انسان غربى بعد از رنسانس معنى زندگى را گم كرد و لذا همهی زشتىها برایش زیبا شد و همهی زیبایىها از چشمش افتاد تا آنجا که عبودیت و بندگى و اخلاص و عدم ریا و قناعت و سادگى همه و همه در مذاقش تلخ آمد. خودنمایى و خودآرایى، دنیاپرستى و شهوتگرایى، پُرخورى و تجمّل، برایش افتخار شد، زیرا خود را و موقعیت و جهت خود را گم كرد و به تعبیر دقیقتر نفهمید در این دنیا مسافری بیش نیست و چون مسافر بودن از آن فرهنگ رخت بربست، قناعت و زهد، محرومیت قلمداد شد و عبودیت خداوند را نوعی خیالپردازی تلقّى کرد و تأکید بر اطاعت از دستورات خدا را تعصّب پنداشت و گرفتار بدترین بحران هویت شد، به طوری که یک لحظه نمیتواند با خود تنها باشد. كافى است انسان از موقعیت حقیقى خود در عالَم، غفلت كند، در نتیجه همهی مسائلاش وارونه مىشود. تمام زندگی او تبدیل میشود به یک نوع طفره رفتنِ بیفایده به طوری که همهی تلاشاش آن خواهد بود که به سوی عدم فرار کند. شیفتهی اموری میشود که ناپدید میشوند. فرو رفتن در مُد مانند فرو رفتن در قبری است که از زمین بالا آمده است ولی به سوی هیچ حقیقتی اشاره نمیکند، هر دقیقهی این زندگی مانند دفنکردن لحظهها است، میکوشد با خوردن انواع غذاهای آماده و تفریحهای سراسر سرگرمکننده و دیدن فیلمها و سریالهای خیالی، هر چه بیشتر در زمین فرو رود. اکنون بشر غربزده تا شکم در زمین فرو رفته، دیگر از هیکل او جز نیمتنهای نمانده، با ناخنهایش روی خاکها چنگ میزند، میخواهد خود را از فرو رفتن بیشتر نگه دارد، ولی تا گردن فرو می رود و بالأخره ناپدید میشود. چون زندگی را اینطور میپنداشت که انتهای آن زمین است و زندگی زمینی، چون جز راه بن بستی نمیشناخت تا به جای نظر به آن به آسمان توجه کند.
وقتی انسان خود را درست تحلیل نکرد نه تنها پای او همواره میلغزد بلکه زمین هم زیر پای او فرو میریزد و هیچ راهِ گشودهای را در مقابل خود نمییابد تا امیدوارانه دست به تخته سنگی بگیرد. این انسان زندگی را سرنگونی همه چیز میداند.
در اینكه انسان در این دنیا مسافر است شکی نیست، بحث در این است كه مسافر بودنِ خود را درست تحلیل کنیم. باید از خود بپرسیم بشر مسافری است به سوی سرنگونی، یا مسافر است به سوی حیاتی برتر؟ و این كار بسیار بزرگی است که انسان بتواند ماوراء آنچه در دنیا در مقابل خود دارد به قرارگاهی فکر کند که جایگاهی است از جنس دیگر. احساسِ حضور در دنیایی دیگر و از جنس دیگر احتیاج به توجهی دارد ماوراء توجهی که انسان به دنیا میاندازد. حضور دائم در جلساتی که متذکر عالم دیگراند افق انسان را تغییر میدهد. تا وقتی که انسان از واقعىترین حضور یعنی قیامت در غفلت باشد و معنای حضور در قیامت را نداند هرگز خود را مسافر احساس نمیکند، چون قیامت را جایگاهی میداند مثل همین دنیا. اگر مسافربودن خود را دیدیم و متوجه خصوصیات قرارگاهی شدیم که باید در آن حاضر شویم، سختىهاى راه، طبیعی و منطقی مینمایند. ولى اگر معنای مسافربودن خود را نفهمیدیم و جایگاه سختىهایی که به جهت قیامتیشدن باید بپذیریم را نشناختیم، نسبت به هر سختی که در این مسیر در مقابل خود مییابیم، اعتراض مىكنیم و لذا با دو مشكل روبهرو مىشویم: یكى اینكه سختىها را نپذیرفتهایم و دیگر اینكه از مقصدی که باید آگاهانه به سوی آن سیر کنیم و خود را برای زندگی در آن عالم آماده نمائیم، محروم میشویم و در نتیجه بدون هرگونه شوقی و به اجبار و به صورت تکوینی به سوی منزلی میرویم که آن را انتخاب نکرده و لذا به جای ملاقات با رحمت الهی با خشم او روبرو میشویم و در آن حال برایمان معنا میشود چرا خداوند فرمود: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه»(304) اى انسان! بخواهی و یا نخواهی تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مىروى و او را ملاقات خواهى كرد! به عبارتی دیگر تو مسافری هستی که بد مسافرت مىكند و به مقصدی میرسد که آن را انتخاب نکرده است.
حضرت مىفرمایند انسانهایی در این دنیا سختىهاى سفر به سوی قیامت را تحمل مىكنند كه با شناخت درستِ دنیا مىخواهند به منزل وسیع و محل قرار خود در قیامت برسند. چنین انسانهایی «لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرارِهِمْ» سختیهای سفر از دنیا به قیامت را تحمل میکنند تا به فراخنای خانههایشان برسند. منزلِ قرار یعنى آن جایى كه انسان فرود مىآید تا بماند، جایى كه دیگر احساس میکند میتواند با همهی ابعادِ به فعلیت رسیدهی خود زندگی کند و قلهی اهداف خود را تجربه نماید.
آری راههای سرنوشت آدمها همه به یک جا ختم نمیشود. راههای ظریفی در دنیا هست که باید با نور شریعت الهی آن راهها را طی کرد، مثل راه عبور از دروغگویی به صداقت و یا راه خودبینی به حقبینی، تنها این راهها است که به بن بست ختم نمیشود و مسافرِ خود را به مقصد میرساند و از درّههای اضطرابآور نجات میدهد.