در گذشته گرمابههاى ایران با شیپور و بوق مجهّز بود. گرمابهداران براى آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه، یك ساعت پیش از طلوع صبح شیپور مىزدند. اتفاقاً روزى در یكى از شهرها شیپور حمام گم و یا خراب شد. گرمابهدار با زحمت زیادى بوقى را با قیمت گرانى تهیه كرد و كار خود را انجام داد.
مرد غریبى كه تازه وارد آن شهر شده بود، از دیدن این وضع خوشحال شد، زیرا دید كه در آنجا جنس یك ریالى را مىتوان ده ریال فروخت. فوراً تصمیم گرفت كه تعداد زیادى شیپور بخرد و به این نقطه حمل كند تا ده برابر سود كند. مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر كرد و انتظار داشت در نخستین لحظه مردم براى خریدن شیپورها سر و دست بشكنند. ولى او هر چه توقف كرد كسى از او احوالى نپرسید.
بازرگان ثروتمندى كه عصا به دست از آن میدان عبور مىكرد، علّت نقل این همه بوق را از آن مرد غریب پرسید. وى سرگذشت خود را به او بازگو كرد. بازرگان خردمند از حماقت و ابلهى او در شگفت فروماند و گفت: تو آخر فكر نكردى این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه شیپور در اینجا بفروش نمىرسد؟! مرد غریب پرسید: چه كار مىتوانى انجام بدهى؟! بازرگان جواب داد: دیگر این كار به تو مربوط نیست. همین اندازه بدان مردم اینجا مقلّد و بىفكرند و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم كرد. سپس یك دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست نوكرش سپرد تا به خانه او برساند.
بامدادان این مرد سرشناس و ثروتمند به جاى عصا بوق را به دست گرفت و تكیه زنان بر بوق، راه تجارتخانه را پیمود. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب كرد و با خود گفتند لابد رمز موفّقیت این مرد در زندگى و بازرگانى همین نوع كارهاى اوست. دستهاى نیز این نظر را تأیید كردند و غلغلهاى در شهر «مقلّدها» راه افتاد. مردم مشغول خریدن بوق شدند و چیزى نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسید. بازرگان پیر، براى رسیدگى به وضع نقشه خود، تماس مجدّدى با آن مرد غریب گرفت و مطلّع شد كه همه شیپورها بفروش رفته است. سپس پیغام داد كه هر چه زودتر از این شهر بیرون رود؛ زیرا نقشه دگرگون خواهد شد.
فرداى آن روز بازرگان قد خمیده، بار دیگر بجاى بوق، عصا به دست گرفت و به حجره رفت. مردم از كار و كرده خود پشیمان شدند و فهمیدند كه فریب تقلید كوركورانه خویش را خوردهاند. نه عصا رمز موفّقیت بود، و نه بوق. به قول مولوى:
خلق را تقلیدشان بر باد داد
اى دو صد لعنت بر این تقلید باد