مقام: امام اوّل. نام مبارك: على(علیه السلام) . لقب: امیرالمؤمنین(علیه السلام) . نام پدر: عمران معروف به ابىطالب. نام مادر: فاطمه بنت اسد(علیها السلام). تاریخ ولادت: روز جمعه 13 رجب 30 سال بعد از عامالفیل. محل ولادت: مكه در خانه كعبه متولد شد. مدت امامت: 30 سال. تاریخ شهادت: 21 رمضان. سال شهادت: 41 هجرت. سبب شهادت: ابنملجم مرادى به تحریك قطام. مدت عمر مبارك: 63 سال. محل شهادت: مسجد كوفه. محل دفن: نجف اشرف. تعداد فرزندان: 12 پسر و 16 دختر.
از یزید بن قعنب روایت شده كه گوید: من و عباس بن عبد المطلب و جمعى از قبیله «بنى عبد العزى» رو به روى خانه كعبه در مسجد الحرام نشسته بودیم كه ناگهان فاطمه بنت اسد كه درد زیمان او را ناراحت كرده بود، پدیدار گشته و نزد خانه آمد و گفت: «رب انى مؤمنة بك و بما جاء من عندك من رسل و كتب، و انى مصدقة بكلام جدى ابراهیم الخلیل، و انه بنى البیت العتیق، فبحق الذى بنى هذا البیت، و بحق المولود الذى فى بطنى لما یسرت على ولادتى؛ پروردگارا! من ایمان دارم به تو و به همه پیمبران و كتابهایى كه از سوى تو آمده، و گفتار جدّم ابراهیم خلیل را تصدیق دارم و به او كه این خانه كعبه را بنا كرد، پروردگارا! به حقّ همان كسى كه این خانه را بنا كرد و به حقّ این نوزادى كه در شكم من است كه ولادت او را بر من آسان گردان.»
یزید بن قعنب گوید: ناگهان دیدم قسمت پشت خانه كعبه شكافته شد و فاطمه به داخل خانه رفت و از دیدگاه ما پنهان گردید و دیوار خانه نیز (مانند نخست) به هم پیوست، ما كه چنان دیدیم، خواستیم قفل در را باز كنیم ولى در باز نشد و دانستیم كه (سرّى در این كار هست و این ماجرا) از جانب خداى تعالى است.
این مطلب به سرعت در شهر پیچید و مردم در سر هر كوى و برزن از آن بحث و گفتگو مىكردند و زنان پردهنشین نیز از این ماجراى شگفتانگیز باخبر شده و از آن سخن مىگفتند.
سه روز از ین ماجرا گذشت و چون روز چهارم شد، فاطمه از همان مكان بیرون آمد و على(علیه السلام) را در دست داشت و به مردم مىگفت: خداى تعالى مرا بر زنان پیش از خود برترى بخشید، زیرا آسیه دختر مزاحم خداى عزّ و جلّ را در مكانى پرستش كرد كه جز به صورت اضطرار و ناچارى نمىبیاستى پرستش او را نمود و مریم دختر عمران نخله خشك را حركت داد تا از آن رطب تازه خورد و من در خانه خدا رفتم و از روزى و میوه بهشتى خوردم و چون خواستم از خانه بیرون آیم هاتفى ندا كرد كه اى فاطمه نام این مولود را «على» بگذار كه خداى على اعلى فرمود: من نام او را از نام خود جدا كردم و به ادب خود ادب آموختم و من بر مشكلات علم خویش او را واقف ساختم و اوست كسى كه بتها را در خانه من مىشكند و اوست كسى كه بر پشتبام خانهام اذان گوید و مرا تقدیس كند و واى به حال كسى كه او را دشمن داشته و نافرمانیش كند.(2886)
مولودىِ حضرت على(علیه السلام)
رحمت حق
اسداللَّه، در وجود آمد
در پس پرده، هر چه بود آمد
عالَم ممكنات، احیا شد
غَرَض خالِق و دود آمد
رمز خلقت، ظهور مطلق كرد
جمله ذرّات، در سجود آمد
پرده سرّ غیب، بالا رفت
علّت غایىِ وجود آمد
خانهزاد خدا على، از غیب
پرده برداشت، در شهود آمد
اسداللَّه، در جود آمد
در پسِ پرده هر چه بود آمد(2887)
خورشید دیگر
فلك امشب مگر ماهى دگر زاد
ز ماه خویش، ماهى خوبتر زاد
