع شود. ابوذر با آن حال نزد آب زمزم آمد و خون‏هاى بدنش را شست، و از مسجد خارج شد. صبح فردا نیز به مسجد الحرام آمد و با صداى بلند گفت: اى گروه قریش! اى گروه قریش! من گواهى به یگانگى و بى‏همتایى خداوند مى‏دهم و شهادت مى‏دهم كه حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) رسول خداست. قریشیان با شنیدن این سخنان از ابوذر، به سوى او حمله بردند، آنقدر او را كتك زدند كه بى‏هوش شد، بعد از مدتى به هوش آمد و خوب شد ولى از این كه دین خود را اظهار كرد و ابلاغ نمود، خیلى مسرور و خوشحال بود.(328)