چنانچه عنایت فرمایید در منطق قرآن كافر كسی است كه به غیر خدا دل میبندد! پس میتوان نتیجه گرفت که دلبستن به پوچیها در واقع یك نوع كافرشدن است.(4) و اگر كفر، زندگی كسی را بگیرد عملاً او را به غیر خدا دل بسته كرده است. و غیر خدا نماندنی است- تازه اگر بهدست بیاید- دنیا چنان است كه اگر كسی نداشته باشد، آن را میخواهد و اگر داشته باشد، بیشترش را طلب میكند. به بیان دیگر اندازه ثابتی ندارد كه تمام شود.(5) به قول معروف؛ دنیا مانند دُم ماهی در آب است، هر چند هم شخصی سعی كند كه دُم ماهی را در آب بگیرد نمیتواند، اگر هم بالاخره با تلاش زیاد آن را گرفت، بلافاصله با تکانی که ماهی به خود میدهد، از دست او در میرود! غیر خدا هم دست نیافتنی است چون اصلاً وجود بالذّات و استقلالی ندارد، اگر هم كسی به آن دست یافت، دو حالت دارد: یا برایش نمیماند، یا اگر ماند فكر میكند آن مقدار كه دارد برای او كم است.
كسی كه به پوچیها دل ببندد حتماً مأیوس میشود. چون یأس موقعی برای انسان پیش میآید كه یا كاری كرده و فایدهای از آن نبرده، یا میخواهد كاری بكند منتهی از نتیجهگرفتن آن مطمئن نباشد. كل دنیا از آن جهت كه دنیاست یك نحوه پوچی به همراه دارد، چون ماندنی نیست. پس كسی كه مقصدش دنیا - یعنی غیر خدا- شود حتماً مأیوس میشود. حال نتیجهی یأس چیست؟ گفت:
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر روز، به كاری، و هر دم، به دری است! چون مأیوس است و میخواهد از یأس بیرون آید، همین طور میدود، درست مثل كسی كه تشنه است و در وسط بیابان قرار گرفته است، به دنبال آب به این طرف و آن طرف میدود. لحظهای قرار ندارد، اما به آن نمیرسد. نه میتواند ندود، نه مطمئن است آنجا كه میدود آب هست. در یك حالت تردید بهسر میبرد. گفت:
دور میبینی سراب و میدوی
عاشق آن بینش خود میشوی
با خیالات خود زندگی میکند و وقتی خواست با آنها ارتباط واقعی پیدا کند میبیند هیچچیز نبود.
گوید او چندان كه افزون میدوی
از مراد دل جداتر میشوی
آنچه تو گنجش توهّم کردهای
از توهّم گنج را گم کردهای
با خیالات خود زندگی میكند و وقتی خواست با جدیت با آنها ارتباط برقرار كند میبیند هیچ چیز نبود. یا شخصی كه با جدیت و تلاش فراوان تمام فکر خود را متمرکز میکند تا مدرک دانشگاهی درجه بالایی کسب کند، اما در یک بازخوانی مجدد، درمییابد به آنچه میخواسته، نرسیده است. حالا یك باغ میخرد تا روزهای تعطیل، برای تفریح به آنجا برود. در واقع او با آن مدرک درجة بالا نتوانسته است یأس «خود» را برطرف كند و به آرامش برسد. وقتی هم كه باغ را خرید مدتی با آن خوش است اما دوباره میبیند كه ناآرام است. باغ را میفروشد و به یکی از شهرهای توریستی مهم دنیا میرود، جایی كه بتواند خوش بگذراند، و باز خود را با یأس و پوچی روبهرو میبیند. علت اینكه او هر لحظه به كاری است و هر لحظه یك تصمیمی میگیرد، به خاطر این است كه میخواهد از راهی غیر از راه حقیقی، از یأسِ خود فرار كند. آنچه را دارد كافی نمیداند و با آن آرام نیست و قرار و اعتمادی در «خود»ش حس نمیكند و آنچه را هم که ندارد، نمیداند که چیست، فکر میکند پول و مقام ندارد و لذا با دلبستن به امثال پول و مقام میخواهد آرامش مورد نیاز روحش را تأمین کند ولی چیزی نمیگذرد که میبیند روز از نو، روزی از نو، باز همان یأس و همان احساس پوچی. همة این نمونهها به ما میگوید دل بستن به غیر خدا برابر است با مأیوسشدن.