موضوع این جلسه دراین باره است كه «هستیِ» انسان، مرگ نمیپذیرد که مطلب بسیار عمیقی است و قبولكردن آن، منوط به فهمیدن نكته جلسه قبل است كه عرض شد انسان فقط «هست». و روشن شد حقیقت انسان نه مرد است و نه زن؛ انسان، فقط «هست». وقتی این نکته روشن شد، معلوم است که «هستْ»، همیشه «هستْ» است و هیچ گاه «نیست» نمیشود. پس چون انسان «هست»، مرگ نمیپذیرد.
فقط باید عنایت داشته باشید؛ عرض ما این است که «هستی» انسان هیچ گاه مرگ نمیپذیرد، هرچند کودکی و یا جوانی او از بین برود، چون انسان نه کودک بودنش او را انسان کرده و نه جوان بودنش. با توجه به این نکته است که روشن میشود وقتی هم كه انسان به اصطلاح میمیرد «خود»ش میبیند كه میمیرد! چون موقع مرگ، «تن» انسان از «من» او جدا میشود، در حالی که تن او جزء هستی او نبود، بلکه ابزار مَن او بود. وقتی كه دست كسی قطع میشود میبیند كه دستش از بدنش جدا میشود، چون انسان «دست» نیست كه با جدا شدن آن از بدن، ناقص شود بلكه انسان فقط «هست» و دست، یكی از اعضاء بدن او در این دنیاست. عین همین جریان درباره كل بدن هم صدق میكند. وقتی به جای یك دست، تمام بدن انسان از او جدا شود باز هم میبینید كه بدنش از او جدا شده است، چون انسان، «بدن» و «تن» نیست. در این هنگام میگویند انسان مرده است! در حالی كه فقط «تنِ» خودش را كه ابزار است از دست دادهاست. ولی هستِ او همواره هست. به همین جهت تعبیر قرآن از مرگ؛ «تَوَفّی» یا گرفتن است،(68) و در نتیجه خداوند نفس یا جان ما را میگیرد و به عالم برزخ و قیامت میبرد که بحث آن خواهد آمد.
«تن» انسان، در قبضه «من» او است. این بدان معنی است كه وقتی یك نفر به مسجد میرود «تن» او بهطور مستقل به آنجا نرفته است بلكه «من» او اراده کرده و تن خود را به حرکت در آورده و به آنجا برده است. پس در ابتدا «منِ» انسان «میخواهد» كه به مسجد برود و همین خواستنِ «من» باعث میشود كه «تن» را به حرکت در آورد و به آنجا برود. یا وقتی كه انسان دستش را بلند میكند این كار را به واقع «منِ» او انجام میدهد. «منِ» انسان مساوی دستش نیست؛ «من» انسان، فقط «هست» ولی «تن» در قبضه «من» است یعنی كاملاً در كنترل آن است. و با اراده انسان جابجا میشود و تن هیچ ارادهای در مقابل ارادهی انسان ندارد.
هنگامی كه انسان وحشت میكند «من» او میترسد ولی «تن» او میلرزد چون «تن» در قبضهی من است و لذا حالات «من» در آن سرایت میکند و تحت تاثیر حالات «من» قرار گرفته، احساسات آن را از خود بروز میدهد. به عنوان مثال كسی كه خواب میبیند از كوه پرت شده و همچنان به طرف پایین میغلتد، همینکه دید الآن سرش به سنگی میخورد و متلاشی میشود، ناگهان از خواب بیدار میشود؛ «تن» او هر چند كه در رختخواب بودهاست اما فردا در بدن خود احساس درد میكند، با اینکه «من» او از كوه افتاده است، این به خاطر همین نکته است که تن در قبضهی من است و لذا از حالات من متأثر میشود. تحت تاثیر قرار گرفتن «تن» از حالات «من» گاهی به قدری شدید است كه انسان در اثر حادثههای وحشتناکی که در خواب با آن روبهرو میگردد دچار سكته قلبی میشود، با آنکه سكتة قلبی یک حالت غیر طبیعی و ناگهانی قلبِ موجود در تن است.(69) یعنی «تن»، آنقدر تحت تاثیر «من» قرار دارد كه حالات «من» بر تن سرایت میکند. نفس افراد در خواب آن حادثة وحشتناک را میبینند ولی تن تحمل آن حالات را ندارد و لذا به آن شکل - که ما نام آن را سکته میگذاریم- عکسالعمل نشان میدهد.