راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طریق محبّت حسین(ع) و معرفت حسین(ع) و آن انسان معصوم را، امام خود دانستن و یك نوع اتحّاد با او برقرار كردن ممكن میباشد، من راه دومی به جز این راه در این قرن سراغ ندارم. نمیدانم آیا تاكنون توانستهاید پوچی را به خوبی حس كنید؟ اگر شما نگاه كنید به زندگی مردمی كه خلیفةُالهی خودشان را فراموش كرده و به پلشتی و پوچی افتادهاند و اگر آن پوچی را خوب بشناسید و درست تحلیل كنید و بترسید كه خودتان گرفتار این پوچی شوید و بدانید كه تنها راه نجات شما از پوچی، راه حسین(ع) است، شاید نهضت كربلا فهمیده شود. فرهنگ معاویه، فرهنگ پوچ كردن انسانهاست، فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسین(ع) این را خوب میفهمد و میخواهد به همه بشریّت بفهماند كه پوچی به حریم اولیای خدا راه ندارد، چون كه آنها خدا دارند.
نگاهی به زندگیها بیندازید، سفرهای بیهوده، ارتباطهای نامقدّس، مطالعه برای اطلاعات بیارزش، غم و شادیهای دروغین، همهاش بی معنی است، اولیاء خدا این پوچیها را میشناسند این كه میگویند با علما ارتباط برقرار كنید به این دلیل است كه با برقراری ارتباط، متوجّه میشوید بسیاری از چیز هایی كه پیش از این برای شما مهم بوده است، ذاتاً بیارزش است.
«ناصرالدّینشاه در سفر خود به سبزوار، به قصد اینكه خودنمایی كند و بگوید ما با فیلسوفان و عرفا ارتباط داریم به خدمت حاج ملاّ هادی سبزواری رفته بود، دید كه عجب! اتاق مرحوم ملاهادی سبزواری، خشتی است و حتی كاه گل هم روی خشتها كشیده نشده است. ناصرالدّین شاه روی تختی میخوابید كه قطعات الماس و برلیان و زمرّد فراوانی در آن به كار برده شده بود. ملاهادی هم روی یك نمد میخوابید، ملاهادی هنگام ناهار با صدای بلند گفت: غذای من و میهمان را بیاورید. كاسه دوغ را به همراه دو قاشق چوبی و دو نان آوردند، ناصرالدّین شاه یكی، دو لقمه غذا خورد، دیگر نتوانست بخورد، گفت: من میل ندارم. آقای ناصرالدّین شاه! مطمئن باش بیش از این زندگی در دنیا بیخود است و تو خود بیخود شدهای كه به بیخودها دل بستهای.»
الان كه ما اینجا هستیم در نظام برتر عالم - یعنی در برزخ و در سینة مؤمنین - چه كسی پوچ است؟ ناصرالدّین شاه یا ملاّهادی سبزواری؟ تازه، آنچه كه ملاّهادی سبزواری در سینه داشت، خیلی بیش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، طلبهای میگفت:
در پشت بام مسجد مروی تهران مشغول كیمیاگری بودم، همشهریهایم از شهر فسا آمدند و گفتند بیا با هم به مشهد برویم، با همدیگر حركت كردیم، به سبزوار رسیدیم، گفتند یك عرض ارادتی هم خدمت ملاّهادی سبزواری بكنیم، خدمت حضرت آقا رفتیم، نه من او را تا كنون دیده بودم و نه او مرا، پس از اینكه همه خواستیم خداحافظی كنیم و برگردیم، به من گفت ، بایست، من ایستادم، به من گفت: ای مرد خدا، كیمیاگری در پشت بام مسجد مروی تو را به جایی نمیرساند، برو درست را بخوان.»
یعنی:
آنچه در آئینه جــوان بینــد
پیر در خشت، بیش از آن بیند
منظور این است كه انسانها میتوانند به جایی برسند كه «هست» را از «نیست» و «واقعیت» را از «پوچی» تشخیص دهند.
حسین(ع) آمده است كه نگذارد ما هیچ و پوچ شویم آیا «آن كس كه كسوت خلیفةالهی را از قامت خود بیرون كند به جز پوچی، چه چیزی در انتظارش هست؟» بهعنوان مثال؛ وقتی حدّ انسان یك «ماشین سواری» میشود، این دیگر نمیتواند «خلیفة اللّه» باشد، این به راحتی فریب هر شیطانی را میخورد و بهراحتی تحت تأثیر تبلیغات آمریكا قرار میگیرد. به برخی از این دانشآموزانی كه در المپیادهای مختلف قبول میشوند، گفته اند اگر میخواهید انسان مهمّی باشید باید در ریاضیّات اوّل شوید، نه اینكه خلیفه خدا شوید تا مهمّ و با ارزش شوید. و لذا آمریكا و برخی دیگر كشورها برای قبول شدگان المپیادها پیغام فرستادند كه شما كه میخواهید مهم شوید بیایید اینجا، ما به شما همه امكانات را خواهیم داد، و تعدادی از آنان با خانوادههایشان رفتند. آری كسیكه بگوید من به جهت دنیا مهم هستم، معاویه او را میدزدد. كسی كه پوچی را نشناسد، حكومتهای پوچ، او را و زندگیاش را میبلعند. حسین(ع) آمده است تا ما پوچ نباشیم، پوچ نبودن به این است كه حسینی زندگی كنیم، یعنی نگذاریم فرهنگ معاویه ما را بدزدد.