آدمى همین كه بر پشت مركب پُر زرق و برق دنیا قرار گرفت تا در میدان خور و خواب و خشم و شهوت تاختن بگیرد ، این مركب چموش چنان او را بر زمین میزند كه گوئى براى سوار شدنش هرگز رام نشده بود . نخست به دنیا و زر و زیورش با دیدهی نفرت مىنگریست و او را از خود طرد میكرد، زیرا ناپایدارى لذائذ دنیا و درخششهاى موقّت آنرا مشاهده كرده بود ، نفرت از دنیا داشت و انكارش میكرد. ولی با غفلت از این نکته از برقراركردن رابطهی آزاد با مزایاى زندگىِ دنیوى به طوری که اسیر دنیا نگردد ناتوان میگردد و با همهی ابعاد وجودىاش رو به دنیا مىآورد و در آن مستغرق میگردد. آغاز فرورفتن در امواج تاریك دنیا ناگهانى و دفعتاً نیست، بلكه از انس و الفتهاى ضعیف و ناچیز شروع میشود و اندك اندك رو به افزایش میرود و چنانكه در تشبیه امیرالمؤمنین(ع) هست : تا آنگاه كه دنیا مانند مركبى پر زر و زیور و مطیع او را در پشت خود قرار میدهد و ناگهان او را چنان بر زمین میزند كه حتّى مجال به خودآمدن هم نمی دهد . به تعبیر مولوی:
اندك اندك راه زد سیم و زرش
مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
اندكاندك روى سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
اندك اندك شاخ و برگش خشك گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندك اندك گشت عارف خرقه دوز
رفت وَجْد حالت خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش دیگر نیاید دلبرش
خواجه میگرید كه ماند از قافله
لیك مىخندد خر اندر آخورش
ملك را بگذاشت بر سرگین نشست
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
عشق را بگذاشت و دُمّ خر گرفت
لاجرم شد خرمگس سر لشكرش
خرمگس آن وسوسه است و آن خیال
كه همى خارش دهد همچون گرش
این دنیا تور و طنابهاى متنوّع و ظریف و گاهى ناملموس براى شكار سادهلوحانِ از خود بیخبر گسترده است كه با اشكال جالب و رنگهاى زیبا مشغول شكار ناهشیاران و مستان میباشد . بی حساب نیست که مولوی از خدای خودتقاضا میکند:
صد هزاران دام و دانه است اى خدا
ما چو مرغان حریص بىنوا
دمبدم ما بستهی دام نویم
هر یكى گر باز و سیمرغى شویم
میرهانى هر دمى ما را و باز
سوى دامى میرویم اى بىنیاز
اى خدا بنماى تو هر چیز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا
همان دنیا با آن عوامل و پدیدههایش كه مشاعر و اندیشهی آدمى را از انقراض و پایانگرفتن زندگى غافل میسازند و هر یك از آنها با صورتى ابدى نما سراغ آدمى را مىگیرند، سند « باید بروىِ » او را امضاء میكنند و به قول مردم همان عوامل كه انسان را سوار مركب پر زر و زیور دنیا كرده بودند، وى را از آن مركب پائین مىآورند ، رو به كجا ؟ رو به خوابگاهى تنگ و تاریك و وحشتناك. آیا داستان زندگىِ این انسان در آن خوابگاه به پایان میرسد؟ نه هرگز، بلكه آنچه تمام شده كشت و كار مزرعهی زندگى بوده است و با ورود به آن خوابگاه زمان مشاهدهی محصول فرا میرسد و نتائج مقدّمات و معلول علّتها و عكسالعمل عملها با كمالِ وضوح و روشنائى در دیدگاه آدمى قرار میگیرند.