مَنطِقُ الطَّیْر كتابی است دربارهی مرغان پنداری كه جمع شدند؛ و از هُدْهُدْ كه لباس طریقت در بر و تاج حقیقت بر سر دارد و سالیانی همدم و همره و پیك شاه سلیمان بوده است ؛ خواستند حال كه همهی أصناف و أنواع حیوانات شاهی دارند و ما شاه نداریم تو برای ما شاهی مقرّر بفرما تا همگی در تحت فرمان او باشیم .
هُدهُد گفت: ما پرندگان و مرغان، شاهی داریم به نام سیمرغ كه در پشت كوه قاف منزل دارد و باید برویم و به او برسیم تا از مزایا و آثار سلطنت و شاهی او بهرهمند گردیم. ولی منزل او دور است. باید كمر به جدّ و جهد ببندید! و از بیابان های طولانی و هفت وادی خطرناك عبور كنید! چون این هفت وادی طیّ شد، آنجا كوهی است به نام كوه قاف كه سلطان مرغان یعنی سیمرغ در آن جا منزل دارد.
در این جا هدهد با بسیاری از طیور كه آمده بودند؛ مانند بلبل و طوطی و طاووس و كبك و باز و درّاج و موسیجه(280) و تَذَرْو(281) و قُمری و فاخته و شاهین و زرّین و بَطّ و غیرها؛ گفتگوهائی دارد و در ضمن حكایتها و أمثال و أندرزها أهمیّت مقصود را روشن میكند. و همچنین به هر یك از آنها میفهماند: زندگی و عشق و راه شما مختصر و جزئی است و شما گرفتار هوی و هوس هستید و جز با وصول به سیمرغ كه سلطان طیور است، كمال برای شما غیر مقدور است. ولیكن حركت و وصول به آن سلطان مستلزم گرسنگی و تشنگی و عبور از هفت وادی خطرناك است كه بدواً باید فكر خود را بكنید و برای این مقصود عالی همّتی عالی و سری نترس و عزمی متین و استوار و ارادهای جازم و غیر قابل تغییر داشته باشید!
هر یك از مرغان بهانهای آوردند، بعضی گفتند: اصلاً سیمرغ وجود خارجی ندارد؛ افسانهای بیش نیست. زیرا اگر حقیقتی داشت لابدّ تا به حال در این مرور ایّام، یكی از مرغان آن را میدید؛ هیچ كس ادّعای رؤیت آن را نكرده است. بعضی گفتند: این راه مشكل است و نتیجهاش هلاكت است و دلیل بر آن این است كه: شاید تا به حال هزاران پرنده به سراغ سیمرغ رفته باشند و یكی از آنها هم نرسیده باشد و همه در این وادیهای خطرناك جان سپرده باشند.
هدهد گفت: جان دادن در راه چنین سلطانی ارزش دارد. اگر مُردیم در طریق عزّ و شرف مُردیم، در راه وصول به جانِ جانان مُردیم و اگر هم زنده ماندیم، به وصال او سرافراز شدهایم، زیرا صفات او چنین و چنان است؛ عقل و خیالِ هیچ طائر بلندپروازی، به مقام شامخ او نمیرسد و...
هدهد بعد از معرّفی خودش كه: من سالها با سلیمان بوده ام و من راهنمای طریقم و حتماً باید با من حركت كنید تا بتوانید از وادی های خطیر عبور كنیم؛ و به او برسیم، میگوید:
لیك با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینیّ خویش
تا كی از تشویش بی دینیّ خویش
هر كه در وی باخت جان، از خود برست
در ره جانان ز نیك و بد پرست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای كوبان، سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس كوهی كه هست آن كوه قاف
نام او سیمرغ: سلطان طیور
او به ما نزدیك، ما زو دورِ دور
در حریم عزّت است آرام او
نیست حَدِّ هر زبانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیشتر
در دو عالم نیست كس را زَهرهای
كو تواند یافت از وی بهرهای
دائماً او پادشاه مطلق است
در كمال عزّ خود، مُستغرق است
او به سرناید ز خود آنجا كه اوست
كی رسد عقل وجود آنجا كه اوست
نه بدو رَه، نه شكیبانی ازو
صد هزاران خَلق شیدائی ازو
وصف او چون كار جانِ پاك نیست
عقل را سرمایهی ادراك نیست
هیچ دانائی كمال او ندید
هیچ بینائی جمال او ندید
در كمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قِسم خَلْقان زان جمال و زان كمال
هست گر بر هم نهی، مُشتی خیال
بالاخره مقداری از مرغان ماندند و مقداری هم با معیّت و راهنمائی هدهد به پرواز آمدند. در راه، بعضی از أصناف آنها، چون به مرغزاری و گلی و گیاهی و آبی رسیدند، پائین آمدند و بعضی چون به دریاچهای و نیزاری رسیدند، فرود آمدند و همچنین بسیاری از آنها در هر یك از وادیها درافتادند و سرنگون شدند.
و بالاخره در نهایت، آن مقداری كه به كوه قاف رسیدند، مجموعاً با خودِ هدهد، سی مرغ بودند و چون خوب نظر كردند دیدند كه سی مرغاند كه به سیمرغ رسیدهاند.
آری آنان كه به كعبهی مقصود رسیدند و به قصر پادشاه و سلطان طیور و پرندگان درآمدند و حضور یافتند كه در دربارِ با عظمت و حشمت او داخل شوند، سی مرغ بودند كه خورشید أبدیّت بر آنان بتافت و در برابر آئینهی جمال حقّ نما قرار گرفتند و بیش از عكس رخسار سی مرغ در آن پیدا ننمودند و به حقیقت دریافتند كه: سی مرغ با حقیقت شان یكی است ؛ و در میان آنها جدائی و دوئیّت نیست.
