تربیت
Tarbiat.Org

کربلا مبارزه با پوچی‌ها
اصغر طاهرزاده

انسان هوس زده و انسان مختار

در كربلا دو جبهه روبه‌روی هم هستند، یك جبهه، انسان‌هایی كه «هیچ كاره» اند، هیچ وقت برای خودشان تصمیم نگرفته‏اند. این‌ها انسان‌هایی هستند كه دیگران هوس‌های سرگردان آن‌ها را می‏جنبانند و این‌ها خودشان را یك مرتبه و بدون آن كه واقعاً خودشان بخواهند خود را در یك حزب یا گروه یا قشری می‏یابند، اصلاً «خودْ» ندارند و به عبارتی دیگر خودشان را تماماً با هوس ها هیچ كرده‏اند. در مقابل آن‌ها، جبهه‏ای داریم كه همه «خودْ»اند، همه، هر كدام به اختیار خودشان به صحنه آمده‏اند و یك غایت متعالی، یك هدف مقدّس و یك قرب به ذات احدی، انگیزش همه این‌ها شده است و این‌ها با هم یگانه شده‏اند و یگانگی‌شان، اراده و عزم و انتخاب را از این‌ها نگرفته است. این دو جبهه، معنی تمام جبهه‏های تاریخ را روشن می‏كند. من یك نمونه از تاریخ كربلا می‏آورم تا موضوع بهتر روشن شود، از طرف لشكر عُمر سَعد دو آدم سیاه روی قوی پنجه وارد میدان شدند و مبارز طلبیدند یكی غلام عبیدالله و دیگری غلام زیاد بود. حضرت اباعبدالله‏(ع) به یارانش نگاه كرد و گفت چه كسی حاضر است به مبارزه برود، حبیب‏بن‌مظاهر بلند شد، حضرت فرمودند، نه، تو بنشین، تو زور و قدرت این‌ها را نداری، بعد از آن مسلم برخاست، باز حضرت به او اجازه نداد، سپس شخصی به نام عبدالله‌بن‌عمیر بلند شد و اجازه خواست، همان شخصی كه كنیه‏اش اُمّ وَهَب است، با هیكلی قوی و قدرتمند، اجازه خواست، حضرت فرمودند: «اگر می‏خواهی بروی برو». همه حرف من در این جمله اباعبداللّه(ع) است كه حضرت به او قدرت انتخاب می‏دهد، آن هم چه انتخابی. یعنی كربلا نمایش انسان های به وحدت رسیده از طریق ارتباط با احدیت است تا هركس بتواند انتخاب كننده باشد.
حالا نظری به جبهه مقابل داشته باشید، عبیدالله بن زیاد در كوفه گفته بود كه هر كس بالغ است باید به جنگ برود و هر كس نرفت، او را بكشید، نقل شده است كه یك مرد بیچاره‏ای از شهری دیگر برای‏طلبی كه از یك مرد كوفی داشت به كوفه آمده بود - گویا با شخصی اختلاف ارثی داشت - مأموران عبیدالله او را دیدند، گفتند كه چرا به جنگ نرفته‏ای؟ گفت: جنگ چیست؟ اصلاً نمی‌دانست جنگی در كار است. او را به دارالعماره بردند، عبیدالله گفت: گردنش را بزنید كه بحث آن در قبل گذشت. یعنی در جبهه مقابل اصحاب اباعبدالله (ع)، هیچ انتخابی وجود ندارد و به كسی اجازه انتخاب داده نمی‏شود.
عده‏ای در كربلا در لشكر عمرسعد گرفتار «اكنون‏زدگی» هستند، نگاهشان به اَلْآن است. به یزید نگاهی بیندازید، با چوب خیزران به لب‌های مقدّس اباعبدالله(ع) می‏زند و جملاتی می‏گوید كه تمام زندگانی خود را ویران می‏كند، می‏گوید ای كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند، می‏آمدند و نگاه می‏كردند كه چه كسی پیروز است. بیایند و بگویند ای یزید دست مریزاد، و صحبت‌های دیگری می‏كند و شعرهایی در نفی نبوت حضرت‌رسول اكرم(ص) می‏خواند، كه خود می‏دانید. علت این‌كه می‏بینید بعضی از علمای اهل سنّت یزید را كافر می‏دانند به سبب همین شعرهاست. یزید باورش نمی‏آمد كه كار به این‌جا بكشد. او یك فرد اكنون زده است كه نگاهش به الان است و فقط حال را می‌بیند كه سر بریده فرزند پیامبر(ص) در جلوی اوست. این روحیه مربوط به همة ملت‌هایی است كه از سنّت‌های الهی، جدا شده‏اند.
در اكنون زیستن، منافی «خودآگاهی» است. خودآگاهی یعنی بصیرتی كه واقعیت را غیر از «حال» می‏بیند و نگاهش به ریشة زمان اكنون است. شما الان واقعیت را چه می‏بینید؟ آیا واقعیت این است كه مثلاً آمریكا بمب دارد! مطمئن باشید اگر كسی این را واقعیت ببیند، حتماً در شرایطی كه یزید گرفتار شد، گرفتار می‏شود، اما اگر كسی ورای این‌كه آمریكا بمب دارد، متوجّه شد كه سنّتی در هستی جاری است كه آمریكا و امثال او هیچ و پوچ‌اند و قدرت حفظ قداست‏ها و ارزش‏ها تماماً در صحنه است، این انسان حتماً گرفتار اكنون‌زدگی نمی‏شود. مثال دیگر وجود «تن» و وجود «من» هر انسانی است، یكی «تن» را همه چیز می‏پندارد و دیگری «من» را برای خود واقعی می‏داند، آن كه «تن» را اصل پنداشت وقتی «تن» می‏میرد، احساس می‏كند كه دیگر هیچ است و آن كه «من» را اصل گرفت، می‏داند كه همیشه وجود دارد و ثابت است و نخواهد مرد و لذا افق دیدش در زندگی خیلی با اوّلی فرق دارد، دیگر گرفتار «اكنون‌زدگی» و خطای بزرگی كه پیرو آن به‌وجود می‏آید، نمی‏شود.