غلط گفتم، كه خورشید درخشان
كه مه یابد ز نورش زیب و فر زاد
شهنشاهى، بزرگى، نامدارى
كه شاهان بر رهش سایند سر، زاد
صدف آسا، جهان آفرینش
درخشان گوهرى والا گهر زاد
ز بعد قرنها، گیتى هنر كرد
كه این سان قهرمانى با هنر زاد
پدرها بعد از این هرگز نبینند
كه دیگر مادرى این سان پسر زاد
فرى بر مادر نیكو سرشتش
غزال ماده، گفتى شیر نر زاد
نبودش بستگى گر با خداوند
چرا در خانه آن دادگر زاد؟
بشر بود و به خُلق و خو، خدا بود
خدا بود و به صورت چون بشر زاد(2888)
مهر ولایت
زِ هر شب مطرب ما ساز خوشتر مىزند امشب
به شادى نغمههاى روح پرور مىزند امشب
فرشته جام مى بر دست انسان مىدهد امشب
زمین با آسمان ساغر به ساغر مىزند امشب
بشر روى زمین گردیده دست افشان و پا كوبان
ملك در عرش كف بر كف مكرّر مىزند امشب
به ناز و عشوه هر دم ساقى مه چهره مجلس
هزاران طعنه بر ماه و بر اختر مىزند امشب
به ساز زهره، مه در آسمان مستانه مىخندد
مگر ماه ولایت از افق سر مىزند امشب
نمىدانى چرا در آسمان ناهید مىخندد
على لبخند بر رخسار مادر مىزند امشب
على امشب حرم را محترم مىدارد از مقدم
كه جبریل امین گِرد حرم، پر مىزند امشب
سعادت كامیابى، عیش و عشرت خرّمى شادى
سراسر شیعیان را حلقه بر در مىزند امشب
ز شوق و عشرت و شادى همه پروانه جانها
به گرد شمع رخسار على پر مىزند امشب
«مظاهر» با روانى شاد در این جشن فرخنده
دم از مولاى خود ساقى كوثر مىزند امشب(2889)
سبد سبد گل سرخ
دوباره عطر ولایت به مكّه پیچیدهست
از آن گلى كه به دامان كعبه روییدهست
نثار مقدم مولود كعبه، جبرائیل
سبد سبد گل سرخ از بهشت پاشیدهست
فضاى خانه حق، روشنى گرفت از آن
كه نور حق ز جبین على درخشیدهست
پى تلاوت قرآن على چو لب بگشود
نبى ز شوق، گل بوسه زان دهن چیدهست
به شوق آن كه نهد سر به خاك درگه او
كبوترِ دلِ ما سوى مكّه كوچیده است
بهشت را به على، ذات حق كرامت كرد
على كرامت حق را به شیعه بخشیدهست
علىست مهر جهانتاب عدل و آزادى
كه از ازل به جهان وجود تابیدهست
على اگر چه خروشد به پیش ظلم و ستم
دلش ز جوشش اشك یتیم جوشیدهست
دو گوهرند گرانقدر، حیدر و زهرا
كه قدر این دو گهر را خداى سنجیدهست
به چهره اشك على در نمازِ شب، همه شب
چو شبنمىست كه بر برگ لاله غلطیدهست
به باغ طبع «وفائى» شكفت بار دگر
هر آن گلى كه به مدح على پسندیده است(2890)
صفاى كعبه
علیست، مرغ حق و كعبه آشیانه اوست
حریم عشق، پر از دلنشین ترانه اوست
پس از گذشت زمانها، هنوز گوش بشر
به نغمههاى دلانگیز عاشقانه اوست
زلال چشمه زمزم كجا و اشك على
صفاى این حرم از گریه شبانه اوست
از اوست خرمن دانش، از اوست آب حیات
كه مرغ روح غذایش ز آب و دانه اوست
علیست، محرم اسرار ربّ بىهمتا
كلیددار و عطابخش هر خزانه اوست
بهشت، ماحضر سفره عطاى علیست
جهیم، سوزش یك ضرب تازیانه اوست
وسیله كرم ذات حق «یداللَّه» است
خداى هر چه ببخشد، على بهانه اوست
على به پلّه آخر رسید در ایمان
نبى سر است و، على پاى تا به شانه اوست
علیست خانه یكى با خداى بىهمتا
درون بیت خدا، زادگاه و خانه اوست
علیست فرد نمودار خلقت كامل
كه عقل در عجب از خالقِ یگانه اوست
علیست آیت صبر خداى عزّوجل
همیشه در همه جا، صبر پشتوانه اوست
مقام صبر على برتر از تفكّر ماست
چو بىنظیر به عالم، غم زمانه اوست(2891)
