تربیت
Tarbiat.Org

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین
اصغر طاهرزاده

جایگاه روانی مُدگرایی

امروز می‌توان نمونه‌ای از ضایع‌شدن زندگی را در عنصر «مُد» دید. مُد در یک بررسی انسان‌شناسی پدیده‌ای است که خبر از روح پوچ‌‌گرایی انسان مدرن می‌دهد. انسان‌هایی كه نظرشان به معنویت است و جانشان از عالم غیب تغذیه می‌شود و عملاً اسیر مُد نیستند پیراهنشان را موقعی كه می‌پوسد و پاره می‌شود و دیگر قابل استفاده نیست، عوض می‌کنند. چون پیراهن می‌پوشند برای این‌كه از سرما و گرما حفظ شوند و بدنشان پوشش داشته باشد، و زمانی این پیراهن را نمی‌خواهند كه دیگر قابل استفاده نباشد. اما انسانی كه راه را گم كرده است و نمی‌داند در این دنیا چه کار باید بکند، حتّی پیراهن را هم می‌پوشد تا كاری كرده باشد! چرا فردا آن پیراهن را عوض می‌كند؟ چون نمی‌داند چه‌كار بكند، هدفی ندارد که بر اساس آن هدف برنامه‌ریزی کند! آدمی كه نمی‌داند چه كار كند هر روز دست به كاری می‌زند!
گاهی روزهای جمعه انسان نمی‌داند چه‌كار كند. بیكار است و باید كاری كند. مقداری با خواهرش دعوا می‌كند! بعد چند بار به یخچال سرمی‌زند، به در و دیوار ور می‌رود، اگر در حیات مورچه‌ای را ببیند تكه‌چوبی برمی‌دارد و مورچه را دنبال می‌كند! چوبی را جلوی مورچه می‌گذارد تا مورچه مجبور شود جهت خود را عوض ‌كند. دوباره جلوی راه جدید آن را می‌بندد. آدم بیكار، همه كاری می‌كند چون نمی‌داند چه‌کار کند! كاری می‌كند برای این‌كه كاری كرده باشد. پدید‌ه‌ مُدگرایی از این نوع کارهاست، و مربوط به آدم‌های بی‌هدف است، یك پدیده‌ی روانی قرون اخیر است كه برای بشرِ پوچ‌گرا به‌وجود آمده است. بشر پوچ‌گرا به هر جمعیتی نالان می‌شود! گفت:
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
چرا؟ چون یك سوز درونی داشتم كه نمی‌دانستم با آن چه كنم. جهت نداشتم.
از نیستان تا مرا ببریده‌اند
از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
نِیِستان یعنی مقام جمع‌الجمع عالم معنا که زمان و مکان در آن‌جا نیست، مقامی كه در آن‌جا همه‌ی نی‌ها، یك نی هستند! و همه انسان‌‌ها در آن‌جا به عنوان حقیقت انسانیّت مستقر بوده‌اند، در آنجا انسانیّتِ مطلق در صحنه است. ولی انسانِ جدا شده از آن مقام، از درد جدایی از نِیِستان، به هر جمعیتی نالان می‌شود، چون بی‌خدا شده است! و از آن مقام حقیقی خود، كه خود بود و خدا، فاصله گرفته است، بعد می‌گوید: همه ناله‌ها و فریادهای من قصه بی‌خدایی است، ولی كسی حقیقت ناله‌های مرا نمی‌شناسد.
هر كسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
مردم مرا درست تحلیل نمی‌كنند چون نمی‌دانند من از نیستانِ «اِنّا لِلّه» جدا شده‌ام. فكر می‌كنند همین هستم كه فعلا با آن‌ها زندگی می‌كنم.
خداوند می‌فرماید: «وَ إِن مِّنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ»(15) هیچ‌چیز نیست مگر آن‌که خزینه‌های آن چیز نزد ماست، و نازل نکردیم مگر به‌ اندازه‌ای محدود و معلومی از آن را.