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد فنای محض و تن شد توتیا
چون شدند از كُلِّ كلّ پاك آن همه
یافتند از نور حضرت، جان همه
باز از سر بندهی نوجان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
كرده و ناكردهی دیرینه شان
پاك گشت و محو شد از سینه شان
آفتاب قربت از پِی شان بتافت
جمله را از پرتو آن، جان بتافت
هم ز روی عكس سی مرغ جهان
چهرهی سیمرغ دیدند آن زمان
چون نگه كردند این سی مرغ زود
بی شك این سی مرغ آن سی مرغ بود
در تحیّر جمله سرگردان شدند
می ندانستند تا این آن شدند
خویش را دیدند سی مرغ تمام
بود خود سی مرغ، سی مرغ تمام
چون سوی سی مرغ كردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور به سوی خویشتن كردی نظر
بودی این سی مرغ ایشان آن دگر
در نظر در هر دو كردندی به هم
هر دو یك سی مرغ بُد بی بیش و كم
بود این یك آن و آن یك بود این
در همه عالم كسی نشنود این
در این حال كه همه غرق تحیّر بودند؛ و در بحر تفكّر غوطه ور شدند، و سِرِّ این حقیقت را طلب كردند، از جایگه جواب آمد كه:
هر كه آید، خویشتن بیند درو
جان و تن، هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی در این آئینه پیدا آمدید
گر چهل پنجاه مرغ آیند باز
پردهای از خویش بگشایند باز
گر چه بسیاری به سرّ گردیده اند
خویش میبینند و خود را دیده اند
هیچكس را دیده در ما كی رسد؟
چشم موری بر ثریّا كی رسد؟
دیدهای موری كه سندان برگرفت
پشّهای پیلی به دندان برگرفت ؟
هر چه دانستی چو دیدی آن نبود
وآنچه گفتی و شنیدی آن نبود
این همه وادی كه واپس كرده اید
وین همه مردی كه هر كس كرده اید
جمله در أفعال، رَه میرفته اید
وادی ذات و صفت را خفته اید
چون شما سی مرغ حیران مانده اید
بی دل و بی صبر و بی جان مانده اید
ما به سیمرغی بسی أولی تریم
زانكه سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عِزُّ و ناز
تا به ما در خویشتن یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسّلام
تا همی رفتند، گفتندی سخُن
چون رسیدندش، نه سر ماند و نه بُن
لاجرم اینجا سخن كوتاه شد
روی را بر ره نماند و راه شد
در این داستان، شیخ عطّار، تمام اسرار سیر و سلوك برای نظر به او که اول است بدون اولیت و آخر است بدون آخریت، را با هُدهُد كه شیخ رهنماست، و با سیمرغ كه حضرت حقّ تعالی است، نشان داده و چگونگی سفر پر رنج و با ملامت سالك را در شاهراه مستقیم وصول به حقّ شرح میدهد. و با أمثله و حكایات و بیان داستان ها، موانع طریق و شرائط و مُعِدَّات آن را بیان میكند، از ابتدای سیر تا انتهای آن. عطّار در این جا، آن هفت وادی كه وادی های وصول است؛ و قبل از فناء فی الله، باید طیّ شود؛ یعنی وادی طلب، وادی عشق، وادی معرفت، وادی استغناء، وادی توحید، وادی حیرت و وادی فقر و فنا را، ابتدا به طور خلاصه و سپس مشروحاً شرح میدهد.
ملاحظه بفرمائید وقتی اول و آخر اوست فقط با فنای خود میتوان چنین حضوری را از خدا احساس کرد. هنر ائمهی دین(ع) آن بوده که توانستهاند با تمام وجود نظر به حق داشته باشند. پیامبر خدا(ص) در مقابل خدا خود را هیچ مییابند لذا وقتی خداوند در سورهی قلم فرمود «اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ» اى پیامبر تو داراى خُلق عظیم هستى- ملاحظه کنید چه قدر افتخار دارد كه خدا به کسی بگوید تو دارای خُلق عظیم هستى- حالا پیامبر خدا(ص) میفرماید: «رَبّانى رَبّى اَرْبَعینَ سَنَةٍ ثُمَّ قالَ اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ» پروردگارم مرا چهل سال پرورانده است سپس مىگوید تو در خلق عظیم هستى. پیامبر خدا(ص) اصلاً خود را نمىبیند، اگر کسی خواست به توحید محمدی(ص) برسد و خداوند را از آن منظر بنگرد که حضرت محمد(ص) نگریستند باید به توحیدی نظر کند که در سخن امیرالمؤمنین(ع) هست. بعضى از مفسّرین مىفرمایند بهترین تجلیل از پیامبر خدا(ص) در قرآن در آیهی «وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ الله رَمی» آمده است چون در این آیه خداوند از مقام فنای رسول خدا(ص) خبر میدهد و میگوید: تو به جایى رسیدى كه وقتى نیزه مىاندازى تو نیزه نمىاندازى خدا نیزه مىاندازد. یعنی تمام ارادهی حضرت رسول خدا(ص) فانی در ارادهی حضرت حق شده است چون او را اول و آخر و ظاهر و باطن مییابد و او را اوّلی یافتهاند بدون اوّلیتی که در اشیاء هست و آخری یافتهاند غیر از آن نوع آخریتی که در اشیاء میباشد. در همین رابطه عطار در وصف این حالت برای مرغان که به مقام فنای از خود رسیدهاند و به حق باقی شدهاند میگوید:
محو او گشتند آخر در دوام
سایه در خورشید گم شد و السلام