از جمله مسائلی كه در متون دینی آمده است و اگر خودمان هم بیندیشیم میتوانیم آن را تصدیق كنیم، این است كه انسان بعضی مواقع خودش را فراموش و گم میكند.(125) حال سؤال این است که اگر انسان خودش را گم و فراموش كرد چه میشود، و چگونه انسان خود را گم میكند؟ مسئلهای كه باید خیلی خوب برای هرکس روشن شود چگونگی گمشدن انسان در خودش است. مثلاً اگر كسی خیالاتی شد و خودش را در خیالات رها كرد و در وَهمیّات و در ناكجاآبادها، پخش و پراكنده نمود، به طوری كه دیگر خود ثابتی از او باقی نماند، عملاً خود را گم کرده است. این آدم هرچه تلاش كند تا خود را نظاره كند چیزهای دیگری را جای خود مینگرد چون خودِ خود را در وَهمیات و خیالاتِ پراكنده گم كرده است.
به عنوان مثال اگر شما بخواهید در یك بیابان پر از ریگ، به همه ریگها توجه كنید و برآنها متمركز شوید، به هر ریگی كه نگاه كنید، ریگهای دیگری هم هست كه باید به آنها توجه كنید. بنابراین اگر بخواهید ذهنتان را به همه ریگها مشغول كنید، یك ذهن غیر متمركز خواهید داشت، به دلیل اینكه موضوعی كه به آن نظر میكنید یك موضوع پراكنده است. ریگهای پراکندة بیابان، یك چیز یگانه نیست، بلكه چیزهاست، و لذا نمیتواند به روح شما تمركز دهد. البته یك وقت به رنگ مشترك بین ریگها توجه میكنید كه در واقع به ریگها توجه نكردهاید و رنگ مشترك آنها، واقعیت قابل تمركزی است ولی در صورت توجه به كثرت و تعدّدِ ریگها، شما نمیتوانید هیچ تمركزی داشته باشید. همین كه میخواهید به این ریگ توجه كنید میبینید آن یكی هم هست، وقتی به آن یكی خواستید نظر كنید و دل بسپارید میبینید دیگری هم هست و همینطور...، در نتیجه شما غیر متمركز میشوید.
حال اگر كسی خواست نظر خود را به موجودات کثیر دنیا بیندازد، قلب و روان او غیرمتمركز خواهد شد، به چنین فردی میگوییم انسانی که پخش و پراكنده شده -چون خودش را در پراكندهها پخش و پراكنده کرده است- نمیتواند به خود آید، چون خودی برایش نمانده كه بخواهد به آن رجوع کند، همة این اشکالها به جهت آن است که چیزِ مورد نظرش، چیزِ پراكندهای است و لذا موجودیت واقعی و حقیقی خود را به عنوان یک منِ واحد، نمییابد. این حالت که نمیداند خود را چه بداند و خود او چیست، معنای گمكردن خود است که به اصطلاح گفته میشود طرف خویشتن خویش را نمیتواند باز یابد، حتی نمیداند بالاخره خود را همان حقوق دریافتیاش بداند، یا زور بازویش و یا آخرین لباسش که خریده است! با روبهروشدن با هر صحنهای خود را آن میداند. همة اینها به جهت آن است که وقتی انسان مقصد و قبله جانش صرف موجودات پراكنده شد، در همانها پراکنده میشود و لذا نمیتواند به خود آید تا با خود بهسر برد و با خودش در عالمِ پراکنده سیر کند. حال انسانی كه توان به خودآمدن ندارد و خودش را در قبلههای پراکنده گم كرد، همین حالتِ «به خود نیامدن» و در پراکندهها، پراکندهبودن، سرمایهاش میشود. این آدم دیگر هیچ چیز را نمیتواند درست ببیند چون خود واقعیاش را که باید از منظر آن، بقیة عالم را بنگرد، از دست داده است. گفت:
نیستش درد فراغ و وصل هیچ
بند فرع است و نجوید اصل هیچ
احمق است و مرده ما و منی
کز غم فرعش مجال وصل نی
انسان گمشده، انسان معكوس!
از آنجا كه انسان همه چیز را از زاویه خودش میبیند؛ اگر زاویة نگاهش خودخواهانه باشد همه چیز را از همان زاویة خودخواهانهاش میبیند. به عنوان مثال در دوران كودكی وقتی میخواهد با كسی رفیق شود حساب میكند اگر با همدیگر دعوایشان شد آیا میتواند او را کتک بزند یا نه، در صورتی با او رفیق میشود كه زورش به او برسد، چنین آدمی حتی رفاقتش با دیگران از زاویه كبر و خودخواهی شروع میشود. این صفت شاید برای دوران كودكی بد محسوب نشود و محسوس هم نباشد اما در هر حال صفت خوبی نیست. اگر كسی بخواهد به چنین انسانی کمک کند، باید زاویة دید او را اصلاح کند تا در انتخابهایش از زاویة دید دیگری عمل نماید. به هر حال هر انسانی از زاویه دید خودش نهتنها دوستش را بلکه همهچیزش را انتخاب میكند. حالا سؤال این است که از زاویة دید كدام خود؟ «خودِ متكبّر» یا «خودِ متعالی»؟ اگر خود من نسبت به گذشتهام عوض شود، ملاكی كه بر اساس آن خودْ دوستانم را انتخاب میكردم، عوض میشود. اگر خود من، خودی باشد که علمجویی را بُعدی از خود میداند، دوستانی را در راستای همین خود انتخاب میکنم، و همین طور اگر خود من، خود متكبر باشد باز انتخابهای من بر همان اساس است.
