تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

مسلمان و كتابى‏

در آن ایام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسیع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود كه چه فرمانى صادر مى‏كند و چه تصمیمى مى‏گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یكى مسلمان و دیگرى كتابى (یهودى یا مسیحى یا زردشتى) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد یكدیگر را پرسیدند، معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى‏رود و آن مرد كتابى در همان نزدیكى، جاى دیگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان یكى است با هم باشند و با یكدیگر مصاحبت كنند.
راه مشترك، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسیدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفیق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از این طرف كه او مى‏رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتى من مى‏خواهم به كوفه بروم؟
- آرى.
- پس چرا از این طرف مى‏آیى؟ راه كوفه كه آن یكى است.
- مى‏دانم، مى‏خواهم مقدارى تو را مشایعت كنم. پیغمبر ما فرمود: «هر گاه دو نفر در یك راه با یكدیگر مصاحبت كنند، حقّى بر یكدیگر پیدا مى‏كنند»، اكنون تو حقّى بر من پیدا كردى. من به خاطر این حق كه به گردن من دارى مى‏خواهم چند قدمى تو را مشایعت كنم. و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه! پیغمبر شما كه این چنین نفوذ و قدرتى در میان مردم پیدا كرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتماً به واسطه همین اخلاق كریمه‏اش بوده.
تعجب و تحسین مرد كتابى در این هنگام به منتها درجه رسید كه برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش، خلیفه وقت (على بن ابیطالب(علیه السلام) ) بوده. طولى نكشید كه همین مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على(علیه السلام) قرار گرفت.(144)