در زمان یكى از پیامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسیار دوست مىداشت و به قضاى الهى آن جوان مُرد و آن مادر داغدار شد و بسیار ناراحتى مىكرد، تا جائى كه اقوام او نزد پیامبر وقت رفتند و از او چاره خواستند.
او نزد آن مادر آمد و آثار گریه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگریست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود: «اى مادر! این لانه كبوتر است؟» گفت: آرى، فرمود: «این كبوتران جوجه مىگذارند؟» گفت: آرى، فرمود: «همه جوجهها به پرواز مىآیند؟» گفت: نه، زیرا بعضى از جوجههاى آنها را ما مىگیریم و از گوشت آنها استفاده مىكنیم. فرمود: «با این همه این كبوتران ترك لانه خود نمىكنند؟» گفت: نه، و به جائى دیگر نمىروند.
فرمود: «اى زن! بترس از اینكه تو در نزد پروردگارت از این كبوتران پستتر باشى، زیرا این كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پیش روى آنها مىكُشید و مىخورید هجرت نمىكنند، لكن تو با از دست دادن یك فرزند از نزد خدا قهر كردهاى و به او پشت نمودى و این همه بى تابى مىكنى و سخنان ناشایست به زبان جارى مىكنى.»
آن مادر چون این سخنان را شنید اشك از دیده برگرفت و دیگر بىتابى ننمود.(87)