پس خزینه‌ی همه چیز حتّی خزینه وجود شما پیش خداست چون می‌فرماید: «عِنْدَنَا»! یعنی مقام انسان در ابتدا مقام وصل به حق بوده است. بعد به این دنیا آمده است و گم شده است! و حالا راه نجاتش «اِلَیْهِ رَاجِعُون» است. یعنی انسان باید به خدا برگردد و در غیر این صورت در این دنیا دربه‌در و سردرگم است و احساس پوچی و بیهودگی می‌كند، چون اتّصالش را از مقام خزینه‌ای‌اش که نزد خدا بوده بریده‌است.
حاصل بحث این‌كه خدا می‌فرماید: انسان‌ها! دوستتان داشتیم، به فكرتان بودیم و به یاد شما این قرآن را نازل كردیم: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَیْكُمْ كِتَاباً فِیهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»(16) آیا خودتان هیچ فكر كرده‌اید غذای جان شما قرآن است؟ ما را دعوت می‌كند تا بفهمیم آب گوارای رهایی از عطش سوزناك پوچی و گمراهی، قرآن است و به همین جهت آخر آیه می‌فرماید: «افلا تعقلون» آیا به این موضوع فکر کرده‌اید؟
اگر انسان ارتباط صحیحی با «روح» خودش برقرار نكند اولین كسی كه با مشكل روبه‌رو می‌شود خودش است. می‌گوید این دنیا و این زندگی برای چیست؟ و یأس از زندگی او را فرامی‌گیرد. در واقع او به ‌گونه‌‌ای عمل كرده كه زندگی‌اش پوچ شده است و دائماً از شكست در زندگی‌اش می‌گوید! بدون آن که از این شکست خبر داشته باشد و راه‌های رسیدن به دشت‌های نورانی زندگی را بشناسد.
سال‌های گذشته که مردم در تابستان‌ها در رودخانه‌ی زاینده رود شنا می‌کردند، بنده دیدم فردی با ترس و لرز وارد رودخانه شد و در جای كم ‌عمقی از رودخانه، سرش را داخل آب کرد و شروع كرد به دست و پا زدن، شخصی که فهمید او ترسیده و هول شده، رفت او را بلند كرد. بیچاره طرف نفس نفس زنان گفت: «مُردم». آن شخص به او گفت: «نمرده‌ای! راست بایست» عجیب این بود که طرف سرش را داخل آب كرده بود و بدون آن‌که غرق شود، سرش را از آب بیرون نمی‌آورد و دست و پا می‌زد، در صورتی كه اگر سرش را از آب بیرون می‌آورد هیچ مشکلی نداشت و به‌راحتی می‌توانست روی پای خود بایستد. امّا این کار را نمی‌کرد، در حدّی که داشت تلف می‌شد، تا این که آن آقا آمد و سر او را از آب در آورد و گفت راست بایست، نترس غرق نشده‌ای، خودت سرت را در آب فرو کرده‌ای، به قول مولوی:
تو درون چاه رفتستی ز كاخ
چه گنه دارد جهان‌های فراخ
مر رسن را نیست جرمی‌ ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود
بعضی انسان‌ها خودشان رفتنِ در چاه را انتخاب کرده‌اند و حالا می‌گویند این چه زندگی است و حسرت زندگی نورانی را می‌‌خورند و هر روز به طنابی که با آن درون چاه رفته‌اند ناسزا می‌گویند، کافی است جهت خود را عوض کنند و سر را بالا بیاورند. آیا انسان نباید به بالاها نظر کند تا ببیند زندگی چه اندازه زیباست؟ همین‌طور نشسته است و با نكبت زندگی می‌كند. نه دینی، نه عشقی، نه عبادتی، نه صفایی، نه ایثاری و نه صدقی؛ بعد هم می‌گوید:«ای دنیا! اُف بر تو. من در این دنیا شكست خوردم!»
