تربیت
Tarbiat.Org

گنجینه معارف 3 (110 موضوع)
محمد رحمتی شهرضا

اراده اگر باشد

من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزى كه به دنیا آمدم، پزشك با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه كرد: با او رفتارى متفاوت با بقیه نداشته باش. از او بیشتر انتظار داشته باش. و مادر همین كار را كرد. ما 5 خواهر بودیم و مادر ناچار بود براى تأمین معاش خانواده كار كند. یك روز وقتى حدود 7 سال سن داشتم، گریه كنان از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم: مامان! من نمى‏تونم سیب زمینى‏ها رو پوست بكنم، چون فقط یك دست دارم. مادرم بى آن كه سرش را از روى خیاطى‏اش بلند كند، گفت: برو توى آشپزخونه و اون سیب زمینى‏ها رو پوست بكن و دیگه هم هیچ وقت دستت رو بهانه هیچ چیز نكن. البته من مى‏توانستم سیب زمینى‏ها را پوست بكنم. آنها را با دست ناقصم نگه مى‏داشتم و با دست سالمم، پوستشان را مى‏كندم. همیشه بالاخره راه چاره‏اى پیدا مى‏شد و مادر این را خوب مى‏دانست. او دائم مى‏گفت: اگه سعى كنى از عهده هر كارى برمى‏آى. وقتى كلاس دوم بودم، معلم ورزش، بچه‏ها را در زمین بازى به صف كرد و دستور داد با تاب خوردن روى میله‏هاى وسط نرده‏هاى خرك، مسابقه بدهیم. وقتى نوبت من شد، سرم را به علامت نفى تكان دادم. بچه‏ها پشت سرم خندیدند و من گریه‏كنان به خانه برگشتم. آن شب درباره آن موضوع با مادرم حرف زدم. او مرا در آغوش گرفت و من در نگاهش، حالت «یه راهى براش پیدا مى‏كنیم» را دیدم. بعدازظهر، موقعى كه مادر از سر كار برگشت، مرا به مدرسه برد و در زمین بازى خالى، با دقت به میله‏هاى خرك نگاه كرد و گفت: خب! حالا دست راستت رو بكش بالا. وقتى تقلاّ كردم خودم را با دست راستم بالا بكشم، او كنارم ایستاده بود. سرانجام توانستم با آرنج دیگرم، میله را مثل قلاّب بگیرم. هر روز تمرین مى‏كردم و به هر میله‏اى كه مى‏رسیدم، مادرم تشویقم مى‏كرد. هرگز روزى را كه بچه‏ها براى بار دوم جلوى نرده‏هاى خرك صف بستند از خاطر نخواهم برد. وقتى میله‏ها را یكى پس از دیگرى رد مى‏كردم، به بچه‏هایى كه مسخره‏ام كرده بودند، نگاه مى‏كردم كه با دهان باز ایستاده بودند و مرا تماشا مى‏كردند. این، راه برخورد با همه مسائل بود. مادر به جاى این كه كارى برایم انجام بدهد یا عذرم را بپذیرد، اصرار مى‏كرد خودم راهى براى مشكلاتم پیدا كنم. گاهى از او دلخور مى‏شدم و فكر مى‏كردم چرا مادر نمى‏دونه ناقص بودن یعنى چه، براش مهم نیست كه این كار چقدر سخته. به سنّ بلوغ كه رسیدم، از این كه مورد توجه هیچ پسرى قرار نمى‏گرفتم و آنها مسخره‏ام مى‏كردند، دلم مى‏شكست. یك بار كه داشتم گریه مى‏كردم، مادرم وارد اتاقم شد و با ملایمت پرسید: «چى شده؟» با چشم گریان گفتم: امشب توى جشن فارغ التحصیلى مدرسه، همه پسرها منو مسخره كردند. مادر گفت: اوه عزیزم! ناراحت نباش! بالاخره یك روز بهشون ثابت مى‏كنیم كه باید از رفتار امروزشون معذرت خواهى كنن. صدایش ضعیف و درهم شكسته بود. یواشكى نگاهش كردم و دیدم اشك روى گونه‏هایش جارى شده است. آن وقت بود كه فهمیدم چقدر به خاطر وضع من زجر مى‏كشد. او هرگز نگذاشته بود اشك‏هایش را ببینم، چون دوست نداشت به خاطر خودم متأسّف باشم. بعدها با نخستین مردى كه گمان مى‏كردم وضع مرا درك مى‏كند، ازدواج كردم، ولى او خام و بى‏مسئولیت از آب درآمد. وقتى دخترم، جسیكا، متولد شد، خواستم او را از گزند ازدواجى ناموفق حفظ كنم و از شوهرم جدا شدم. در 5 سالى كه نقش یك مادر تنها را به عهده داشتم، مادرم سنگ صبورم بود. اگر نیاز به گریه داشتم، مرا در آغوش مى‏گرفت. اگر از تعقیب یك مزاحم هنگام رفتن به سركار یا رفتن به دانشگاه شكایت مى‏كردم، مى‏خندید و هر وقت به خاطر نقص عضوم متأسّف مى‏شدم، به او نگاه مى‏كردم و به یاد مى‏آوردم كه او تنهایى، 5 بچه را بزرگ كرد. دوباره ازدواج كردم و صاحب 3 فرزند دیگر هم شدم و خانواده‏اى خوشبخت داشتم. شاید مادرم چون به هنگام بزرگ كردن بچه‏ها، وقت زیادى را براى با آنها بودن در اختیار نداشت و باید معاش خانواده را هم تأمین مى‏كرد، حالا داشت با نوه‏هایش فرصت‏هاى از دست رفته را جبران مى‏كرد. بارها مى‏دیدم كه جسیكا را در آغوش گرفته و تكان مى‏دهد و موهایش را نوازش مى‏كند و مى‏گوید: دخترت رو لوس مى‏كنم و بعد به مادرش برمى‏گردونم تا یك كمى انضباط یادش بده! با این حال، مادر اصلاً كسى را لوس نمى‏كرد، بلكه فقط عشقى بى‏حد و مرز را نثار بچه‏ها مى‏كرد. در سال 1991 پزشكان اعلام كردند كه مادر سرطان ریه دارد و بیش از 6 ماه زنده نخواهد ماند، ولى مادر مقاومت كرد و تا 3 سال زنده ماند. پزشكان مى‏گفتند این یك معجزه است. گمانم عشق به نوه‏هایش بود كه او تا لحظه آخر با مرگ مبارزه كند. مادر درست 5 روز پس از پنجاه و سومین روز تولّدش از دنیا رفت. حتّى حالا هم كه بعد از این همه سال به این فكر مى‏كنم كه مادر چقدر در زندگى رنج برد و آخر عمرش هم چقدر زجر كشید، دلم به درد مى‏آید، ولى او پاسخ همه سؤالات را به من آموخته بود. بچه كه بودم دائماً از خودم مى‏پرسیدم كه چرا باید این قدر تلاش كنم، ولى حالا مى‏دانم این سختى‏ها هستند كه ما را مى‏سازند. گاهى وقتى مى‏ترسم از عهده كارى برنیایم، باز لبخند شاد و درخشانش را مى‏بینم. او شهامت مقابله با هر مصیبتى را داشت و به من هم یاد داد كه این كار را بكنم.(164)