از جادّههاى غبار گرفته، تنهایى، مىآید. گرد غربت روى شانههایش سنگینى مىكند. كمرش زیر بار غصه غریبى تا شده، 19 ساله است اما خیلى بیشتر نشان مىدهد. خواسته كه با هفت من رنگ و روغن چروكهاى غصّه را از صورتش باز كند، اما نتوانسته؛ هنوز پیر است. نه تنها صورتش كه همه وجودش زیر پا مانده، له شده است و حالا چروكهاى شخصیّتش در نگاهى بارانى رخ نشان مىدهد. سر به زیر انداخته است و در یك غروب زمستانى در پیادهروهاى پارك ساعى قصه زندگىاش را دوره مىكند.
سلام، براى او واژه غریبى نیست. سرش را بلند مىكند، امّا حوصلهاى براى هم نفس شدن با غریبهها ندارد. دیگر از هر چه غریبه است حالش به هم مىخورد. پوستهام را پاره مىكنم. پیله او را هم به هر جان كندنى است، باز مىكنم. پا به دنیایش مىگذارم. سیاه و وهم آلود است، غم انگیز و ترسناك. مزه خاطراتش تلخ و گس است. گلدان یادهایش پر از گلهاى خززهره. چه قدر حرف شنیدنى دارد.
- 19 سالهام. اهل تفرش. خانوادهام خرافى بودند. پدرم خشك و متعصّب بود. نماز صبحمان كه قضا مىشد، با شلاّق و كمربند ادایش مىكردیم؛ طاقتم طاق شده بود، از خانه زدم بیرون. اول بندر عباس. انگار صبح شده بود از بس كه آن مرد از رویاهاى خورشید برایم مىگفت. آن مرد را از جادّهها یافته بودم. 16 ساله بودم و او 45 ساله. مهربان بودم و ساده و عاشق. گرگ بود و طمعكار و جلاّد. مرا به خانه برد. زنش ساده بود. سادگى ما به هم گره خورد و پله شد تا مرد به اوج قله هوس برسد، قرار بود پنهانى عقدم كند. هفت ماه تحمّل كردم. دلم تاب نداشت. نمك زن را خورده بودم و نمكدان شكستن بلد نبودم. رازم را برملا كردم. زن قهر كرد. مرد نازش را كشید. او را دوست داشت، مرا رها كرد. مرا آورد تهران تا عقد كنیم. در مسافرخانه منتظر بودم تا برود و از محضر وقت عقد بگیرد. هیچ وقت برنگشت. چهار شب مسافرخانه بودم. شب پنجم پایم به آرزوهاى كودكانه گیر كرد و با سر افتادم توى چاه، مرد چاق و كچل مسافرخانهدار. گفت كه خدمتكار مسافرخانه باشم. در ازایش جا و غذا به من مىدهد. قسم خورد كه جایم امن است. امن بود اما تا پنج شب بعد. فرار كردم. خیابانها جهنّم است براى آوارهها. چند ماه اسیر این آتش بودم. سر از كانون اصلاح و تربیت درآوردم. بعد هم بهزیستى. جاى بدى بود، مثل زندان. تاب نیاوردم. باز زدم به دل بىكسى و غربت.(712)