تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این چنین باید بود[جلد اول](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

غفلت از ضعف‌های خود و فروافتادن در مبهمات

داستان كر و بیمار در مثنوى پیامش همین است كه آن مرد ناشنوا مى‏خواست به عیادت بیمار برود و از طرفى نمى‏خواست ضعف خود را بپذیرد و آن جایی که باید متوقف شود، توقف کند، به همین جهت ناشنوایى خود را پنهان كرد و مثل یک انسان شنوا وارد عمل شد فکر کرد لازمه‌ی آن عیادت، داشتنِ گوش شنواست ولی طوری عمل کرد که احتمال خطا در آن زیاد بود، در حالی‌که اگر قبول كرده بود با آشكاركردن ضعف خود وارد عمل شود، گرفتار آن خطاها نمی‌شد و انتظارهاى بیجا به وجود نمی‌آورد. مولوى مى‏گوید:
آن كرى را گفت افزون مایه‏اى

كه تو را رنجور شد همسایه‏اى

گفت با خود كر، كه با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

بالاخره قبول نكرد كه یا از آن كار منصرف شود و یا مانند یک انسان ناشنوا عمل کند. نشست پیش خودش حساب كرد كه سخنان آن‌ها را با عقلم حدس مى‏زنم.
چون ببینم كان لبش جنبان شود

من قیاسى گیرم از راه خِرد

چون بگویم چونى اى محنت كشم

او بخواهد گفت نیكم یا خوشم

من بگویم شكر، چه خوردى اَبا؟

او بگوید شربتى یا ما شبا

من بگویم صَح، نوشت كیست آن؟

از طبیبان، او بگوید كه فلان

از او مى‏پرسم نسخه‏ات را كدام‌یك از طبیبان نوشته؟ او یكى از طبیبان را نام مى‏برد.
من بگویم بس مبارك پاست او

چونكه او آید شود كارت نكو

این جوابات قیاسى راست كرد

عكس آن واقع شد اى آزاد مرد

این آقاىِ ناشنوا خواست آن جایى كه ابزار شنیدن نیاز است با ابزارى دیگر ره بپیماید و فكر هم مى‏كرد مشكلى پیش نمى‏آید، لذا:
كر درآمد پیش بیمار و نشست

بر سر او خوش همى مالید دست

گفت چونى؟ گفت مُردم! گفت شكر!

شد از این رنجور پُر آزار و نُكر

بعد از آن گفتش چه خوردى؟گفت زهر!

گفت نوشت باد! افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان كیست او

كه همى آید به چاره پیش تو؟

گفت عزرائیل مى‏آید بر او!

گفت پایش بس مبارك، شاد شو

این زمان از نزد او آیم برت

گفتم او را تا كه گردد غمخورت

تا اینجای قصّه، قصه‌ی آدم ناشنوایى است كه ناشنوایى خود را پنهان كرده و همچون شنواها دست به عمل ‏زده و با تمام جدیت هم به خود حق مى‏دهد که درست عمل کرده ولى مولوی سعی می‌کند آثار این نوع عمل كردن‌ها را نشان دهد و می‌گوید:
كر برون آمد بگفت او شادمان

شكر، كَش كردم مراعات این زمان

خیلى هم خوشحال است كه وظیفه‌ی خود را نسبت به همسایه انجام داده، حالا با چه روشى؟ آن مرد ناشنوا كارى به این كارها ندارد، فعلاً او به نفس عمل نظر دارد و نه به چیز دیگر. لذا مولوى مى‏گوید:
بس كسان كایشان عبادت‏ها كنند

دل به رضوان و ثواب آن نهند

خود حقیقت معصیت باشد خفى

بس كدر كان را تو پندارى صفى

همچو آن كر كوهمى پنداشته است

كه نكویى كرد و آن خود بد بُده است

او نشسته خوش كه خدمت كرده‏ام

حق همسایه به جا آورده‏ام

بهر خود او آتشى افروخته است

در دل رنجور و خود را سوخته است

نگویید مرد ناشنوا چه تقصیرى داشت، آیا تقصیر از این بالاتر كه ناشنوایىِ خود را پنهان كرده و همچون افراد شنوا وارد میدان شده است و جایی که باید توقف می‌کرد توقف نکرد؟
مولوی یك نتیجه‌ی بسیار عالى از این ماجرا مى‏گیرد كه ما انسان‌ها هر لحظه در معرض چنین خطرى هستیم. در مبهمات پاى مى‏گذاریم و از خطر ضلالت نمى‏هراسیم و در ادامه مى‏گوید: به همین جهت دائم در هر نمازى باید از خدا عاجزانه بخواهیم كه خدایا «اِهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقیم».
از براى چاره‌ی این خوف‏ها

آمد اندر هر نمازى «اِهْدِنا»

خواجه پندارد كه طاعت مى‏كند

بى‏خبر كز معصیت جان مى‏كَند