امروز جهان بدون حضور در فرهنگی که قرآن و نهجالبلاغه و سایر کتب روایی متذکر آناند، در هلاكتِ «علم لایَنْفَع» است. همهی سخن، همان جملهی حضرت است كه مىخواهند ما را بیدار كنند كه اوّلاً: علمها همگی مفید نیستند، علمهای مفید و علم غیرمفید هستند، ثانیا: علمهای غیرمفید شایستگى یادگرفتن ندارد. مىفرمایند «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لا خَیْرَ فِى عِلْمٍ لاْیَنْفَعُ» بدان دانشی که ما را به هدفمان نزدیک نکند به کار نیاید. «وَ لاْیُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ» و در آن علمى كه شایستهی یادگیرى نیست، بهرهاى نمىبرى. زیرا انسانها باید تواناییهای خود را در کسب علم، جهت دهند و براساس هوسهایشان هرچه دلشان خواست نیاموزند. مثل روز جمعهاى كه هیچكارى ندارید و همهی راهها در مقابل شما باز است و باید آن راهی را انتخاب کنید که با اهداف متعالی شما همخوانی دارد و اگر چنین نکنید و انتخاب را به هوسهایتان بسپارید، اوّلاً: در انتهای آن روز غم شدیدی شما را فرا مىگیرد. ثانیا: برای فرار از آن غم به هر کاری دست میزنید و از هر كارى كه شما را از آن پوچی غافل كند استقبال مىكنید. حتی اگر آن کار تلفن به دوستتان یا شمارش برگ درختان باشد، با اینکه این کارها ممکن است کارهای بسیار بیمعنا و پوچی باشد، ولی برای فرار از آن غم میپذیرید، چون از جانب فطرتتان در فشار هستید. با اینکه میدانید گپ و گفتهای بیثمر در تلفن با دوستان یا هر کار دیگری از این نوع کارها مشکل را رفع نمیکند ولی چون بیهدفی را پنهان میکند میپذیرید و اگر دوستتان زنگ نزده بود بالأخره کاری که شما را از فشار فطرت آزاد کند پیدا میکردید، حتی اگر دنبالکردن ردّ مورچهها باشد. همهی اینها به جهت آن است که طوری عمل کردهایم که بودنِ خود را نمیپسندیم و به جای تجدید نظر در کار خود، حاضر میشویم به هر عمل دروغینی دل ببندیم تا از آزار این بیهدفی رها شویم، در حالیکه هیچکس نمیتواند از طریق دامنزدن به علت فاجعه از فاجعه رهایی یابد. علت این فشارها انتخابهایی بود که در راستای اهداف متعالی انسانی قرار نداشت، حال آیا با ادامهی آن نوع انتخابها میتوانیم از آزار فطرت رها شویم و به هر گزینش و انتخابِ بىرمقى تن دهیم؟
وقتى بىهدفىِ ما، خود را به صورت زندگى نشان داد و به عنوان یك ضرورت در زندگی ما جای گرفت، انسان به اسم اینکه «هرچیزی به دانستناش میارزد» به هر علمِ غیر مفیدی رجوع میکند و در همین رابطه شما با علوم و تخصصهایی روبهرو میشوید که نهتنها تخصص در درک و فهم حقایق متعالی نیست بلکه انعکاس سقوط بشر در وادی هلاکت است، تخصصهای بزرگ برای کارهای پوچ مثل گرهی محکمزدن بر دهانهی کیسهی خالی است. به گفتهی مولوی:
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عقدهی چندِ دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی تو خسی یا نیک بخت
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حدّ خود زین حدّگریز
تا به بیحد در رسی ای خاکبیز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد در نتیجهی خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی
گر دخان او را دلیل آتشست
بیدخان ما را در آن آتش خوشست
خاصه این آتش که از قرب وِلا
از دخان نزدیکتر آمد به ما
صد هزاران فصل داند آن ظلوم
قیمت خود را نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همی دانم یجوز و لا یجوز
خود ندانی که تو حوری یا عجوز
این ابیات آنقدر گویاست که اگر بخواهم چیزی بر آن بیفزایم از صلابت سخن مولانا کاستهام. راستی ما از هستی خود چه میزان آگاهی داریم؟ انسانی که نسبت به هستی خویش جاهل باشد، زنده نیست. او مردهای است که به تحریک غریزهاش میخورد و میپوشد و زاد و وَلد میکند، بی آنکه از هستی خویش با خبر باشد.