داستان كر و بیمار در مثنوى پیامش همین است كه آن مرد ناشنوا مىخواست به عیادت بیمار برود و از طرفى نمىخواست ضعف خود را بپذیرد و آن جایی که باید متوقف شود، توقف کند، به همین جهت ناشنوایى خود را پنهان كرد و مثل یک انسان شنوا وارد عمل شد فکر کرد لازمهی آن عیادت، داشتنِ گوش شنواست ولی طوری عمل کرد که احتمال خطا در آن زیاد بود، در حالیکه اگر قبول كرده بود با آشكاركردن ضعف خود وارد عمل شود، گرفتار آن خطاها نمیشد و انتظارهاى بیجا به وجود نمیآورد. مولوى مىگوید:
آن كرى را گفت افزون مایهاى
كه تو را رنجور شد همسایهاى
گفت با خود كر، كه با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
بالاخره قبول نكرد كه یا از آن كار منصرف شود و یا مانند یک انسان ناشنوا عمل کند. نشست پیش خودش حساب كرد كه سخنان آنها را با عقلم حدس مىزنم.
چون ببینم كان لبش جنبان شود
من قیاسى گیرم از راه خِرد
چون بگویم چونى اى محنت كشم
او بخواهد گفت نیكم یا خوشم
من بگویم شكر، چه خوردى اَبا؟
او بگوید شربتى یا ما شبا
من بگویم صَح، نوشت كیست آن؟
از طبیبان، او بگوید كه فلان
از او مىپرسم نسخهات را كدامیك از طبیبان نوشته؟ او یكى از طبیبان را نام مىبرد.
من بگویم بس مبارك پاست او
چونكه او آید شود كارت نكو
این جوابات قیاسى راست كرد
عكس آن واقع شد اى آزاد مرد
این آقاىِ ناشنوا خواست آن جایى كه ابزار شنیدن نیاز است با ابزارى دیگر ره بپیماید و فكر هم مىكرد مشكلى پیش نمىآید، لذا:
كر درآمد پیش بیمار و نشست
بر سر او خوش همى مالید دست
گفت چونى؟ گفت مُردم! گفت شكر!
شد از این رنجور پُر آزار و نُكر
بعد از آن گفتش چه خوردى؟گفت زهر!
گفت نوشت باد! افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان كیست او
كه همى آید به چاره پیش تو؟
گفت عزرائیل مىآید بر او!
گفت پایش بس مبارك، شاد شو
این زمان از نزد او آیم برت
گفتم او را تا كه گردد غمخورت
تا اینجای قصّه، قصهی آدم ناشنوایى است كه ناشنوایى خود را پنهان كرده و همچون شنواها دست به عمل زده و با تمام جدیت هم به خود حق مىدهد که درست عمل کرده ولى مولوی سعی میکند آثار این نوع عمل كردنها را نشان دهد و میگوید:
كر برون آمد بگفت او شادمان
شكر، كَش كردم مراعات این زمان
خیلى هم خوشحال است كه وظیفهی خود را نسبت به همسایه انجام داده، حالا با چه روشى؟ آن مرد ناشنوا كارى به این كارها ندارد، فعلاً او به نفس عمل نظر دارد و نه به چیز دیگر. لذا مولوى مىگوید:
بس كسان كایشان عبادتها كنند
دل به رضوان و ثواب آن نهند
خود حقیقت معصیت باشد خفى
بس كدر كان را تو پندارى صفى
همچو آن كر كوهمى پنداشته است
كه نكویى كرد و آن خود بد بُده است
او نشسته خوش كه خدمت كردهام
حق همسایه به جا آوردهام
بهر خود او آتشى افروخته است
در دل رنجور و خود را سوخته است
نگویید مرد ناشنوا چه تقصیرى داشت، آیا تقصیر از این بالاتر كه ناشنوایىِ خود را پنهان كرده و همچون افراد شنوا وارد میدان شده است و جایی که باید توقف میکرد توقف نکرد؟
مولوی یك نتیجهی بسیار عالى از این ماجرا مىگیرد كه ما انسانها هر لحظه در معرض چنین خطرى هستیم. در مبهمات پاى مىگذاریم و از خطر ضلالت نمىهراسیم و در ادامه مىگوید: به همین جهت دائم در هر نمازى باید از خدا عاجزانه بخواهیم كه خدایا «اِهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقیم».
از براى چارهی این خوفها
آمد اندر هر نمازى «اِهْدِنا»
خواجه پندارد كه طاعت مىكند
بىخبر كز معصیت جان مىكَند