تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این چنین باید بود[جلد اول](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

پرورش در فضای وظیفه‌ی الهی

اساساً مؤمن كسى است كه اگر مسئولیتى قبول كرد به حكم وظیفه‏اش آن را قبول کرده و هیچ‌گونه دلبستگى به آن مسئولیت ندارد و لذا اگر روزى آن مسئولیت را از دوش او برداشتند نه تنها گله‌مند نمى‏شود بلكه خدا را هم شكر مى‏كند كه او را از زیر بار آن مسئولیت نجات دادند. چون مؤمن از آن جهت كه ایمان دارد، در امن الهى است و هیچ‌گونه اضطرابى ندارد که بخواهد با عنوان‌های دنیایی آن اضطراب‌ها را رفع کند، او حیاتش را در حد وظایف الهى محدود كرده و هر كار كه انجام مى‏دهد به خاطر انجام وظیفه است تا از حریم امن الهی خارج نگردد. چه آن وظیفه بچّه‏دارى باشد و چه جهاد در راه خدا. معلوم است كه چنین انسانى در روزگار خود هرگز حیران نمى‏شود. ما هنوز حسرت شهدا را مى‏خوریم كه چقدر راحت راه را تشخیص دادند و همین كه ولیّ فقیه زمان‌شان فرمود: «جنگ در رأس امور است» همه‌ی امور را رها کردند و دویدند به سوی جبهه، كسى كه حقیقتاً به دنبال وظایف الهی‌اش باشد خدا خودش راهنمایى او را به عهده می‌گیرد. ممكن است کسی احساس وظیفه كند و در جلسه‌ی مذهبى شرکت کند و ممكن است در حالی‌که در جلسه نشسته است به خاطر این‌كه مادرش نگران او نشود احساس وظیفه كند و جلسه را ترک کند. حضرت این نوع توجّه داشتن به وظایف الهی را از ما مى‏خواهند. مى‏فرمایند به وظایف الهى اکتفا كن و خود را در فضای وظایف الهی پرورش بده، مطمئن باشید كسى كه در چنین فضایی زندگى خود را تعریف کند نه تنها هیچ اضطرابى ندارد و در امنیت كامل به‌سر مى‏برد بلکه اموراتش به بهترین شکل می‌گذرد چون خود را در اختیار دستورات کسی قرار داده که عالم و آدم را او خلق کرده و معلوم است دستورات او هماهنگ نظام عالم و آدم است.
خوب است دائم از خودمان بپرسیم تا چه حد به این نحوه زندگی که حضرت امیرالمؤمنین(ع) توصیه می‌کنند، عمل مى‏كنیم، راستی علت عدم موفقیت‌های ما فاصله گرفتن از همین دستورات نیست؟ در این سیزدهمین جلسه به خود آییم و از خود بپرسیم تا حالا رهنمودهای حضرت را وارد زندگی کردیم؟ اشکال ندارد برگردیم و دوباره با این رویکرد مطالب را بازخوانی کنیم.
چقدر در زندگی جلو افتاده‌اند آن افرادی که به این دستورات عمل کردند و چه اندازه از خطراتی که بقیه را گرفتار کرده است عبور نموده‌اند. روزى یكى از دوستان از من خداحافظى كرد تا به نمایشگاه كتابى كه همان نزدیكى بود برود، امّا خیلى زود برگشت، پرسیدم چه شد كه برگشتى؟ گفت: «براى رفتن به نمایشگاه باید از راهرو تنگى مى‏گذشتم که به احتمال زیاد با نامحرم برخورد مى‌كردم.» او احساس كرده بود وظیفه‏اش این نیست كه به این شکل به آن نمایشگاه برود، برگشت. قصد او از دیدن نمایشگاه قطعا یاد گرفتن مطلبى بوده كه به كارش بیاید. آیا به نظر شما تقوایى كه او به خرج داد به اندازه‌ی همه‌ی آن نوشته‏ها به قلبش نور نمى‏دهد؟ آیا همین تصمیم او را از خطراتی که می‌خواست با مطالعه‌ی کتاب‌ها از آن‌ها عبور کند عبور نداد؟