حضرت علی(ع) میفرماید: «عَجِبْتُ لِمَنْ یَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اَضَلَّ نَفْسَهُ فَلا یَطْلُبُها»(127) در شگفتم از كسی كه با تلاش فراوان گمشدهاش را میجوید در حالی كه خود را گم كرده و در جستجوی آن نیست.
عجیب است كه انسان چیزی را گم میكند و در همه جا به دنبال آن میگردد، ولی خودش را كه گم میكند و اصلاً دنبال خودش نمیگردد. شاید هنوز برای عزیزان درست روشن نشده است كه انسان چگونه خودش را گم میكند، مگر میشود كسی خودش را گم كند؟ اگر نظرتان باشد در اول همین سلسله بحثها داستانی را عرض کردم که دو نفر در شهری به ایستگاه قطار رفتند برای اینكه بلیطی تهیه كنند، رفتند بلیطی خریدند، كمی صبر كردند دیدند قطار نیامد و كمی طول كشید، گفتند میرویم داخل كافه مینشینیم و یك چائی میخوریم تا قطار بیاید. وقتی مشغول حرف زدن شدند ناگهان یكی از آن دو به دیگری گفت: برویم ببینیم قطار نرفته باشد؟! وقتی رفتند و در مورد قطاری که باید سوار میشدند سئوال كردند، به آنها گفته شد كه قطار شما نیم ساعت است كه رفته است. پرسیدند حالا چكار كنیم؟ گفتند اینجا هر ساعت یك قطار میآید. دوباره بلیطی خریدند، یك مقدار كه ایستادند خسته شدند، گفتند میرویم دم در كافه مینشینیم تا قطار بیاید. نشستند و شروع به حرف زدن كردند. دوباره وقتی آمدند دیدند قطار ربع ساعت است كه رفتهاست. پرسیدند حالا چكار كنیم؟ گفتند قطار بعدی سه ربع ساعت دیگر میآید. دوباره بلیط خریدند، و حالا باید بیشتر از قبل یعنی سه ربع ساعت بایستند. كمیایستادند و خسته شدند و گفتند این دفعه میرویم دم در كافه مینشینیم و خیلی حواسمان را جمع میکنیم که سر وقت بیاییم در ایستگاه، دوباره سرشان به حرف زدن گرم شد كه یكدفعه یكی از آنها گفت انگار الان وقت حركت قطار است، دویدند به طرف ایستگاه پرسیدند كدام قطار را باید سوار شویم؟ گفته شد: آن سیاهی كه آن دور دارد میرود قطار شماست كه رفت، باز مسئله تكرار شد، دوباره بلیط خریدند، باز مدتی در ایستگاه معطّل شدند، خسته شدند، به كافه رفتند، بیشتر مواظب بودند كه وقت نگذرد، بالاخره سرگرم صحبت شدند، یكمرتبه به هوش آمدند، دویدند به طرف ایستگاه گفتند قطار ما كو؟ به آنها گفته شد: این قطاری كه دارد میرود قطار شماست. یكی از آنها پرید و میله های عقب قطار را گرفت و سوار شد و رفت. آن یكی كه جا مانده بود در حالی كه ساكهایش در دستش بود شروع به خندیدن كرد، در حدی كه از خنده نمیتوانست خود را كنترل كند. پرسیدند چه شده است؟! گفت من مسافرم و دوستم به بدرقه من آمده بود، حالا او با قطار رفت و من اینجا هستم. این مثال را به طور مختصر دوباره تکرار کردم، چون میخواستم عرض کنم چطور بعضی مواقع موضوع اصلی گم میشود. او بدرقه كننده بود و این مسافر به سوی مقصدی که در نظر داشت. حالا او با قطار كجا میرود؟! موضوع گم شد. یعنی اصلاً یادش رفت كه بدرقه كننده است، جای خودش را گم کرد.
آدمها خیلی گم میشوند و ملاحظه کردید چقدر خنده دار است كه آدم خودش را گم كند، ولی چون در زندگی ما گمکردنِ خود عادی شده دیگر خنده دار نمینماید. خیلی عجیب است كه آدم یك مرتبه یادش میرود چه كسی است. باید یك بیدارباشی به خودمان بدهیم تازه وقتی إنشاءالله بیدار شدیم میبینیم اکثر آدمها خودشان را گم كردهاند و به زبان حال هر کدام میگویند: «ای عجبا من چه منم؟!» دلیلش هم این است كه مگر چند درصد آدمها نشستند و فكر كردند خودشان كیستند؟ چون با این سؤال به طور جدّی برخورد نمیکنند، اكثراً خود را گم كردهاند و اصلاً فكر نكردهاند كه خود را گم کردهاند، زیرا گمکردن خود را هم گم کردهاند. و واقعاً این یك مشكل اساسی در دوران جدید است.
خودْ گمكردن انواع و اقسام دارد. به این مثال باز عنایت فرمایید تا معنی خودگمکردن خوب روشن شود. میگویند: «شخصی خرش را گم كرده بود. آمد و به رفیقش گفت: بیا به كمك هم بگردیم خر را پیدا كنیم. شروع كردند از این كوچه، به آن كوچه، از این باغ، به آن باغ، تا عصر آن روز همچنان میگشتند تا نهایتاً خر را پیدا كردند. وقتی در حال برگشتن به سوی خانهشان بودند، صاحب خر به رفیقش گفت افسار خر را بگیر تا من یك سری هم به این كوچه بزنم. رفیقش گفت: برای چی؟!! گفت: «میخواهم ببینم خرم داخل این كوچه نیست؟» رفیقش گفت: «مگر خرت را پیدا نكردی؟!» گفت: «حالا احتیاطاً یك سری میزنم!». درست است او خرش را پیدا كرده است ولی یادش رفته چرا صبح تا حالا میگشته، معنی گشتن صبح تا حالا را برای خودش فراموش كرده است. رفیقش به او گفت: «ای آدم بنا بود بروی خرت را پیدا كنی، نه اینكه «خرپیداكردن» شخصیت تو بشود. بنا بود خر خودت را كه پیدا كردی، دیگر خر خود را داشته باشی، نه اینكه «دنبالِ خرگشتن را یک زندگی به حساب آوری». این یک معنی روشنِ خودگمکردن است و عین غفلت از مقصد و هدف اصلی که باید دنبال شود.