تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این چنین باید بود[جلد اول](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

سفر از ظلمات به سوی نور

كسى كه مسافر بودن خود را بفهمد ـ چه جوان باشد، چه پیر ـ راه‌های زندگى را درست طی می‌کند و در دنیا بهترین انتخاب‌ها را دارد و به بهترین صفات فکر می‌کند آن وقت است که مى‏فهمد چگونه مسافرت خود را ادامه دهد، یعنى می‌فهمد چگونه زندگى كند. كسى درست زندگى مى‏كند كه زندگى را عبور از خودخواهی به خداخواهی معنا کرده است و چشم خود را یک لحظه از آن منزل متعالی بر نمی‌دارد، جرأت دل کندن از دنیا را به خوبی پیدا کرده و می‌داند هر قدمی که به سوی خداخواهی و انصاف بردارد چراغی را برای رسیدن به منزلی که در پیش رو دارد در جلوی خود می‌یابد و صدایی از عالم غیب را به گوشِ جان می‌شنود. چنین انسانی مسافرت را عبور از ظلمات به سوی نور معنا می‌کند. كسى در این دنیا درست زندگى می‌کند كه بفهمد سفر از دنیا به قیامت به چه معنا است. باز عنایت بفرمائید، كسى كه فهمید زندگى در دنیا یک نوع سفر است و هر روز در حال سفر از ظلمات به سوی نور است، چیزى را دوست مى‏دارد كه به مسافرتش سرعت دهد و او را منزل به منزل به مقصدش نزدیك‏تر كند، آیا آن چیز غیر از شریعت الهی است؟ چرا وقتی زمان انجام نماز نزدیک می‌شود رسول خدا(ص) خطاب به بلال می‌فرمایند: «اَرِحْنَا یَا بِلال» بلال! با اذان گفتن خود، ما را راحت کن و حضرت مشتاقانه از طریق نماز سفر از دنیا به قیامت را شکل می‌دادند؟ مسافری که می‌خواهد از دنیا به آخرت سفر کند و خودش چنین اراده‌ای را در خود رشد داده به تعبیر علی(ع) هیچ دردی را درد نمی‌داند و هیچ هزینه‌ای را در این راه زیان نمی‌شمارد. «وَ لا شَىْ‏ءَ اَحَبُّ اِلَیْهِمْ مِمّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ وَ اَدْناهُمْ مِنْ مَحَلِّهِمْ» و در این مسیر هیچ چیزی مطلوب‌تر از آن چیزی نیست که آنان را به منزل و مأوایشان می‌رساند. راهی را که تکویناً از نطفه شروع کرده‌اند تا از جهت جسمی انسان شوند، تشریعاً و با اختیار ادامه می‌دهند تا از ملائک نیز بالاتر روند. به گفته‌ی مولوی:
صد هزاران حشر دیدی، ای عنود

تا کنون هر لحظه از بَدْو وجود

از جمادی بی خبر سوی نما

و ز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارجِ این پنج و شش

از مبدِل هستی اول نماند

هستی دیگر به جای آن نشاند

چون دوم از اولینت بهتر است

پس فنا جوی و مبدل را پرست

تا جنین بد آدمی، خونخوار بود

بودِ اورا بود از خون تار و پود

از فِطام خون غذایش شیر شد

وز فطام شیر لقمه گیر شد

از فطام لقمه لقمانی شود

طالب مطلوب پنهانی شود

تو سفر کردی ز نطفه تا به عقل

نی به گامی بود و منزل نی به نقل

بیت آخر اشاره‌ای‌است به آیه‌ی 14 سوره‌ی مؤمنون که می‌فرماید «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ» آنگاه نطفه را علقه و علقه را گوشتِ پاره و باز آن گوشت را استخوان و سپس بر استخوان‌ها گوشت پوشانیدیم، پس از آن خلقتی دیگر انشا نمودیم. آفرین بر قدرت کامل بهترین آفریننده.
مولوی در همین رابطه در دیوان شمس می‌گوید:
تو نطفه بودی،خون شدی،آنگه چنین موزون شدی