آری! هركس به هرچه نگاه كند از زاویه خود نگاه میكند. حالا یا خودش یك خود دروغین و وَهْمی است که نتیجتاً به هرچیزی از جنبة دروغین آن چیز نگاه میکند، و لذا بهجای آنکه دنیا را محل گذر به سوی قیامت ببیند، به عنوان مقصد و هدف میبیند، و یا بر عکس؛ خودش یک خود راستین و آزادشده از اهداف پراکنده است، در نتیجه همهچیز را از زاویة خودِ راستین میبیند، یعنی جنبة راستین عالم را میبیند، نه جنبههای دروغین و وَهمی عالم را و چنین آدمی از جنبههای «شرَّ ما خَلَقَ» رها شده است.(126) مثلاً میشود به یك پرتقال از زاویههای مختلف نگاه کرد. یك وقت كسی به میوهفروش میگوید پرتقالی میخواهم كه مهمانها بگویند پرتقال خوبی است، برای خودش فرقی نمیكند که پرتقال خوب باشد یا بد باشد، خوب و بدبودن پرتقال بر اساس نظر مهمانها برایش مطرح است. این نگاه، نگاهی است كه در حقیقت به خودِ پرتقال نگاه نمیكند و سعی نمیکند با خودِ پرتقال روبهرو شود، بلكه به جنبه غیر واقعی پرتقال -که همان نظر میهمانان است- مینگرد. نگاه دیگر به پرتقالها این است كه آیا این پرتقال آب دار و خوشمزه است، یا بیآب و بد مزّه؟ حالا خودتان مقایسه كنید كدام یك از این دو نگاه، نگاه به پرتقال از زاویه دروغ آن است و كدام نگاه، نگاه به پرتقال از زاویة راستین آن است؟ كدام نگاه جنبه واقعی موضوع را میبیند و كدام نگاه جنبه غیر واقعی آن را؟ یا مثلاً؛ كسی لباسی را میپوشد كه هم تمیز و مرتّب باشد و هم در زمستان، او را گرم كند، اما اگر کسی بگوید این لباس فقط گرم باشد كافی است، حالا اگر كثیف و نامرتب هم بود اشكالی ندارد. و یا برعکس؛ کسی بگوید: همینكه این لباس زیبا و مرتب است برای من كافی است، حالا در سرما هم كمكم نكرد اشكالی ندارد. در این مثال، سه نوع نگاه به لباس داریم. نگاه سوم، نگاه آدم خیالاتی و تجمّلی است كه اصلاً كاری به واقعیت ندارد. نگاه دوم، نگاه آدم بدسلیقه است كه وارستگی و آراستگی روحی ندارد و لذا پس از مدتی نهتنها از لباسش خسته میشود بلکه از زندگی هم خسته میشود، چون او توجه ندارد كه لباس تمیز و مرتّب علاوه بر آنکه موجب پوشش بدن است، غذای روح هم هست. و اما نگاه اول نگاهی است كه از زاویهای صحیح با موضوعِ لباس برخورد میكند چون به جهت گمنکردن خود در اهداف پراکنده، زوایای نگاهش به موضوعات صحیح و راستین است.
آنچه عرض کردم مثال بود و ممکن است قابل مناقشه هم باشد، اما حرف اصلی ما یك كلمه بیشتر نیست و آن اینكه اگر انسان خود را گم كرد، هیچ چیز را درست نمیبیند و آن وجهی از مخلوقات را میبیند که در اصل، «چیز» نیستند، بلكه جنبة «نهچیزِ» مخلوقات است. لباسی كه فقط برای پُز است، حقیقت لباس نیست. قدیمیها ضربالمثل خوبی میزدند میگفتند: «آفتابه و لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی». یعنی گاهی اصل موضوع گم میشود. آفتابه و لگن برای این بود كه وقتی میهمان شام یا ناهار خورد آن ها را بیاورند تا دستهایش را بشوید، حالا هنوز غذا نخورده، هفت دست آفتابه و لگن بیاورند و دائم به میهمان بگویند دستهایتان را بشویید. یعنی موضوع اصلی گم شده و موضوع فرعی جایگزین آن شده است.