دانش آموزى چنین حكایت مىكند: ساعت امتحان درس دینى بود. تنبلى و سستى در درس خواندن كار دستم داده بود و اضطراب سراپاى وجودم را فرا گرفته بود. چه كنم؟ هر لحظه فكرى به ذهنم مىآمد. آخر تصمیم خود را گرفتم و از روشى كه قبلاً نیز بارها استفاده كرده بودم، كمك گرفتم. آرى، كتاب بینش دینى را در كشوى میز گذاشته و با ظرافت تمام آن را طورى قرار دادم كه نه كسى متوجه شود و نه به هنگام استفاده دچار مشكل شوم. لحظهاى احساس آرامش كردم. خانم معلّم وارد كلاس شد و سؤالها را به ما داد و من آماده... اما ناگهان او همه بچههاى كلاس را غافلگیر كرد. آهسته آهسته به سوى تخته سیاه رفت و بر روى آن آیهاى كوتاه از كتاب بزرگ آسمانى نوشت: «اِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرصادِ(2288)؛ به راستى خداى تو در كمین گنهكاران است.»
سپس رو به ما كرد و تنها یك كلام گفت: آخرین نفر ورقههاى امتحان بچهها را به دفتر بیاورد و به من تحویل بدهد. و آنگاه پیش چشمان مبهوت ما از كلاس خارج شد. او نگاهِ همواره ناظر خداوند را به یاد ما آورد و خود رفت. حالت عجیبى به من دست داد. در ورقهام هیچ چیز ننوشتم، جز یك بیت شعر:
خوشا در مكتب وجدان نشستن
شدن صفر و ز نامردى گسستن(2289)