على بود
تا صورت پیوند جهان بود، على بود
تا نقش زمین بود و زمان بود على بود
آن قلعه گشایى كه درِ قلعه خیبر
بركَنْد به یك حمله و بگشود، على بود
آن گُرد سرافراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست نیاسود، على بود
آن شیر دلاور، كه براى طمع نفس
بر خوان جهان، پنجه نیالود على بود
این كفر نباشد، سخن كفر نه این است
تا هست على باشد و تا بود على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داود، على بود
هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود
مسجود ملائك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو یكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجّاد، كه خاك درش از قدر
بر كُنگره عرش بیفزود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و دیدم
از روى یقین در همه موجود، على بود
آن كاشف قرآن كه خدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود
سرّ دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان
شمس الحق تبریز كه بنمود على بود(2892)
آینه ذوالجلال
باده بده ساقیا! ولى ز خمِّ غدیر
چنگ بزن مطربا! ولى به یاد امیر
تو نیز اى چرخ پیر! بیا ز بالا به زیر
دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر
***
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
كه زُهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط كون و مكان، دایره ساز شد
سَرور روحانیان هو العلىُّ الكبیر
***
وادى خمّ غدیر، منطقه نور شد
یا ز كف عقل پیر، تجلّى طور شد
یا كه بیانى خطیر ز سرِّ مستور شد
یا شده در یك سریر قَرانِ شاه و وزیر
***
چون به سرِ دست شاه، شیر خدا شد بلند
به تارك مهر و ماه، ظلِّ عنایت فكند
به شوكت فرّ و جاه، به طالعى ارجمند
شاه ولایت پناه، به امر حق شد امیر
***
مژده! كه شد میر عشق، وزیر عقل نخست
به همّت پیر عشق، اساسِ وحدت، دُرست
به آب شمشیر عشق، نقش دوئیَّت بشست
به زیر زنجیر عشق، شیر فلك شد اسیر
***
فاتح اقلیمِ جود به جاى خاتم نشست
یا به سپهرِ وجود، نیّر اعظم نشست
یا به محیط شهود مركز عالم نشست
روى حسود عنود سیاه شد همچو قیر
***
جلوه به صد ناز كرد لیلى حسن قِدَم
پرده ز رُخ باز كرد بدْر منیر ظُلَم
نغمهگرى ساز كرد معدن كلِّ حِكم
یا سخن آغاز كرد عنِ اللَّطیفِ الخبیر:
***
به هر كه مولا منم، علیست مولاى او
نسخه أسما منم، علیست طغراى او
سرِّ معمّا منم، علیست مَجْلاى او
محیط انشا منم، على مَدار و مدیر
***
طور تجلّى منم، سینه سینا علیست
سرِّ انا اللَّه منم، آیت كبرا علیست
درّه بیضا منم، لؤلؤ لالا علیست
شافع عقبى منم، على مُشار و مُشیر
***
حلقه افلاك را، سلسله جنبان علیست
قاعده خاك را، اساس و بنیان علیست
دفتر ادراك را، طراز و عنوان علیست
سیّد لولاك را، على وزیر و ظهیر
***
دایره كن فكان، مركز علم علیست
عرصه كون و مكان، خطّه رزم علیست
در حرم لامكان خلوت بزم علیست
روى زمین و زمان به نور او مُستَنیر
***
یوسف كنعان عشق، بنده رخسار اوست
خضر بیابان عشق، تشنه گفتار اوست
موسىِ عمران عشق، طالب دیدار اوست
كیست سلیمان عشق بر درِ او؟ یك فقیر
***
اى به فروغ جمال، آینه ذوالجلال
(مفتقرِ) خوشْ مقال، مانده به وصف تو، لال
