كریشنا مورتى در كتاب «نگاه در سكوت» در رابطه با درست نگاه کردن به موضوعات مثالى مىزند، مىگوید یك وقت شما در گوشهی اتاقتان با ماری که چنبره زده است روبهرو میشوید. حال شما دو نوع واكنش مىتوانید داشته باشید، یك واکنش این است كه به عنوان یك واقعیت که فعلاً با آن روبهرو شدهاید، فقط نگاهش كنید بدون آن که تصمیم بگیرید فرار کنید یا داد و بیداد راه بیندازید. یک واكنش هم این است كه همین كه مار را دیدید شروع كنید عکسالعمل نشاندادن و جیغزدن و سنگ پرتابکردن و خطر بزرگی را برای خود تصور کنید و مطابق آن تصوری که دارید عمل نمائید. شخصى مىگفت همان اوایل که تازه رانندگى را شروع کردم یك تریلى جلوتر از من حركت مىكرد، یک مرتبه تریلی به صورت غیر قابل پیشبینی ترمز كرد من هم به جای آنکه ترمز کنم، چون تصور کردم الآن با تریلی برخورد میکنم، فرمان ماشین را رها كردم و دستم را گذاشتم روی سرم و چشمهایم را بستم و ماشین هم رفت زیر تریلى. چون جرأت نکرد حادثه را درست نگاه كند، چشمهایش را بست كه حادثه را نبیند در حالیکه اینطور نیست که با ندیدن حادثه، حادثه واقع نشود بلکه آن حادثه بیرون از مدیریت ما واقع میشود و ما در این موارد محکوم تصورات ذهنی خودمان میشویم.
در مباحث فلسفى موضوعى مورد بحث قرار مىگیرد به عنوان «فاعل بِالْعِنایه» به این معنى كه گاهى تصور یك عمل در ذهن به خودى خود عامل فرماندادن به اعضاء مىشود و اعضاء را تحت تأثیر خود قرار مىدهد، به طورى كه تصور استفاده از ماشینسوارى پاى خستهى انسان را متوقف مىكند تا تنها به وسیلهى ماشین سوارى راه را ادامه دهد. علت تسلیمشدن انسان در مقابل خستگى پاها، تصور و تخیل ماشینى است كه مىتواند به كمك آن بقیهی راه را ادامه دهد و به همین جهت نمىتواند به پاهاى خود فرمان دهد كه راه را به صورت پیاده ادامه دهد. وقتى انسان تصور رفتن به وسیلهى ماشین را دارد، دیگر ارادهاى جهت رفتن از طریق پاهایش را نمىتواند داشته باشد.
كسى را در نظر بگیرید كه بر روى دیوار بلند و باریكى راه مىرود كه عرض آن به اندازهى عرض یك موزائیك باشد، امكان منحرفشدن پاى او از دیوار و لغزش پاها و سقوطش بسیار بیشتر از وقتى است كه بر روى زمین، بر روى ردیفى از موزائیكها قدم مىزند كه همان عرض را دارند، زیرا در حالت اول نقش خیال و تصورِ سقوط، نقش بسیار فعالى است و همواره تصور سقوط در او شدت مىیابد به طورى كه ممكن است به جدّ در ذهن خود سقوطكردن خود را تصور کند و سپس به بدن خود مطابق كسى كه سقوط كرده فرمان مىدهد، و در نتیجه سقوط مىكند. در جریان این نوع سقوط، انسان اول سقوط را تخیل مىكند، بعد سقوط مىكند، یعنى علت سقوطش همین تخیلِ سقوط است نه چیز دیگر. چون تخیل سقوط، ماهیچههاى پاى او را سست و لرزان مىكند و بعد ماهیچهها عملى مناسب سقوطكردن از خود نشان مىدهند و طرف سقوط مىكند. در اینجا اول تصورِ سقوط كردن در خیال او شكل گرفت و بعد سقوط كرد، پس علت سقوط یا فاعل سقوط، بالعنایه بود، یعنى عنایت كرد كه سقوط مىكند و همان تصور علت و فاعل سقوطكردن شد.
علت افتادن از دیوار در مثالی که قبلاً عرض کردم، همان تصور بود. هرچند علت سقوط، یك پدیدهی خیالى بود ولى بالاخره طرف افتاد و استخوانهایش هم شكست. اما یك وقت است كه آن فرد روى دیوار ایستاده و خطر افتادنش را مىبیند بدون آن که خطر افتادن را تا تصور افتادن جلو ببرد، در این حال منفعلِ تصورِ افتادن خود نیست بلكه تنها نگاه میکند به خطری که روبهروی خود دارد. اگر انسان نسبت به خطری که مارِ گوشهی اتاق دارد درست برخورد نکرد و حملهی مار را تصور کرد عملاً از آن تصور منفعل میشود و نه از حملهی مار، چون حادثه را درست ندید، تنها از تصوری که در درون خود ساخت فرار میکند در نتیجه دست و پایش را گم مىكند و اگر به زمین خورد و پایش شکست آن را هم به حساب مار میگذارد.