شهید محراب مرحوم صدوقى گوید: ما مسافرتهایى با امام كردهایم، در مسافرت مشهد یك اخلاق پدرانهاى نسبت به ما مبذول مىداشتند. وقتى از ارض اقدس برمىگشتیم، در بین راه روسها براى بازرسى جلوى ماشین ما را گرفتند -در آن زمان قسمتهایى از ایران زیر نظر دولتهاى شوروى و آمریكا و انگلستان بود- همگى پیاده شدیم و چون امام از اوّل تكلیف، مراقب نماز شب بودند و این عمل، صددرصد از ایشان ترك نشده، بعد از پیاده شدن خواستند كه نماز شب بخوانند. آن جا كه وسط بیابان بود آبى وجود نداشت. یك وقت نگاه كردیم كه آبى جارى شده ایشان آستین بالا زد و وضو گرفت. بعداً نفهمیدیم كه تا ایشان نمازش تمام شد آب بود یا نبود. به هر حال ما در آن سفر یك چنین كرامتى از ایشان دیدیم.
و در اثر همین شب زنده دارىهاست كه مىبینیم این مرد بزرگ، متّصل به «معدن عظمت» شده است و در راه خدا از هیچ نمىهراسد. بنا به نوشته بعضى، امام خمینى در ضمن بیان ماجراى زندان رفتن خود فرمودهاند: همان طور كه در آن جاده مستقیم قم - تهران مىرفتیم، من متوجّه شدم آن دو نفرى كه جلو نشسته بودند، یكى از آنها اشاره كرد به سمت راست [سمت راست آن جادّه دریاچه نمك است. كه برخى از مؤمنینى را كه علیه دولت فعالیّت شدید داشتند آنجا مىانداختند ]با دست كه به آن طرف اشاره كرد، من فهمیدم مقصودش چیست ولى من از اوّل كه با آنها رفتم هیچ نترسیدم و آن وقت كه اشاره كردند من هم والله نترسیدم. ناقل این قصّه ادامه میدهد: یكى از مراجع كه در آن مجلس بود، وقتى این عبارت را شنید، دگرگون شد و در برابر عظمت این مرد بزرگ الهى انگشت به دندان گرفت.(445)