تربیت
Tarbiat.Org

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین
اصغر طاهرزاده

معنی خودْ گم‌کردن

از جمله مسائلی كه در متون دینی آمده است و اگر خودمان هم بیندیشیم می‏توانیم آن را تصدیق كنیم، این است كه انسان بعضی مواقع خودش را فراموش و گم می‏كند.(125) حال سؤال این است که اگر انسان خودش را گم و فراموش كرد چه می‏شود، و چگونه انسان خود را گم می‏كند؟ مسئله‌ای كه باید خیلی خوب برای هرکس روشن شود چگونگی گم‌شدن انسان در خودش است. مثلاً اگر كسی خیالاتی شد و خودش را در خیالات رها كرد و در وَهمیّات و در ناكجاآبادها، پخش و پراكنده نمود، به طوری كه دیگر خود ثابتی از او باقی نماند، عملاً خود را گم کرده است. این آدم هرچه تلاش ‏كند تا خود را نظاره كند چیزهای دیگری را جای خود می‌نگرد چون خودِ خود را در وَهمیات و خیالاتِ پراكنده گم كرده است.
به عنوان مثال اگر شما بخواهید در یك بیابان پر از ریگ، به همه ریگ‌ها توجه كنید و برآنها متمركز شوید، به هر ریگی كه نگاه كنید، ریگ‌های دیگری هم هست كه باید به آن‌ها توجه كنید. بنابراین اگر بخواهید ذهنتان را به همه ریگ‌ها مشغول كنید، یك ذهن غیر متمركز خواهید داشت، به دلیل این‌كه موضوعی كه به آن نظر می‏كنید یك موضوع پراكنده است. ریگ‌های پراکندة بیابان، یك چیز یگانه نیست، بلكه چیزهاست، و لذا نمی‏تواند به روح شما تمركز دهد. البته یك وقت به رنگ مشترك بین ریگ‌ها توجه می‏كنید كه در واقع به ریگ‌ها توجه نكرده‏اید و رنگ مشترك آن‌ها، واقعیت قابل تمركزی است ولی در صورت توجه به كثرت و تعدّدِ ریگ‌ها، شما نمی‏توانید هیچ تمركزی داشته باشید. همین كه می‏خواهید به این ریگ توجه كنید می‏بینید آن یكی هم هست، وقتی به آن یكی خواستید نظر كنید و دل بسپارید می‏بینید دیگری هم هست و همین‌طور...، در نتیجه شما غیر متمركز می‏شوید.
حال اگر كسی خواست نظر خود را به موجودات کثیر دنیا بیندازد، قلب و روان او غیرمتمركز خواهد شد، به چنین فردی می‌گوییم انسانی که پخش و پراكنده شده -چون خودش را در پراكنده‌ها پخش و پراكنده کرده ‏است- نمی‏تواند به خود آید، چون خودی برایش نمانده كه بخواهد به آن رجوع کند، همة این اشکال‌ها به جهت آن است که چیزِ مورد نظرش، چیزِ پراكنده‏ای است و لذا موجودیت واقعی و حقیقی خود را به عنوان یک منِ واحد، نمی‌یابد. این حالت که نمی‌داند خود را چه بداند و خود او چیست، معنای گم‌كردن خود است که به اصطلاح گفته می‌شود طرف خویشتن خویش را نمی‏تواند باز یابد، حتی نمی‌داند بالاخره خود را همان حقوق دریافتی‌اش بداند، یا زور بازویش و یا آخرین لباسش که خریده است! با روبه‌روشدن با هر صحنه‌ای خود را آن می‌داند. همة این‌ها به جهت آن است که وقتی انسان مقصد و قبله جانش صرف موجودات پراكنده شد، در همان‌ها پراکنده می‌شود و لذا نمی‏تواند به خود آید تا با خود به‌سر برد و با خودش در عالمِ پراکنده سیر کند. حال انسانی كه توان به خودآمدن ندارد و خودش را در قبله‌های پراکنده گم كرد، همین حالتِ «به خود نیامدن» و در پراکنده‌ها، پراکنده‌بودن، سرمایه‏اش می‌شود. این آدم دیگر هیچ چیز را نمی‏تواند درست ببیند چون خود واقعی‌اش را که باید از منظر آن، بقیة عالم را بنگرد، از دست داده است. گفت:
نیستش درد فراغ و وصل هیچ
بند فرع است و نجوید اصل هیچ
احمق است و مرده ما و منی
کز غم فرعش مجال وصل نی
انسان گمشده، انسان معكوس!