این خود انسان است كه با وابسته کردن تمام روح و روان خود به دنیا، باعث ضایع شدن «خود» می‌شود. دین، برای انسان‌ها آمده تا حیات دینی و نشاط و شادابی به آن‌ها ارزانی دارد. گفت:
این جهان خود حبس جان های شمااست
هین روید آن سو که صحرای شمااست
این جهان محدود و آن خود بی حد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
خداوند خودْ هدف است
تا این‌جا سؤالِ «چرا خدا ما را آفریده است؟» را از بُعد روان‌كاوی و انسان‌شناسی بررسی کردیم. امّا از نگاه فلسفی و بُعد عقلی هم می‌توان به این سؤال پرداخت.
«چرا خدا ما را خلق كرد؟» به یک معنی عبارت است از این‌که خداوند ما را خلق كرد تا چه كند؟ و هدف خدا از خلقت ما چه بود؟ چنانچه ملاحظه می‌فرمائید ممكن است كسی این سؤال را بكند امّا نه از آن جهت كه از زندگی مأیوس شده و به بن‌بست رسیده است بلكه از آن جهت كه می‌خواهد فلسفه‌ی خلقت را بداند و به دنبال این است که هدف خالق را بشناسد. در جواب این سؤال باید متوجه بود که خداوند خودش هدف است، نه این که هدف داشته باشد، به این معنی که مخلوقاتِ خود را هدف‌دار خلق می‌کند تا به کمال شایسته‌شان برسند، ولی خداوند که کمال مطلق است و هدف همه‌ی عالم می‌باشد، و ماوراء او کمالی نیست، نمی‌شود هدف داشته باشد. اگر بپرسی؛ «خورشید نور می‌دهد تا چه كند؟» جواب می‌شنوی: «چون خورشید، خورشید است نور می‌دهد!». نور دادن جزء ذات آن است، نه این‌که نور بدهد تا نورانی‌تر شود به قول مولوی:
گل خندان که نخندد چه کند
عَلَم از مشک نبندد چه کند
نار خندان که دهان بگشاد است
چون که در پوست نگنجد چه کند
مه تابان به‌جز از خوبی و نار
چه نماید، چه پسندد، چه کند
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادر گنبد چه کند
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده، نخنبد (17) چه کند
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن گر ندراند چه کند
انسان به عنوان یک موجود هدف‌دار، درس می‌خواند تا به کمالی برسد، چون آن کمال را ندارد و نمی‌تواند به دست بیاورد مگر با درس‌خواندن. اما خدا كه مثل انسان‌ها نیست كه بخواهد با خلق‌كردنِ ما و یا سایر مخلوقات به جایی برسد.
خدا چون فیاض مطلق و دائم‌الفیض و دائم‌الْجُود است،(18) همواره در حال فیض‌دادن است و هرگز تجلیاتش منقطع و متوقف نمی‌شود. پس خدا از آن جهت كه خداست خلق می‌كند. آیا می‌شود خدا- كه فیاض مطلق است- فیض خود را نبخشد؟! آیا می‌شود خورشید نور ندهد؟! خداوند، فیاض مطلق و نور محض است پس همواره فیض می‌دهد. «وجودِ» مخلوقات در واقع همان فیض خداست. پس خدا همواره خلق می‌كند. قرآن در وصف این صفتِ خداوند می‌فرماید: «كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(19) یعنی همواره خداوند در حال ایجاد است. خورشید چون خورشید است دائماً نور می‌دهد.
حال با این مقدمات اگر بپرسند چرا خدا خلق می‌كند؟ جواب این است که چون خدا، خداست! و عین کمال و فیض و جُود است خلق می‌کند.
دانستن این مسائل از آن جهت لازم است که باعث منظم‌شدن ذهن می‌شود و انسان را برای پیمودن راه ارتباط با خدا و آشتی با او آماده می‌كند. اگر كسی همّت نماید و ذهنش را در جواب گویی به سؤالاتش منظم كند و راه رسیدن به جواب‌های خود را درست بپیماید، خواهد دید كه در جریان هدایتِ به سوی خدا، چقدر راحت جلو می‌رود.