تربیت
Tarbiat.Org

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین
اصغر طاهرزاده

مقدمه مؤلف

هیچ محتاج می گلگون نه‌ای
ترك كن گلگونه، تو گلگونه‌ای
به عنوان مقدمه چه بگویم؟ نمی‌دانم چه شد كه دوستان عزیز و دلسوز- كه نگران سرگشتگی جوانان هم‌سن و سال خود هستند- به سلسله بحث‌های «آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» دل بستند، آستین همت بالا زدند و با تلاش طاقت‌فرسا، مباحث را از نوار پیاده كردند و پس از تصحیح و تایپ و غلط‌‌‌‌‌گیری و هزار و یك كار پرزحمت دیگر- كه باید انجام داد تا یك نوشته به صحنه آید!- حالا از من خواسته‌اند تا مقدمه‌ای بر آن بنویسم. همین‌قدر می‌توانم بگویم كه مقدمه‌‌ی من، توجّه به همان انگیزه‌ای است كه موجب شد این جوانان عزیزِ از خود گذشته، احساس كنند كه باید صدای شیوای جانشان را به طریقی به گوش خود برسانند، و این سخنان را وسیله‌ای برای چنین كاری تشخیص دادند.
اگر شما خواننده‌ی عزیز، احساس می‌كنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شده‌ای كه خود برای خود ساخته‌ای، و فكر می‌كنی كه باید آن دیوارها را خراب كنی و «خودِ گمشده‌ات» را و معنی خودت را بیابی، شاید بتوانی از طریق این نوشتار - یا بگو این گفته‌ها كه به صورت نوشته درآمده است!- تا حدی به « خودِ اصیل‌ات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینه‌ی او، خود را بیابی. با نور عقل و فطرت،‌دیوارهای وَهْم را خراب كنی و به بالاتر از آن پرواز كنی و در نهایت متوجّه واقعی‌ترین و آشناترین واقعیات، یعنی خدا شوی، آری خدا! اما نه آن خدایی كه افكار، او را می‌فهمند و در اندیشه‌هاست، بلكه آن خدایی كه جان‌ها او را می‌یابند و نیز در دریای وجودت، با بهترین انسان‌ها، یعنی پیامبران خدا(ع)آشنا گردی و در آینه‌‌ی جانت متوجّه آشنایان عزیزی به نام امامان(ع)شوی. خود را از پیرایه‌ها جدا بینی و پیرایه‌ها را خود نبینی، و حجاب جان را جان نپنداری! اگر بخواهی می‌توانی خود را از زمان و مكان و از همه چیز، آری از همه چیز آزاد كرده، او را در وسعتی به بیكرانگی ابدیت ببینی و از آن‌جا به جهت گذشته‌هایت به ریش خود بخندی كه چگونه بوده‌ای! خواهی دید كه همه چراغ‌ها در جان تو روشن شده است، گویی همه چشمه‌ها از جان تو می‌جوشند! حافظ در رویکرد به قصه گذشته خود گفت:
گوهری كز صدف كون و مكان خارج بود
طلب از گمشدگان لب دریا می‌كرد
بیدلی در همه ایام خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌كرد
اگر باور داری كه «آدمی گودالی است كه ژرفنایش پایان ندارد و شمردن موهای تن او آسان‌تر از شمردن احساس‌های اوست»؛ و اگر باور داری كه «بیشتر مردم كوه‌های بلند و امواج سهمگینِ دریاها و رودهای پهن خروشان و بیكرانگی اقیانوس‌ها و گردش ستارگان را به دیده اعجاب می‌نگرند، ولی به خود خویش اعتنایی ندارند» و عمده مشكلشان نیز همین است، شاید از طریق این مباحث بتوانی الفبای گفتگو با خود را بیابی، و كند و كاو در لایه‌های وجود خود را آغاز كنی و كتاب وجود خود را ورق زنی و آرام آرام، خود را بخوانی- و معنی «آشتی با خود» همین است- و اگر با خود آشتی كردی تو هم مثل بقیه،‌ خدا را در خود،‌خواهی یافت و خواهی گفت:
