حضرت مولی الموحدین(ع) بعد از آن که خدا را به آن شکل توصیف فرمودند به فرزندشان میفرمایند: «عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتَهُ بِاِحاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ» او بزرگتر از آن است که در حیطهی قلب و دیده بگنجد و ربوبیتاش از این رهگذر به اثبات رسد. انسان نمیتواند ربوبیت حق را آنطور که هست بفهمد اما میتواند بفهمد حق تعالى ربّ اوست. وقتى انسان با توجه به توحیدِ حضرت حق فهمید چشم عقل و بصر و قلب او بر حق احاطه ندارد و حق بزرگتر از این حرفهاست، بندگیاش در مقابل حضرت حق ظهور میکند و نور جلال حق سراسر وجود او را در بر میگیرد و لذا حضرت در ادامه میفرمایند:
«وَ اِذا عَرَفْتَ ذلِكَ فَافْعَلْ كَما یَنْبَغى لِمِثْلِكَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِى صِغَرِ خَطَرِهِ وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ وَ عَظیمِ حاجَتِهِ اِلَى رَبِّهِ فِى طَلَبِ طاعَتِهِ وَ الرَّهْبَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ».
پس وقتى به این شناخت رسیدی - و عظمت و رفعت و قدرت خدا را دریافتی- به گونهای رفتار کن که شایستهی کسی چون تو است: با این جایگاهِ خُرد و کوچک و توان اندک و ناتوانانی بسیار و نیازمندی فراوان نسبت به پروردگارش، در طلب او و ترس از عقوبت او و وحشت از خشم و غضب او.
نگاه کن به خود که بندهای هستی كه هیچ بزرگى در مقابل خدا ندارد و بسیار عاجز است و تماماً نیازمند انوار بیکرانهی اوست، همین نیاز را سرمایهی طاعت خدا بگردان، اگر انسان به این مرحله از توحید رسید به واقع به بصیرت لازم دست یافته است. با بصیرت است كه انسان ضعفهاى خود را در مقابل پروردگارش مىشناسد و عجز و ناتوانى خود را در محضر حق احساس میکند، هر کس نمیتواند در مقابل حضرت حق به چنین حالی برسد. مثلاً موش را ملاحظه كنید؛ آیا موش اینقدر كه از گربه مىترسد، از شیر هم مىترسد؟ یا اصلاً موش شعور درك عظمت شیر را ندارد تا از آن بترسد؟ از شیر ترسیدن، هنر مىخواهد، شعور فهم هیبت و عظمت شیر را مىخواهد و اساساً شیر برتر از آن است كه موش با آن شعور كم از آن بترسد. اما آهو از شیر مىترسد، چون شعور آهو بیشتر از موش است، بنابراین آهو از شیر مىترسد. ولى موش با دم شیر بازى مىكند بدون آنكه بفهمد، كافى است آن شیر پنجهاش را روى تمام هیكل موش بگذارد. به قول مولوى:
گربه باشد شحنهی هر موشخو
موش كِبْوَد؟ تا زِ شیران ترسد او
موش كى ترسد زشیران مصاف؟!
لیك ترسند، آهوان مشك ناف
ملاحظه كنید چگونه آدمهاى بصیر، دقیق و فكور، از خدا مىترسند و نه آدمهاى كمعقلِ بىبندوبار و نادان. خداوند در آیهی 28 سورهی فاطر مىفرماید: «انَّما یَخْشَىاللهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَا» فقط در بین بندگان خدا، آنان كه بهواقع عالماند از خدا مىترسند. یعنى آنها كه اندیشههاى بزرگ دارند و بزرگىها را مىشناسند از خدا مىترسند، چون دنیا را كوچك و حقیر مىبینند و خدا را بزرگ و با عظمت مىیابند .
عرض کردم هرکس نمیتواند به چنین حالتی برسد که خود را در آینهی حق بنگرد. هر وقت به این بصیرت رسیدید، شما هم مانند مولوی اظهار میدارید:
ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان
تا که ما باشیم با تو در میان
سپس مولوی برای آن که تصور نشود این نوع نگاه جبر است میفرماید:
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
پس اینکه گفته میشود همهکاره خدا است، به این معنا نیست که انسان مسئولیتی ندارد. دلیل آنکه انسان باید تکالیفی را به عهده بگیرد و خود را مختار احساس میکند، خجالت و شرمی است که در فرهنگ انسانها مطرح است زیرا خجالت و شرم به آن معنا است که باید کاری انجام میدادیم و از انجام آن کوتاهی کردیم.
