بانوى بینوایى، یگانه پسرش به سفر رفته بود، و سفر او طولانى شد. او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادق(علیه السلام) آمد و گفت: پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسیار طول كشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم.
امام فرمود: «اى خانم صبر كن، در پرتو آن خود را نگهدار.»
آن بانو رفت و پس از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، كاسه صبرش لبریز گردید و به محضر امام آمد و گفت: پسرم نیامده، سفرش طول كشید، چه كنم؟ امام فرمود: «مگر نگفتم صبر و مقاومت كن.» گفت: سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسیده و دیگر تاب و توان صبر را ندارم!
فرمود: «اكنون به خانهات برو كه پسرت آمده است.»
او سراسیمه به سوى خانهاش رفت، و دید پسرش از مسافرت بازگشته است، بسیار خوشحال شد و با خود گفت: مگر بر امام وحى نازل مىشود، او از كجا فهید كه پسرم آمده است؟! بروم این موضوع را از خودش بپرسم.
نزد امام آمد و عرض كرد: آرى همانگونه كه خبر دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحى نازل مىشود كه چنین خبر پنهان را دادید؟
فرمود: «من این خبر را از یكى از گفتار رسول خدا(صلى الله علیه و آله) بدست آوردم كه فرمود: «عند فناء الصبر یأتى الفرج؛ هنگامى كه صبر انسان به پایان رسید، گشایش كار او فرا مىرسد.» از اینكه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم كه گشایش مشكل تو فراهم شده است. از این رو به تو گفتم برو كه پسرت آمده است، و خبر من مطابق با واقع گردید.»(2263)