عدّه زیادى در مجلس ابن عباس نشسته بودند؛ وقتى مجلس تمام شد و همه رفتند فقط یك جوان باقى ماند. ابن عباس به او گفت: آیا حاجتى دارى؟ جوان گفت: آرى مىخواهم از تو مسئلهاى بپرسم و از مردم حاضر خجالت كشیدم آیا اینك مسئلهام را از تو بپرسم؟ ابن عباس گفت: عالِم به منزله پدر انسان است، هر چه مىخواهى از من سؤال كن. جوان گفت: من هنوز ازدواج نكردهام، چون جوان هستم و مىترسم كه به گناه بیفتم، گاهى با دست خودم استمناء مىكنم آیا این كار معصیت است؟ ابن عباس از او روى برگردانید و با عصبانیّت گفت: تف بر تو باد اگر حتّى با یك كنیز ازدواج كنى، بهتر از این كار زشت است كه انجام مىدهى.(212)