گرچه بُراق خیال، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال، تشنه بود ناگزیر(2893)
عدالت مظلوم
على كه بىگل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنى و دوام نداشت
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچ كس این قدر فیض عام نداشت
اگر به حرمت این خانهزاد كعبه نبود
سحاب رحمت حق بارِش مدام نداشت
سواد چشم على را اگر نمىبوسید
به راستى حجرالاسود، استلام نداشت
على مقیم حرم خانه صبورى بود
كه داشت منزلت و دعوى مقام نداشت
اگر چه دست كریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، كه بار عام نداشت
چشیده بود على طعم فقر را همه عمر
به غیر نان و نمك سفرهاش طعام نداشت
اگر چه بود زره بر تن على بىپشت
اگر چه تیغه شمشیر او نیام نداشت
به بردبارى این بت شكن، مدینه گریست
كه داشت قدرت و تصمیمِ انتقام نداشت
على عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از این امام نداشت(2894)
كلام تو یا مرتضى على!
ذكر منست نام تو یا مرتضى على
من كیستم غلام تو یا مرتضى على
شكر خدا كه سایه فكند است بر سرم
اقبال مستدام تو یا مرتضى على
هر حكمتى كه هست كلام مجید را
درج است در كلام تو یا مرتضى على
بهر نجات بر همه چون طاعت خدا
فرض است احترام تو یا مرتضى على
مانند كعبه معبد انس و ملائك است
هر جا بود مقام تو یا مرتضى على
در هر غرض كه مىطلبد از فلك كسى
شرط است اهتمام تو تو یا مرتضى على
هر لحظه مىرسد به فضولى هزار فیض
از خوان لطف عام تو یا مرتضى على(2895)
شب و على
على آن شیر خدا، شاه عرب
الفتى داشته با این دل شب
شب ز اسرار على آگاهست
دل شب، محرم سرُّ اللَّهست
شب، على دید، به نزدیكى دید
گرچه او نیز به تاریكى دید
شب شنفتهست مناجات على
جوشش چشمه عشق ازلى
شاه را دیده به نوشینىِ خواب
روى بر سینه دیوار خراب
قلعهبانى كه به قصر افلاك
سر دهد ناله زندانى خاك
اشكبارى كه چو شمع بیزار
مىفشاند زر و مىگرید زار
دردمندى كه چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید
كلماتش، چو دُر آویزه گوش
مسجد كوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سینه آفاق شكافت
چشم بیدار على خفته نیافت
روزهدارى كه به مُهر اَسحار
بشكند نان جوین افطار
ناشناسى كه به تاریكىِ شب
مىبرد شام یتیمان عرب
پادشاهى كه به شب بُرقع پوش
مىكشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگى آن سرِّ جلى
نشد افشا كه على بود على
شاهبازى كه به بال و پرِ راز
مىكند در ابدیّت پرواز
شهسوارى كه به برق شمشیر
در دل شب بشكافد دل شیر
عشقبازى كه هماغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامتْ تأثیر
حلقه در شد از او دامنگیر
دست در دامن مولا زد در
كه: على! بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو
زینبش دست به دامان كه: مرو!
شال مىبست و ندایى مبهم
كه: كمر بند شهادت، محكم!
پیشوایى كه ز شوق دیدار
مىكند قاتل خود را بیدار
ماه محراب عبودیّت حق
سر به محراب عبادت، منشق
مىزند پس، لب او كاسه شیر
مىكند چشم اشارت به اسیر
چه اسیرى؟! كه همان قاتل اوست
تو خدایى مگر اى دشمن دوست؟!
در جهانى همه شور و همه شر
(ها علىٌّ بشرٌ كیفَ بشر؟)
كفن از گریه غسّال، خجل
پیرهن از رخ وصّال خجل
شبروان، مست ولاى تو على!
جان عالم به فداى تو على!(2896)