تربیت
Tarbiat.Org

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین
اصغر طاهرزاده

چرا می‌گوییم چرا؟

ابتدا در بارة بیان خاستگاه روانیِ این سؤال، که چون انسان در زندگی به بن‌بست می‌رسد، این سؤال در او سر بر می‌آورد، مثالی می‌زنیم: شخصی را در نظر بگیرید که تمام انرژی‌اش را صرف می‌كند تا طبق آدرسی كه به او داده‌اند دوستش را پیدا كند. به او گفته‌اند: این آدرس را بگیر، فلان میدان و خیابان و کوچه را پیدا کن و برو تا به منزل دوستت برسی. او هم آدرس را گرفته و حركت می‌کند. از این خیابان به آن خیابان، و از این كوچه به آن كوچه می‌رود امّا هر چه جستجو می‌کند، خانه‌ی دوستش را نمی‌یابد و به مطلوبش نمی‌رسد. این‌جا است که به خود می‌گوید: این چه آدرسی بود، چرا این آدرس را به من دادند كه سرگردان شوم؟ یعنی چون به مطلوب خود نرسید، و کار و تلاش او از نظر خودش بی‌نتیجه ماند، آدرس را زیر سؤال می‌برد که چرا این آدرس را به من دادند، این چه کاری بود که من کردم؟
حال سؤال من از شما این است که با دقت در این مثال توجه بفرمایید چه موقع انسان‌ها روی کار خود «چرا» می‌گذارند؟ چطور شد كه آن شخص در این مورد می‌گوید: «چرا این آدرس را به من دادند»؟ جواب خواهید داد که چون نتوانست از طریق آن آدرس به مطلوب خود که پیداکردن منزل رفیقش بود برسد. پس سؤال من این است که چه موقع ما بر کارهایمان «چرا» می‌گذاریم و می‌گوییم: «چرا»؟ به عبارت دیگر چرا می‌گوئیم «چرا»؟ چرا ما راه افتادیم؟ چرا این آدرس را به ما دادند؟ چرا ما این کار را کردیم، چرا آن کار را نکردیم، اصلاً چرا در این دنیا آمدیم؟ و چرا خداوند ما را خلق کرد؟
پس ابتدا باید روشن شود از نظر روانی، چه موقع انسان سؤال می‌كند كه: «چرا خدا من را خلق كرد؟». جواب این است که اگر انسان در زندگی به بیراهه برود و به آنچه كه جانش می‌طلبد نرسد، و در زندگی احساس پوچی و بی‌ثمری بکند، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش می‌آید كه: «اصلاً چرا خدا من را خلق كرد؟». چون معنی بودنش در این دنیا برایش زیر سؤال رفت. پس این یك اصل است که هر گاه انسان طوری عمل کند که به آنچه می‌طلبد نرسد، سؤال از علت انجام آن عمل از آن جهت که به نتیجه نرسیده، شروع می‌شود، به طوری‌که با این سؤال می‌خواهد کلّ عمل را زیر سؤال ببرد، انسان همیشه این‌طور است. حال در همین راستا اگر به مقصدی كه فطرت و جانش می‌طلبد نرسد از کلّ خلقت خود سؤال می‌كند كه چرا خدا او را خلق كرده و در این دنیا آورده است. هر انسانی از نظر روانی در آن چنان شرایطی این سؤال را دارد. درست مثل همان فردی كه رسیدن به رفیقش را می‌خواست اما هر چه رفت به او نرسید، ‌پس نسبت به آدرس و راه و انگیزه‌ی آمدنش سؤال برایش ایجاد می‌شود و کلّ کار را زیر سؤال می‌برد و می‌گوید اصلاً چرا من این کار را کردم! در حالی که اگر به خانه‌ی دوستش رسیده بود و با او ملاقات می‌کرد، هرگز چنین سؤالی در ذهن او به وجود نمی‌آمد. انسانی هم كه قدم در راه كمال انسانی خود بگذارد و در مسیر فطرت جلو برود اصلاً در ذهن او چنین سؤالی وجود ندارد، که چرا خدا مرا خلق کرد؟ چون هر چه جلوتر برود احساس می‌كند كه به مقصد نزدیك‌تر شده‌است و زندگی را با نشاط كامل ادامه می‌دهد، به همین جهت آن سؤال از نوعی که عرض کردم برای عالمان و عرفا پیش نمی‌آید، آن‌ها با تمام تلاش زندگی را در هر چه بیشتر بهره‌بردن از کمالاتِ مورد نظر جلو می‌برند و به زیبائی به انتها می‌رسانند.
در روایت آمده است كه خودِ سؤال در روز قیامت، یک نحوه عذاب است. اما كدام سؤال؟هر سؤالی كه عذاب نیست. سؤالی عذاب و آزاردهنده است كه حاصل زندگی انسان را نفی کند. كسی كه می‌پرسد چرا خدا ما را در این دنیا آورده است در حقیقت چنین می‌پندارد كه بیهوده به این دنیا آمده است، و دارد می‌گوید چرا خدا كار بیهوده كرده است! پس اگر انسان، طوری زندگی كند كه به مقصد مورد توجه جانش نرسد، احساس بیهودگی می‌کند و لذا زندگیش را زیر سؤال می‌برد.
امّا اگر آدرسی را كه برای کلّ زندگی به انسان داده‌اند بگیرد و طبق آن از این منزل و از این مرحله به مرحله‌ی بالاتر و از آنجا به مرحله‌ی عقل، و از عقل به مرحله‌ی قلب برود و بتواند با چشم قلب با عالی‌ترین حقایق روبه‌رو شود. و در آخر ببیند به همان جایی رسیده است كه آدرس نشان می‌دهد و او می‌خواسته برسد، هرگز سؤال نمی‌کند این چه زندگی است؟ مثل کسی که آدرس را درست برود و در بزند و ببیند كه رفیقش در را باز می‌كند، آیا می‌پرسد:« چرا من این‌جا آمدم ؟!» یا برعكس؛ می‌گوید: «سلام علیكم» و با رویی باز احوال‌پرسی و مصافحه و معانقه می‌كند؟ در این حالت دیگر انسان سؤال ندارد كه: «چرا من به اینجا آمدم؟» یا «چرا تو را دیدم؟» اصلاً دیگر این حرف‌ها وجود ندارد. در حقیقت همان را كه می‌خواست، روی داده است.
مولوی می‌گوید: آدم‌های تشنه وقتی به آب برسند هیچ وقت نمی‌پرسند آب چرا آب است، و چرا ما به آب رسیدیم، بلکه برعکس، با تمام نشاط آن را می‌نوشند تا به سیرابی مطلوب برسند».
تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است بستان زود آب
هیچ گوید تشنه كاین دعوی است رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
چون به آن چیزی که می‌طلبید رسید، آب را می‌گیرد و می‌خورد. چون او آب می‌خواهد تا رفع تشنگی كند. دیگر این حرف‌ها مطرح نیست كه: «باید ثابت كنی آب، آب است!». چون آنچه را كه جان تشنه‌اش می‌طلبید به دست آورده است. به همین دلیل بدون چون و چرا می‌پذیرد.
انسان چنان است كه در عمق جان خود مقصدی متعالی دارد، حال اگر به آن مقصد نرسد خودش، خودش را و همه‌ی کارهایش را زیر سؤال می‌برد. می‌گوید: «این چه كاری بود كه كردم؟ چرا اینطور شد؟...»
البته عنایت داشته باشید چراهایی كه از سر كنجكاوی است، غیر از چراهایی است كه از سر توقف و سرخوردگی است، بحث ما فعلاً بر روی «چرا»های نوع دوم است.