مرحوم آقا نجفى قوچانى -مؤلّف دو كتاب مشهور سیاحت غرب و سیاحت شرق- به هنگام بیان بخشى از مشكلات دوران تحصیل چنین مىفرماید: القصه، در آن سه چهار ماه اول من از همه جهت بىبى شده بودم! فقط سرما نبود. بىمأوایى، بىپوشاكى، بىخوراكى، بىپختنى، بىهمزبانى، رسم عادت طبیعى من بر كتمان حال و عدم اظهار حاجت حتى از خدا و على(علیه السلام) بوده و هست كه اظهار حاجت نزد مخلوق را -ولو به عنوان قصّه و شرح حال باشد- یكى از درجات كفر مىدانستم و در نزد خدا و اولیاء، منافى تسلیم مىدانستم. سنّت حسنه سكوت و بسوز و بساز را بر خود لازم مىشمردم «و كنتُ فى ذلك غَیوراً وَلَو صَدَرَ عن غَیرى لَسائَنى و صَبَرْتُ فى ذلك حتّى تَبَدَّلَتْ مَرارَتُهُ حُلْواً و جِیاعُهُ بِالمَنِّ و السَّلْوى و اَحمَدُهُ فى مَورِدِ الشَّكوى و حُضورِ البَلوى(1452).
فقط خوشى و سرور من به فهمیدن درس آخوند (مولى محمد كاظم خراسانى صاحب كفایة الاصول) و نوشتن آن بود و زیارت حضرت امیر(علیه السلام) و لوس شدن در خدمت آن بزرگوار. حتى پاكتى نوشتم به میان ضریح انداختم كه حاصل مضمونش اینكه «من مىخواهم تو را ببینم و یا پسرت حجّت عصر عجّل الله تعالى فرجه الشّریف را» و یك دو شعرى هم در مدیحه آن جناب ساختم و در آخر كاغذ نوشتم. وقتى كه پاكت (را به داخل ضریح) انداختم، از حماقت خود، خود را ملامت نمودم كه این كار عوامانه و بىفایده چرا از من سر زد. این كاغذ كه به من برنمىگردد كه از لا و نعم على(علیه السلام) من خبردار شوم. باز به دلم افتاد كه این قرآنهایى كه در بالاسر گذاردهاند یكى را به طور استخاره باز مىكنم، آنچه را در سر صفحه بود جواب على(علیه السلام) است به من قرآن را بعد از چند صلواتى باز نمودم. در اول صفحه این بود: «مَن كانَ یرجوا لِقاءاللَّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللَّه لَاتٍ و هو السَّمیعُ العلیم(1453)؛ كسى كه امید به دیدار خدا (و رستاخیز) دارد (باید در اطاعت فرمان او بكوشد) زیرا سرآمدى را كه خدا تعیین كرده فرا مىرسد و او شنوا و داناست.»
از كلمه كلمه این آیه بوسیدم كه جواب شافى من بود.(1454)