من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزى كه به دنیا آمدم، پزشك با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه كرد: با او رفتارى متفاوت با بقیه نداشته باش. از او بیشتر انتظار داشته باش. و مادر همین كار را كرد. ما 5 خواهر بودیم و مادر ناچار بود براى تأمین معاش خانواده كار كند. یك روز وقتى حدود 7 سال سن داشتم، گریه كنان از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم: مامان! من نمىتونم سیب زمینىها رو پوست بكنم، چون فقط یك دست دارم. مادرم بى آن كه سرش را از روى خیاطىاش بلند كند، گفت: برو توى آشپزخونه و اون سیب زمینىها رو پوست بكن و دیگه هم هیچ وقت دستت رو بهانه هیچ چیز نكن. البته من مىتوانستم سیب زمینىها را پوست بكنم. آنها را با دست ناقصم نگه مىداشتم و با دست سالمم، پوستشان را مىكندم. همیشه بالاخره راه چارهاى پیدا مىشد و مادر این را خوب مىدانست. او دائم مىگفت: اگه سعى كنى از عهده هر كارى برمىآى. وقتى كلاس دوم بودم، معلم ورزش، بچهها را در زمین بازى به صف كرد و دستور داد با تاب خوردن روى میلههاى وسط نردههاى خرك، مسابقه بدهیم. وقتى نوبت من شد، سرم را به علامت نفى تكان دادم. بچهها پشت سرم خندیدند و من گریهكنان به خانه برگشتم. آن شب درباره آن موضوع با مادرم حرف زدم. او مرا در آغوش گرفت و من در نگاهش، حالت «یه راهى براش پیدا مىكنیم» را دیدم. بعدازظهر، موقعى كه مادر از سر كار برگشت، مرا به مدرسه برد و در زمین بازى خالى، با دقت به میلههاى خرك نگاه كرد و گفت: خب! حالا دست راستت رو بكش بالا. وقتى تقلاّ كردم خودم را با دست راستم بالا بكشم، او كنارم ایستاده بود. سرانجام توانستم با آرنج دیگرم، میله را مثل قلاّب بگیرم. هر روز تمرین مىكردم و به هر میلهاى كه مىرسیدم، مادرم تشویقم مىكرد. هرگز روزى را كه بچهها براى بار دوم جلوى نردههاى خرك صف بستند از خاطر نخواهم برد. وقتى میلهها را یكى پس از دیگرى رد مىكردم، به بچههایى كه مسخرهام كرده بودند، نگاه مىكردم كه با دهان باز ایستاده بودند و مرا تماشا مىكردند. این، راه برخورد با همه مسائل بود. مادر به جاى این كه كارى برایم انجام بدهد یا عذرم را بپذیرد، اصرار مىكرد خودم راهى براى مشكلاتم پیدا كنم. گاهى از او دلخور مىشدم و فكر مىكردم چرا مادر نمىدونه ناقص بودن یعنى چه، براش مهم نیست كه این كار چقدر سخته. به سنّ بلوغ كه رسیدم، از این كه مورد توجه هیچ پسرى قرار نمىگرفتم و آنها مسخرهام مىكردند، دلم مىشكست. یك بار كه داشتم گریه مىكردم، مادرم وارد اتاقم شد و با ملایمت پرسید: «چى شده؟» با چشم گریان گفتم: امشب توى جشن فارغ التحصیلى مدرسه، همه پسرها منو مسخره كردند. مادر گفت: اوه عزیزم! ناراحت نباش! بالاخره یك روز بهشون ثابت مىكنیم كه باید از رفتار امروزشون معذرت خواهى كنن. صدایش ضعیف و درهم شكسته بود. یواشكى نگاهش كردم و دیدم اشك روى گونههایش جارى شده است. آن وقت بود كه فهمیدم چقدر به خاطر وضع من زجر مىكشد. او هرگز نگذاشته بود اشكهایش را ببینم، چون دوست نداشت به خاطر خودم متأسّف باشم. بعدها با نخستین مردى كه گمان مىكردم وضع مرا درك مىكند، ازدواج كردم، ولى او خام و بىمسئولیت از آب درآمد. وقتى دخترم، جسیكا، متولد شد، خواستم او را از گزند ازدواجى ناموفق حفظ كنم و از شوهرم جدا شدم. در 5 سالى كه نقش یك مادر تنها را به عهده داشتم، مادرم سنگ صبورم بود. اگر نیاز به گریه داشتم، مرا در آغوش مىگرفت. اگر از تعقیب یك مزاحم هنگام رفتن به سركار یا رفتن به دانشگاه شكایت مىكردم، مىخندید و هر وقت به خاطر نقص عضوم متأسّف مىشدم، به او نگاه مىكردم و به یاد مىآوردم كه او تنهایى، 5 بچه را بزرگ كرد. دوباره ازدواج كردم و صاحب 3 فرزند دیگر هم شدم و خانوادهاى خوشبخت داشتم. شاید مادرم چون به هنگام بزرگ كردن بچهها، وقت زیادى را براى با آنها بودن در اختیار نداشت و باید معاش خانواده را هم تأمین مىكرد، حالا داشت با نوههایش فرصتهاى از دست رفته را جبران مىكرد. بارها مىدیدم كه جسیكا را در آغوش گرفته و تكان مىدهد و موهایش را نوازش مىكند و مىگوید: دخترت رو لوس مىكنم و بعد به مادرش برمىگردونم تا یك كمى انضباط یادش بده! با این حال، مادر اصلاً كسى را لوس نمىكرد، بلكه فقط عشقى بىحد و مرز را نثار بچهها مىكرد. در سال 1991 پزشكان اعلام كردند كه مادر سرطان ریه دارد و بیش از 6 ماه زنده نخواهد ماند، ولى مادر مقاومت كرد و تا 3 سال زنده ماند. پزشكان مىگفتند این یك معجزه است. گمانم عشق به نوههایش بود كه او تا لحظه آخر با مرگ مبارزه كند. مادر درست 5 روز پس از پنجاه و سومین روز تولّدش از دنیا رفت. حتّى حالا هم كه بعد از این همه سال به این فكر مىكنم كه مادر چقدر در زندگى رنج برد و آخر عمرش هم چقدر زجر كشید، دلم به درد مىآید، ولى او پاسخ همه سؤالات را به من آموخته بود. بچه كه بودم دائماً از خودم مىپرسیدم كه چرا باید این قدر تلاش كنم، ولى حالا مىدانم این سختىها هستند كه ما را مىسازند. گاهى وقتى مىترسم از عهده كارى برنیایم، باز لبخند شاد و درخشانش را مىبینم. او شهامت مقابله با هر مصیبتى را داشت و به من هم یاد داد كه این كار را بكنم.(164)