چنانچه با ملاك های دینی و باورهای قلبی در تاریخ اسلام سیر كنیم، میبینیم كه در ارتباط با اهل بیت پیامبر(ع) با یك عالَم حضور و بقاء روبهرو میشویم و امید، همه جانمان را فرا میگیرد، حتی اگر در وسط میدان كربلا باشیم و دشمن از همه طرف احاطهمان كرده باشد. ولی با ارتباط با معاویه، انسان از همه چیز محروم میشود، و این مسئله را اهل بیت از همه بهتر میدانستند، ایشان میدانستند كه بشر با حاكمیّت منهای دیانت، به چه برهوت بیمعنایی هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آنهایی كه این محرومیت را میفهمیدند. هر چند گاهی عدّهای كه سوسوی این حالت بر قلبشان خورده بود دل در گروِ حاكمیّت اهل بیت میبستند - از جمله كوفیان- ولی چون با عمق جان مسئله را دریافت نكرده بودند حالت طلب، پایدار نمیماند و با اندك سایه ترسی فراموش میشد. اما خود اهلبیت (ع) بیش از همه متوجّه این محرومیت بزرگ برای بشر بودند و لذا در هر شرایطی سعی در نمایاندن این رحمت الهی داشتند كه بشر از معنی اصلی زندگی محروم نماند تا كورمال كورمال بخواهد راه را طی كند.
ما سه نوع انسان داریم، یك نوع آدم بد كه هر جا بنشیند در فكر این است كه چگونه جیب یك نفر را خالی كند، اگر در جلسه عزاداری امامحسین(ع) هم دعوتش كنید میگوید چقدر پول میدهید. یعنی همه چیزش دنیاست، نوع دوم، آدمهایی كه خوبند یا این كه میخواهند خوب باشند اما در عالم غیب به سر نمیبرند و جان میكَنند تا در عالم غیب بروند، به یاد غیب هستند ولی حكم دنیا بر آنها جاری است، خطورات ذهنی و كینهها و رقابتها، آنها را اسیر كرده است. نوع سوم، خود اهلبیت هستند، كه دائم در عالم غیب به سر میبرند و با عالم حضور و بقاء در تماسند. مقام اهل بیت(ع) مقام حضور در محضر حق است، تمام وجودشان در محضر حق است و حق در جمال آنها جلوهگر است، و إنشاءالله ما در كربلا همه اینها را با دلیل نشان خواهیم داد. ما از طریق ارتباط داشتن با اهل بیت با یك عالم حضور و بقاء روبهرو میشویم و در این حال، امیدْ همة جان انسان را فرا میگیرد، حتی اگر در وسط میدان كربلا باشیم و اطراف ما را دشمن احاطه كرده باشد، باز هم احساس میكنیم كه تنها نیستیم. برعكس، در جبهه مقابل، تجربه كردهایم وقتی یك مشكل در زندگیمان بهوجود آید میگوییم «نكند بدبخت شویم». و اگر كوچكترین عضو دنیای ما خراب شود، میگوییم دیگر كارمان تمام است. روانكاوی چنین جبههای در قرآن مجید به چشم میخورد، آنجایی كه میفرماید: اگر ضرر كوچكی به آنها برسد زود خود را میبازند، «ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ اِنَّهُ لَیَؤُسٌ كَفُورٌ»(79) یعنی؛ چون آن رحمت را از او بگیریم حالت یأس و ناسپاسی به او دست میدهد، و كربلا آمد تا انسان را از چنین روحیاتی آزاد كند.
شمر میگوید وقتی وارد قتلگاه شدم حسین(ع) میخندید. شمر میخواهد كار امامحسین(ع) را تمام كند، وقتی وارد قتلگاه میشود كه دیگر چیزی از امامحسین(ع) نمانده است، تیر در سینه حضرت فرو رفته، حضرت میخواهند آن را در بیاورند، نمیتوانند، تیر را از پشت در آوردند، گلوی شان شمشیر خورده است ولی در این حال تبسم بر لب دارند. راوی میگوید «هر چه به ظهر عاشورا نزدیك میشدیم، چهره حسین(ع) بشّاشتر میشد» در فرهنگ انسانهای عادی اینها عجیب است، ولی در فرهنگ حسین(ع)، عجیب این است كه تو میگویی «این ها عجیب است». وقتی كه حضرت، همه جوان هایشان را از دست دادند، به خیمه آمدند و لباس بلندی كه اهل یمن به پیامبر(ص) هدیه داده بودند پوشیدند، یكی از لشكریان ابن سعد وقتی حضرت را با این لباس میبیند، میگوید «حسین! به دامادی میروی؟» به راستی امامحسین(ع) كجا دارد زندگی میكند؟ همه تأكید بنده این است كه این چه انسانی است؟ این چه فرهنگی است كه فرماندة آن تنهای تنها، همة یاران را از دست داده ولی امیدوارترین انسان است. راویان حادثه كربلا همه میگویند: در ظهر عاشورا امید، تمام وجود حسین(ع) را گرفته بود. امامحسین(ع) در حالیكه تشنگی و بی خوابی را تحمل میكردند و در آن حال در تمام روز جسد هر كدام از شهداء را تا پشت خیمهگاه میآوردند، وقتی كه حضرت به لشكر عمربنسعد حمله كردند، این لشكر سی هزار نفری را عقب راندند و همه فرار كردند، در این حال عمر بن سعد فریاد زد: چرا ایستادهاید؟ این پسر قاتل عرب است، همه حمله كنید! همه حمله كردند، شمشیر و سنگ زدند، امامحسین(ع) روی پایشان نمیتوانستند بلند شوند، كمی بلند میشدند و میافتادند، دوباره بلند میشدند، دشمن حمله میكرد، حضرت با همان حالت خونآلود و زخم خورده یك نهیب میزدند و تمام لشكر عُمر سَعد عقب نشینی میكرد. آنها در چهره حسین(ع) چه میدیدند؟ فرهنگ امامحسین(ع) فرهنگی است كه امید و قدرت و نپوسیدن، تمام شخصیت این فرهنگ است، حتی در ظاهر حسین(ع)، در عصر عاشورا، این نمایان است، اگر كربلا به وجود نیامده بود هیچ كس در ذهنش هم نمیتوانست تصور كند كه چنین آدمی با این همه كشته كه داده است، این قدر امیدوار و بشّاش باشد.