وقتی زندگی انسان بیهوده و بیمعنایی شد، خود را یك شیء در میان اشیاء احساس میكند، از برخی تأثیر میپذیرد -بدون هیچ مقاومتی- و به برخی دیگر همان تأثیر را منتقل میكند -بدون اینكه بداند چرا- و چون هدفی مشخص ندارد «اشیاء» برای او ابزار و وسیله رسیدن به هدف بشمار نمیآیند -چون هدفی در كار نیست- لذا با داشتن امکانات زندگی، تهی از «معنا» است، پوچ و بیهدف. در این شرایط »كلمات از حال میروند و همراه آنها اشیاء و وظایف اشیاء ناپدید میگردند.
اگر انسان با اُسِّ اساسِ معنی، و معنای محض یعنی خدا روبهرو نباشد، هیچ چیز برای او متعالی نخواهد بود، حتی خودش و این بدترین رویارویی با خود است و با همه چیز