نزد من آی ای آدمی، تا زِیْنْتْ موزون‌تر کنم

مولوی در مثنوی برای نشان‌دادن سفر معنوی، داستان مفصلی از سالک عارفی به نام «دقوقی» دارد. او در این داستان ما را متوجه سفر به سوی حقیقت می‌کند. در این قصه، داستان عارف صاحب کرامتی را نقل می‌کند که خواستار دیدار مردان حق است و سرانجام به خواست خود دست می‌یابد، اما به جهت نظر به کثرات، مردان حق بار دیگر در حجاب‌غیاب پنهان می‌شوند. داستان دقوقی صرف نظر از معنای رمزی و عرفانی آن، معنای سفر روحانی را به خوبی بیان می‌کند. دقوقی خود مقصودش را از این سفر، دیدار خورشید در ذره و شهود نور می‌داند و سفرش را با ترك سیر جسمانی آغاز می‌كند. رویدادهای حیرت‌انگیزی كه در این سفر پیش می‌آید همچون بی‌هوشی‌های پیاپی و از فرط حیرت از نگریستن به «تبدیل‌های» اشیا به یكدیگر سبب می‌شود كه این سفر را سفری آشنا نینگاریم و در پی معانی در بطن وقایع باشیم. این داستان كه حاصل كشف و شهود عرفانی مولوی یا تجربه‌ی عارفی دیگر است، بیانی دیگر از همان تجربه‌ای است كه در آن همه‌ی كثرت‌ها به یك وحدت باز می‌گردد. شواهد فراوانی نیز از شباهت‌های این داستان با حالات حضرت موسی(ع) در دیدار نور و درخت وجود دارد. با دقت بر مضمون این داستان، می‌توان معنای سفر از دنیا به قیامت را فهمید. مولوی می‌گوید.
آن دقوقى داشت خوش دیباجه‏‌اى

عاشق و صاحب كرامت خواجه‌اى‏

بر زمین می‌‏شد چو مه بر آسمان

شب روان را گشته زو روشن روان‏

در مقامى مسكنى كم ساختى

كم دو روز اندر دهى انداختى‏

گفت در یك خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسكن كند در من فروز

روز اندر سیر بُد، شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق، نه از بد خویى

منفرد از مرد و زن نى از دویى‏

با چنین تقوى و اوراد و قیام

طالب خاصان حق بودى مدام‏

آن دقوقى رحمة اللّه علیه

گفت سافرتُ مدى فی خافقیه‏

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

بى‌‏خبر از راه، حیران در اله‏

پا برهنه مى‏‌روى بر خار و سنگ

گفت من حیرانم و بى ‏خویش و دنگ‏

تو مبین این پای ها را بر زمین

ز انكه بر دل مى‌‏رود عاشق یقین‏

از ره و منزل ز كوتاه و دراز

دل چه داند اوست مست دلنواز

آن دراز و كوته اوصاف تن است

رفتن ارواح دیگر رفتن است‏

تو سفر كردى ز نطفه تا به عقل

نى به گامى بود، نى منزل نه نقل‏

سیر جان بى‏چون بُوَد در دور و دیر

جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها كرد او كنون

مى‌‏رود بى‏‌چون نهان در شكل چون‏

گفت روزى مى‌‏شدم مشتاق‌‏وار

تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمى در قطره‏اى

آفتابى درج اندر ذره‏اى‏

چون رسیدم سوى یك ساحل به گام

بود بیگه گشته روز و وقت شام‏

شرح اشعار به عهده‌ی خودتان، ملاحظه کنید چگونه مولوی سفر حقیقی را در شخصیت دقوقی نمایان کرده است، نشان می‌دهددقوقی در مرز اسارت و رهایی است؛ در ساحل یا مرز حقیقت است، سعی دارد به وحدت و حقیقت متصل شود و از قشر و صورت پدیده‌ها خارج گشته و با جوهر و محتوای هستی ارتباط برقرار کند و سفر حقیقی که مدّ نظر حضرت مولی‌الموحدین(ع) است - یعنی سفر از دنیا به قیامت- این سفر است.