با كس مگوى رازِ دل خود، گمان مدار
كز صد هزار دوست، یكى مَحرم اوفتد
«صائب تبریزى»
خامُشى بِهْ كه ضمیر دل خویش
به كسى گفتن و گفتن كه مگوى
«سعدى»
لب مگشا گرچه در او نوشهاست
كز پسِ دیوار، بسى گوشهاست
«نظامى»
شنیدَستى كه هر سرّ كز دو بگذشت
به اندك وقت، وِرد هر زبان گشت
حكیمى گفت كان دو جز دو لب نیست
كز آن، سرّ بگذرانیدن ادب نیست
بسا سرّ كز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را كنَد خون
«جامى»