یكى از ظلمهایى كه تمدن غرب نسبت به سایر ملتها بهخصوص ملت ما مرتكب شد، همان زیر سؤالبردن گذشتهی توحیدى ما بود. ما گذشتهی بسیار خوبى داشتیم، صداى بلند نبوت را خیلى زود شنیدیم و یك عمر در كنار علماى بزرگ، توحیدى زندگی کردیم ولی با گسست تاریخی که بر ما تحمیل کردند، اكنون چنان شدهایم كه با روحیهی آلوده به تمدن غرب، گذشتهی توحیدی خود را نمىشناسیم و آن احساسی که باید نسبت به آن داشته باشیم در ما مرده است و لذا به جاى اینكه به آن زندگى افتخار کنیم به زندگى غربى که ریشهای در تاریخ ما ندارد توجّه كردهایم. تنها با نگاه تاریخی است که تفکر ممکن میشود. به گفتهی شهید آوینی: «اگر انسان از جایگاه تاریخی خویش غافل شود، چه بسا که طعمهی شیطان گردد» این جایگاه تاریخی با نظر به گذشته و توجه به آینده ظهور میکند و جای تخیل را به تفکر میدهد و انسان از موجودی پرتشده در زمان، به انسانی با ریشههای محکم تاریخی تبدیل میشود و در آن حال نقطهی پرواز خود را به خوبی میشناسد، دیگر انسان بیخانمان نیست، خانهی خود را میشناسد و از رکود و تنبلی و ناامیدی رها خواهد بود. بلندهمتی ملتها تنها با نظر به گذشتهی زنده و پاکشان به صحنه میآید، در آن حال است که آیندهای خشک و بیحاصل را در مقابل نمییابیم. گسست تاریخی، سراشیبیِ شومی است که شریفترین و محکمترین مردان در آن مانند ضعیفترین افراد میشوند و جامعه در آن حال از جنایت ابایی ندارد. صحبت در این زمینه لازم است ولی مجال دیگرى را مىطلبد امّا در یك كلام مىتوان گفت: ابتدا ما را از گذشتهی توحیدى خودمان جدا كردند و سپس زندگى غربی را بر ما تحمیل نمودند. آیا همین تجربهی تاریخی کافی نیست تا به عظمت توصیهی حضرت مولی الموحدین(ع) پی ببریم؟
ما باید بدانیم، جدا از اندیشهى اندیشمندانِ واقعىكه در طول تاریخ براى ما ذخیره شده، نمىتوانیم زندگى كنیم و آیندهى خود را به ثمر برسانیم، ما با رسوخ در تفكر علمایى آنچنانى مىتوانیم امكان زندگى امروز و فرداى خود را فراهم كنیم، وگرنه گرفتار گسست تاریخى مىشویم و تحت تأثیر فرهنگ مدرنیته از تاریخ خود و از همهی تاریخ بیرون مىافتیم.
بعضى از عادات و رسوم گذشته را كه مربوط به شرایط زندگى آن زمان بوده، مىتوان ترك كرد اما آثاری را که از عالِمان عالَمدار، از گذشته در وجود ما زنده مانده، شرایط روحى و روحیهاى است كه به ما توانایى فكركردن مىدهد، و امكان زندگى در آینده را برایمان فراهم مىسازد. بنابراین جامعهاى كه از چنین ذخیرههایى جدا شود نه فقط پیوندش با گذشته قطع مىشود بلكه راهى به آینده نیز ندارد. وقتى من موقعیت تاریخىِ تفكرى را كه سالها پدرانم با آن زندگى كردهاند نشناسم بهكلّى بىآینده خواهم شد. مسأله خیلى مهمتر از دانستن یا ندانستن چند كتاب است. مسئلهى بىعالَمبودن یا عالَمداشتن است، آن هم در شرایطى كه مدرنیته مىخواهد ریشهى تفكر ما را و همهى بشریت را بخشكاند.
ما اگر راهیانِ راه آیندهایم باید بیش از آنكه عزم رفتن كنیم بدانیم كجا ایستادهایم و با چه حال و هوایى مىخواهیم وارد آیندهى خود شویم، مگر بدون تفكرى كه حاصل خلوت علماء بوده، حركت به سوى آینده ممكن است؟ راهرو حقیقى نمىتواند چنین گذشتهای را رها کند، سنت گذشتگان، مَركب ما است و بدون آن، راهرفتن و آیندهداشتن ممكن نیست. ما و تفكر علماى گذشته به هم پیوستهایم و اگر از آن جدا شویم اصلا از مسیر رفتن جدا شدهایم.