ابوذر غفارى شنید كه پیامبرى در مكه معظّمه ظهور كرده است، به برادرش گفت برو به مكه درباره این پیامبر، از نزدیك تفحّص كن و براى من خبر بیاور.
انیس برادر ابوذر به مكّه آمد. دید گروه بسیارى دور هم جمع شدهاند، نزد آنها آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: شخصى از دین برگشته، مردم را به آئین جدید دعوت مىكند.
انیس به این سخن اكتفا نكرد، شخصاً به حضور پیامبر رسید، از ارزیابى گفتار پیامبر(صلى الله علیه و آله) چنین یافت كه او آنچه مىگوید، علم و حكمت و سعادت است، با شتاب به سوى غِفار آمد و اخبار خود را به برادرش گفت.
ابوذر تصمیم گرفت كه به مكه برود و از نزدیك این پیامبر جدید را مشاهده نماید، به دنبال این تصمیم به مكّه آمد تا خود را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رساند، و اقوال و رفتار آن حضرت را تحت نظر آورده و درك كند كه آیا این پیامبر(صلى الله علیه و آله) واقعاً پیامبر است یا نه؟!
در مكّه به مسجد آمد، دید گروهى درباره پیامبر(صلى الله علیه و آله) سخن مىگویند ولى خود پیامبر در میان آنها نیست، همان جا بود كه شب فرا رسید، و تاریكى آن سراسر آفاق را فراگرفت، در این موقع دید، على(علیه السلام) به مسجد آمد و مشغول طواف خانه كعبه شد.
در این میان نگاه حضرت على(علیه السلام) به ابوذر افتاد و فرمود: «گویا تو مرد غریبى هستى.» ابوذر عرض كرد: آرى.
حضرت، ابوذر را به خانهاش برد، آن شب ابوذر ذر خانه على(علیه السلام) خوابید ولى از على(علیه السلام) هیچ گونه سؤالى نكرد، صبح زود از خانه على(علیه السلام) بیرون آمد و به مسجد الحرام رفت، آن روز هم كنار كعبه بود تا شب فرا رسید ولى پیامبر را نیافت، على(علیه السلام) به خانه خدا آمد و مشغول طواف آن شد. در این میان ابوذر را دید و او را به منزل خود آورد. در منزل به ابوذر گفت: تو كى هستى؟ براى چه به مكه آمدهاى؟
ابوذر: اگر به كسى نگویى قصّه خود را مىگویم.
على(علیه السلام) : بگو به كسى نخواهم گفت.
ابوذر: شنیدم پیامبرى مبعوث شده و مردم را به خداى یكتا و بىهمتا مىخواند مشتاق شدم او را ببینم.
على(علیه السلام) ابوذر را راهنمایى كرد و او را به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) آورد. ابوذر تا پیامبر(صلى الله علیه و آله) را دید عرض كرد: اسلام را بر من عرضه بدار. پیامبر (صلى الله علیه و آله) اسلام را بر ابوذر عرضه داشت، ابوذر همان ساعت مسلمان شد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) از روى مهربانى به ابوذر فرمود: «دین خود را كتمان بدار تا مورد آزار قریش واقع نشوى برو به سوى روستاى خودت تا امر ما به تو برسد.»
ابوذر عرض كرد: سوگند به آن كسى كه تو را به حق مبعوث كرد، در نزدیك قریشیان با صداى بلند، اسلام آوردن خود را اعلام مىكنم. ابوذر به دنبال این سخن به مسجد آمد و فریاد زد: اى گروه قریش! من شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه و آله) مىدهم.
قریشیان به جان ابوذر افتادند و آنقدر او را كتك زدند كه نزدیك بود ابوذر از دنیا برود، تا آنكه عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله) واسطه شد تا از او دست برداشتند، به این ترتیب كه مبادا بین قریش و طایفه غفار جنگى واقع شود. ابوذر با آن حال نزد آب زمزم آمد و خونهاى بدنش را شست، و از مسجد خارج شد. صبح فردا نیز به مسجد الحرام آمد و با صداى بلند گفت: اى گروه قریش! اى گروه قریش! من گواهى به یگانگى و بىهمتایى خداوند مىدهم و شهادت مىدهم كه حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) رسول خداست. قریشیان با شنیدن این سخنان از ابوذر، به سوى او حمله بردند، آنقدر او را كتك زدند كه بىهوش شد، بعد از مدتى به هوش آمد و خوب شد ولى از این كه دین خود را اظهار كرد و ابلاغ نمود، خیلى مسرور و خوشحال بود.(328)