گفتیم حقیقت «نفسْ» همان «هستی» آن است و «چیستی» آن، همان «هستی» آن است. مثل وجود خدا كه فقط «هست» ولی در عین حال چیز خاصی هم نیست! پس نباید در رابطه با شناخت خود بخواهیم چیز خاصّی را بشناسیم، بلکه با هست خود باید ارتباط بر قرار کنیم. مثل اینکه نور بیرنگ را مییابیم، که از یک جهت هیچ رنگی ندارد و قابل اشاره هم نیست ولی موجود است.
انسان در خواب یا وقتی كه چشمش را بر هم میگذارد، از طریق خیال میتواند متوجه باشد «من» او غیر از تن اوست، بهطوریکه چشم ما میتواند از «من» ما جدا شود اما «بینایی» ما از ما جدا نمیشود. پس نتیجه میگیریم چشم، ابزار است و جزیی از «بدن» میباشد اما بینایی پرتویی از «من» انسان است. و لذا بینایی از انسان جدا نیست. انسان، بینایی دارد اما عین بینایی هم نیست. مثل خورشید و نور آن است. نور خورشید، عین خورشید نیست اما جدا از خورشید هم نیست.
رابطه وجود دنیا و خدا مثل رابطه بینایی و «من» انسان است، دنیا خدا نیست اما جدا از خدا هم نیست! بینایی از «من» است و منِ انسان در محل چشم با صفت بینائی ظاهر میشود، ولی «منِ» انسان عین بینایی او نیست. دنیا از خداست، اسماء و صفات الهی به صورت مخلوقات مختلف تجلی میکنند اما هیچ کدام از آنها خدا نیستند. مثل آنکه شنوایی از «من» است و نفسِ انسان در محل گوش به صفت شنوایی ظاهر میشود، ولی «من» انسان، شنوایی نیست.
دنیا جلوه اسماء و صفات خداست ولی خدا نیست. مثل قوای شنوایی و بینایی که آیات و نشانههای «من» انسان است، همانطور همه عالم، آیات و نشانههای اسماء و صفات الهی است و هیچ كدام از آنها هم خدا نیستند! خدا فقط «هست» اما دنیا به معنی کوه و دریا و دشت چیستیهایی هستند که به خودی خود نیستند بلکه به هستیای که خداوند به آنها داده، هست شدهاند، منتها آن هستْ به صورتهای کوه و دریا و دشت درآمده، پس آنچه به واقع در رابطه با کوه و دریا و دشت هست، همان هست آنها است و نه جنبهی کوه و دریا و دشت بودن آنها. چون اینها حدّ همان هستیاند که خدا به آنها داده است ولی خودِ خدا، حدّ ندارد. قوة بینایی و شنوایی ما چیزی نیست جز همان نفس ما که به صفت خاص یا حدّ خاص در چشم و گوش جلوه کرده است و لذا در ذات خود چیزی نیستند جز همان نفس انسان در حدّ خاصی. «من» انسان نسبت به «تن» او حدّ ندارد اما نسبت به عالم برتر حدّ دارد، ولی خداوند هیچ گونه حدّی ندارد، مثل نور بیرنگ که نسبت به نور زرد و سبز و قرمز، هیچگونه حدّی ندارد، با آنکه نور سبز نور است ولی با محدودیت سبزبودن. و سبزبودن چیستی آن نور است.
گفتیم كه مَنِ انسان فقط هست، و «چیستی» ندارد، چون چیستی از محدودیت موجود ظاهر میشود ولی نفس انسان خارج از محدودیت زن و مرد بودن و غیره، فقط «هست». خودش، خودش است. كسی كه میپرسد: «من چه كسی هستم» ناخودآگاه به دنبال نگاه به محدودیتهای خودش میباشد، غافل است كه او فقط هست. اگر كسی بگوید فلانی دانشجو است و فکر کند نظر به حقیقت او دارد، اشتباه كرده است، چون دانشجوبودن یك اعتبار در اجتماع است. مدیربودن و رئیسبودن هم در رابطه با اجتماع معنی میدهد. مثل پدربودن كه در رابطه با فرزند معنی مییابد، به طوری كه اگر كسی فرزند نداشته باشد پدر هم نخواهد بود! دانشجوبودن هم در رابطه با یك مجموعه قراردادهاست. اگر درسهایی را بخوانند و در كنكور قبول شوند، دانشجو میشوند! این قراردادها هیچ ربطی به حقیقت انسان ندارد، چنانچه اگر دانشگاه یا جامعهای وجود نداشت هیچکس دانشجو محسوب نمیشد، همهی این مسائل در رابطه با «تن» انسان است؛ «من» انسان، خارج از این وصفها، فقط «هست» و جدیترین چیز برای انسان این است كه بداند «خود»ش فقط هست و وصفهای اعتباری را از حقیقت خود جدا بداند.