در كتاب بحارالانوار جلد 11 مسطور بود: ابو بصیر مىگفت: همسایهاى داشتم كه از معاونین و همكاران سلطان جور و ستم بود و ثروت زیادى از كنار این سلطان بدست آورده بود، و كنیزان و غلامانى داشت و هر شب مجلسى از هواپرستان و عیّاشان تشكیل مىداد و به لهو و لعب و عیش و طرب مىگذرانید و چند كنیز آوازه خوان و مطرب داشت كه مىخواندند و شراب مىدادند و مىخوردند و چون همسایه و مجاور من بود همیشه صداى آن منكرات از خانه او به گوش ما مىرسید و ما را ناراحت مىكرد.
چندین بار به او گوشزد كردم كه صداى ساز و آوازت مرا و خانوادهام را اذیت مىكند... ولى متأسّفانه نمىپذیرفت هر دفعه به او اصرار و مبالغه مىنمودم تا یك روز گفت: من مردى مبتلا و معتادم و اسیر شیطان شدهام، اما تو گرفتار شیطان و هواى نفس نیستى. اگر وضع مرا بصاحب خود آقا حضرت صادق(علیه السلام) بگوئى، شاید حضرت دعائى كرده و خداوند مرا از پیروى نفس نجات دهد.
ابوبصیر گفت: سخن آن مرد بر دلم نشست. صبر كردم تا وقتى كه خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسیدم و داستان همسایهام را به آن حضرت عرض كردم.
حضرت فرمود: وقتى كه به كوفه برگشتى او به دیدن تو خواهد آمد، به او بگو جعفر بن محمد مىگوید آنچه از كارهاى زشت مىكنى ترك كن من برایت بهشت را ضمانت مىكنم.
برگشتم به كوفه مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود، همینكه خواست حركت كند نگاهش داشتتم وقتى اطاق خلوت شد. گفتم وضع ترا براى آقا امام صادق(علیه السلام) شرح دادم حضرت فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو آن حالت زشتت را ترك كن تا من برایت بهشت را ضمانت كنم.
تا این سخن مرا شنید گریهاش گرفت. گفت تو را بخدا آقا امام صادق(علیه السلام) این حرف را به تو زد. گفتم بخدا قسم حضرت فرمودند.
گفت پس همین مرا بس است. از منزلم خارج شد پس از چند روز كه گذشت یكى را دنبال من فرستاد، وقتى پیش او رفتم دیدم پشت در ایستاده و برهنه است گفت: هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف كردم و چیزى باقى نگذاشتم اینكه مىبینى از برهنگى پشت درب ایستادهام.
من سریع به دوستان مراجعه نمودم و مقدارى لباس كه او را تأمین كند تهیه كرده برایش آوردم، بعد از چند روز باز پیغام داد مریض شدهام بیا تو را ببینم در مدت مریضیش مرتب از او خبر مىگرفتم و با داروهائى به معالجهاش مشغول بودم، بالاخره یك روز بحال احتضار رسید، در كنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود، در این موقع بیهوش شد وقتى بهوش آمد در حالیكه لبخند مىزد گفت: اى ابابصیر! صاحبت آقا حضرت صادق(علیه السلام) به وعده خود وفا كرد، این را گفت و دیده از جهان بست. در همان سال وقتى به حج رفتم، در مدینه خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسیدم، در منزل اجازه ورود خواستم، همینكه وارد منزل شدم هنوز یك پایم در خارج منزل بود كه حضرت فرمود: «اى ابابصیر! دیدى ما به وعده خود نسبت به همسایهات وفا كردیم.»(2495)