هر وقت انسان در مقابل خدا براى خود چیزى قائل بود معلوم است که گرفتار جهل است و برعکس هر راهى كه توانست هیچ بودن ما را در مقابل حضرت حق به ما نشان دهد، ما را بیشتر به بصیرت و خود آگاهی و علم واقعی رسانده است. مولوی در راستای فانیشدن در مقابل حضرت حق میگوید:
پیش شیری آهویی مدهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
آهویی را در نظر بگیرید كه در جاذبهی مغناطیس «شیر» قرار گرفته است، آهو در برابر وجودِ حیرتزای شیر چه حالی دارد؟ وقتی كسی در حوزهی مغناطیس «خداوند» قرار بگیرد دچار همین احوال می شود و حیرانِ حضور مطلق او میگردد و ایمان در این راستا به معنی دویدن در پی آواز حقیقت است. گفت:
كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست
این قدر هست كه بانگ جرسی میآید
از پی بانگ جرس دویدن گاه با احساس بسط است و گاه با احساس قبض و دقیقاً ایمان در این احوالات در جان آدمی نقش میبندد. گاهی انسان احساس میکند به او اقبالی شده و گاهی ادبار را تجربه میکند تا چراغ جانش که همان ایمان است گشوده شود. به تعبیر مولوی:
یك لحظه داغم میكشی
یك دم به باغم میكشی
پیش چراغم میكشی
تا وا شود چشمان من
هرکس باید اقدام به ایمانورزیدن كند ولی حقیقت این است كه در بعضی موارد این راز و حقیقتِ زیبا و دلربا كه شخص را دچار خود میكند و او را بیاختیار در كام خود میكشد، در او یک تغییر بنیادین بهوجود میآورد. به جرأت میتوان گفت: غیر ممکن است منظرهای لطیفتر از این حالت، که گشودگی ایمان در قلب انسان است، در عالم باشد كه انسان بتواند حیات تازهای بهدست آورد.
برهان از یک طرف روشن میکند ما در مقابل خدا هیچ هویت مستقلی نداریم، هویت ما هویتی تعلقی است و قرآن از طرف دیگر مىفرماید: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللّهِ»(282) شما از جهت اتصالتان به خداوند در فقر هستید و هیچ وجود مستقلی ندارید. حالا اگر خودتان از طریق شعور قلبی به این حالت رسیدید، زندگىتان عوض مىشود و به بهترین شکلِ ممکن با خدا زندگی میکنید.
كسى كه از محدودیتهاى خود غافل است از خود غافل است، باید محدودیتهای خود و نامحدودبودن خداوند را بشناسیم و سعى كنیم از طریق خداى نامحدود و اتصال به نور او، خود را از این محدودیتها رها كنیم، نه اینكه خود را در محدودیتهاى بیشترى فرو بریم و تصور كنیم نامحدود شدهایم. به گفتهی مولوی:
ذوق آزادى ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
گر ز صندوقى به صندوقى رود
او سمائى نیست صندوقى بود
ممکن است کسی بگوید من خیلى خوشبخت هستم چون فرش كهنهام را فروختم و فرش نو خریدم. در حالى كه شما از طریق بىنهایت مىتوانید از نهایتها و صندوقها آزاد شوید. با اُنس با قدرت مطلق مىتوانید از ضعف آزاد شوید، از طریق اُنس با علیم مطلق مىتوانید از جهل رهایى یابید. كل دنیا صندوق است و محدودیت و لذا:
گر هزاران است یك تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
اگر كسى ده عدد آجرِ خود را تبدیل به هزار عدد آجر کرد باز هم آجر دارد و هنوز در محدودهی آجرها و خیالات مربوط به آجرها زندگی میکند. چون نتوانسته به بالاتر از آجر نظر کند، افزایش تعداد آجرها، او را از محدودهی آجرها خارج نمىكند. باید با خدای بینهایت مأنوس باشد تا از خیالات عدداندیش و از صندوقهای متعدد فکری و خیالی آزاد شود و آسمانی گردد. البته معلوم است که اگر انسان خدا داشت آن خدا داشتن و آن آزادی منافاتى با آجر داشتن ندارد ولى اگر فقط آجر داشت گرفتار محدودیتهای خیالاتِ عدداندیش شده است.
این تصور غلطى است كه گمان شود اگر بینش كسى الهى شد دیگر نباید فكر و مطالعه و كار كند اتفاقا برعكس است، وقتى خدادار شدى درس و مطالعه و كار و زندگىات به ثمر مىرسد. شیخ الرئیس مىگوید كسى که علوم واقعى را دوست ندارد از آن جهت ناقص است. علومى مثل علومی كه ارتباط بین ما و طبیعت را تصحیح میکند و یا علومى كه به ما نظم فكرى مىدهد نیاز روح ما است، این علوم را نمىتوان دوست نداشت البته نباید انسان تمام عمر خود را صرف این نوع علوم بکند به طورى كه از خدا غافل شود. خداشناسىِ قوى و زندگىِ صحیح در دل طبیعت و مشاهدهی جلوههاى ربوبى در عالم و حفظ تعادل، همه با هم خوب است.