از آن‌جا كه انسان همه چیز را از زاویه خودش می‏بیند؛ اگر زاویة نگاهش خودخواهانه باشد همه چیز را از همان زاویة خودخواهانه‌اش می‏بیند. به عنوان مثال در دوران كودكی وقتی می‏خواهد با كسی رفیق شود حساب می‏كند اگر با همدیگر دعوایشان شد آیا می‏تواند او را کتک بزند یا نه، در صورتی با او رفیق می‏شود كه زورش به او برسد، چنین آدمی حتی رفاقتش با دیگران از زاویه كبر و خودخواهی شروع می‏شود. این صفت شاید برای دوران كودكی بد محسوب نشود و محسوس هم نباشد اما در هر حال صفت خوبی نیست. اگر كسی بخواهد به چنین انسانی کمک کند، باید زاویة دید او را اصلاح کند تا در انتخاب‌هایش از زاویة دید دیگری عمل نماید. به هر حال هر انسانی از زاویه دید خودش نه‌تنها دوستش را بلکه همه‌چیزش را انتخاب می‏كند. حالا سؤال این است که از زاویة دید كدام خود؟ «خودِ متكبّر» یا «خودِ متعالی»؟ اگر خود من نسبت به گذشته‌ام عوض شود، ملاكی كه بر اساس آن خودْ دوستانم را انتخاب می‏كردم، عوض می‏شود. اگر خود من، خودی باشد که علم‌جویی را بُعدی از خود می‌داند، دوستانی را در راستای همین خود انتخاب می‌کنم، و همین طور اگر خود من، خود متكبر باشد باز انتخاب‌های من بر همان اساس است.
آری! هركس به هرچه نگاه كند از زاویه خود نگاه می‏كند. حالا یا خودش یك خود دروغین و وَهْمی است که نتیجتاً به هرچیزی از جنبة دروغین آن چیز نگاه می‌کند، و لذا به‌جای آن‌که دنیا را محل گذر به سوی قیامت ببیند، به عنوان مقصد و هدف می‌بیند، و یا بر عکس؛ خودش یک خود راستین و آزادشده از اهداف پراکنده است، در نتیجه همه‌‌چیز را از زاویة خودِ راستین می‌بیند، یعنی جنبة راستین عالم را می‏بیند، نه جنبه‏های دروغین و وَهمی عالم را و چنین آدمی از جنبه‌های «شرَّ ما خَلَقَ» رها شده است.(126) مثلاً می‌شود به یك پرتقال از زاویه‌های مختلف نگاه کرد. یك وقت كسی به میوه‌فروش می‏گوید پرتقالی می‏خواهم كه مهمان‌ها بگویند پرتقال خوبی ‏است، برای خودش فرقی نمی‏كند که پرتقال خوب باشد یا بد باشد، خوب و بدبودن پرتقال بر اساس نظر مهمان‌ها برایش مطرح است. این نگاه، نگاهی است كه در حقیقت به خودِ پرتقال نگاه نمی‏كند و سعی نمی‌کند با خودِ پرتقال روبه‌رو شود، بلكه به جنبه غیر واقعی پرتقال -که همان نظر میهمانان است- می‏نگرد. نگاه دیگر به پرتقال‌ها این است كه آیا این پرتقال آب دار و خوشمزه است، یا بی‌آب و بد مزّه؟ حالا خودتان مقایسه كنید كدام یك از این دو نگاه، نگاه به پرتقال از زاویه دروغ آن است و كدام نگاه، نگاه به پرتقال از زاویة راستین آن است؟ كدام نگاه جنبه واقعی موضوع را می‏بیند و كدام نگاه جنبه غیر واقعی آن را؟ یا مثلاً؛ كسی لباسی را می‏پوشد كه هم تمیز و مرتّب باشد و هم در زمستان، او را گرم كند، اما اگر کسی بگوید این لباس فقط گرم باشد كافی است، حالا اگر كثیف و نامرتب هم بود اشكالی ندارد. و یا برعکس؛ کسی بگوید: همین‌كه این لباس زیبا و مرتب است برای من كافی است، حالا در سرما هم كمكم نكرد اشكالی ندارد. در این مثال، سه نوع نگاه به لباس داریم. نگاه سوم، نگاه آدم خیالاتی و تجمّلی است كه اصلاً كاری به واقعیت ندارد. نگاه دوم، نگاه آدم بدسلیقه است كه وارستگی و آراستگی روحی ندارد و لذا پس از مدتی نه‌تنها از لباسش خسته می‏شود بلکه از زندگی هم خسته می‌شود، چون او توجه ندارد كه لباس تمیز و مرتّب علاوه بر آن‌که موجب پوشش بدن است، غذای روح هم هست. و اما نگاه اول نگاهی است كه از زاویه‌ای صحیح با موضوعِ لباس برخورد می‏كند چون به جهت گم‌نکردن خود در اهداف پراکنده، زوایای نگاهش به موضوعات صحیح و راستین است.
آنچه عرض کردم مثال بود و ممکن است قابل مناقشه هم باشد، اما حرف اصلی ما یك كلمه بیشتر نیست و آن این‌كه اگر انسان خود را گم كرد، هیچ چیز را درست نمی‏بیند و آن وجهی از مخلوقات را می‏بیند که در اصل، «چیز» نیستند، بلكه جنبة «نه‌چیزِ» مخلوقات است. لباسی كه فقط برای پُز است، حقیقت لباس نیست. قدیمی‏ها ضرب‌المثل خوبی می‏زدند می‏گفتند: «آفتابه و لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی». یعنی گاهی اصل موضوع گم می‏شود. آفتابه و لگن برای این بود كه وقتی میهمان شام یا ناهار خورد آن ها را بیاورند تا دست‌هایش را بشوید، حالا هنوز غذا نخورده، هفت دست آفتابه و لگن بیاورند و دائم به میهمان بگویند دست‌هایتان را بشویید. یعنی موضوع اصلی گم شده و موضوع فرعی جایگزین آن شده است.