«راستی ای خدا! وقتی تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چیست؟ نه جسم است و نه تن، نه زیبایی گذران است و نه درخشش روشنایی، نه آوازی دلكش و نه گل‌ها و گیاهان خوشبو...! دوست‌داشتن خدا، دوست‌داشتن آن چیزها نیست، با این‌همه وقتی خدا را دوست دارم، روشنایی‌ای خاص، آوازی خاص و بویی خاص را دوست دارم، یعنی روشنایی و بوی درونی‌ام را، كه روحم را روشن می‌كند! آنچه در مكان نمی‌گنجد، به صدا درمی‌آید، آنچه در زمان نیست ولی خودش هست!... این است آنچه دوست دارم هنگامی كه خدایم را دوست دارم، و هنگامی كه با خودم آشتی خواهم كرد.»
بیا از خویشتن خویش پنجره‌ای بساز و از آن پنجره بدون هیچ حجابی- حتی بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بیاب! به او بگو: «ای خدایی كه دوست داشتن تو رایگان است و در عین حال قیمتی‌ترین چیزها هستی، پس هر چه- جز خودت- را به من دهی، چه بهایی می‌تواند برای من داشته باشد؟». فقط باید پنجره جانت را به سوی او باز كنی و خود را از زیر غبار وَهْم‌ها و افكار پراكنده، آزاد نمایی و بدانی همین نگاه و همین پنجره‌ای كه از خویشتن خویش ساختی، برای خدا داشتن كافی است. آری! همین؛ و خدا را باید رایگان دوست داشت و از خدا باید خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آكنده شوی و از خدا سیراب گردی، چون او خود برای تو كافی است و جز او هیچ چیز برای تو كافی نیست، چرا كه انسانِ سبك‌بال آن انسانی نیست كه می‌داند چه چیزی خوب است- كه این كار فیلسوفان است- بلكه آن انسانی است كه «خوب» را دوست دارد.
مشكل آن است كه ما با خود آشتی نیستیم، و خود را چون حمّالی برای هدف‌های وَهمی در قالب‌هایی از کبر به در و دیوار می‌كوبیم و آن‌وقت چگونه می‌توانیم با بال‌های شكسته به آسمان‌های صاف و بلورینِ غیب سركشی كنیم و بر سبزه‌های برزخ قدم زنیم و از سكوت زلال آن دیار سیراب شویم؟!
جان همه روز از لگدكوب خیال
وز زیان و سود و از بیم زوال
نی صفا می ‌ماندش، نی لطف و فرّ
نی به سوی آسمان راه سفر
باید با خود آشتی كنیم تا ملكوت آسمان‌ها را در خود بیابیم و در آنجا قدم بگذاریم، كه باید در آنجا قدم نهاد. و چون كسی در آنجا قدم نهاد، خواهد فهمید كه ملكوت آسمان‌ها یعنی چه! پس باید عمل كرد تا فهمید!
این مباحث را خوب زیر و رو كن. به یك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درمیان بگذار و در خودت جستجو كن. ببین آیا این مباحث قصه‌ی تو نیست كه بر دیوارهای این اوراق نوشته شده است؟ پس در این كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دریچه‌ها گشوده شوند!
آخرالامر نمی‌دانم به عنوان مقدمه چه بنویسم! پیشنهاد دارم شما خواننده عزیز از خودِ این جوانان روشن‌ضمیر- كه من با تمام وجود به آن‌ها دل باخته‌ام- بپرسی كه چرا این گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقیقاً نمی‌دانم كه آن‌ها چه جوابی خواهند داد. شاید طاقت شنیدن جواب آن‌ها را هم نداشته باشم ولی هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر این كتاب بپذیر، و اگر هم چیزی نگفتند از نگفتن آن‌ها حرف‌های نانوشته را بخوان! نمی‌دانم حیا می‌كنند كه نمی‌گویند یا حرف‌های ناگفته‌ای دارند كه گفتنی نیست.
طاهرزاده