«منِ» انسان، فقط «هست» و برای حفظ این هست باید با «هستی مطلق» -كه خداست- در ارتباط باشد. جایگاه عبادات نیز از همین نقطه شروع میشود که با اتصال هستِ خود به هستی مطلق، از او وجود و کمال میگیریم، مثل نور خورشید که با اتصال به خورشید از آن وجود و نور میگیرد، اگر اتصال نورها از خورشید از بین برود، نه دیگر نور دارند و نه وجود. «هست» انسان تجلی نازلهی «هستِ» خداست و محال است كه «هستِ» خدا از «هستِ» انسان غفلت كند. چون تجلی خودش است. اما انسان با توجه به «چیستی»ها از «هست مطلق» غافل میشود، و در این حالت خودش برای خود یك خدا میسازد! چون به جای نظر به هست مطلق به چیستها نظر کرد، انسانی که ذهنش محدود به چیستیهاست برای خدای ساختگی خود، جا و مكان مشخص میكند. مثلاً تصور میكند كه خدا، پیرمردی در گوشه آسمان است! این انسان به جای آنکه خدای هستی را بیابد، برای خود خدایی ساخت، در حالی كه خدا را که عین هستی و عین کمال است باید یافت. اگر كسی بخواهد خدا را بیابد باید به جای نظر به چیستی خود، به هستی خود بنگرد، تا بتواند هستی مطلق را بیابد و برای او چیستی نسازد. انسان باید «خودِ» هستیاش را بیابد. «خود» انسان نه دانشجوبودن است و نه مردبودن، «خود» انسان، فقط هست. هنگامی كه انسان «خود»ش را بیابد، خدا را روبه روی خود یافته است! گفت:
آن كه عمری در پی او میدویدم كو به كو
نا گهانش یافتم با دل نشسته رو به رو!
حقیقت انسان، فقط هست و به «هستی مطلق» متصل است. «هستِ» خدا، در منظر «هستِ» انسان است نه در منظر فكر انسان. ما از دریچة هستِ خود میتوانیم هستِ مطلق را روبهروی خود بیابیم. در این حالت است که میتوان گفت:
كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو ؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوم طالب حضور
پنهان نبوده ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
این مباحث، شنیدنی نیست؛ چشیدنی است. باید آنها را در خود احساس کنیم. اگر انسان بفهمد و ببیند كه «هستِ» او پرتو هستِ خدا است و بفهمد خدا فقط «هست»، این را نیز خواهد فهمید که هر چه هست از «هستِ» حق است. اصلاً «حقّ» همان «هست» فارسی است که معرب شده، همانطور که «is» در انگلیسی با هست فارسی هماهنگ است.
تا وقتی ذهن ما گرفتار سایهی چیستیها است قلب ما نمیتواند با خدا روبهرو شود و عملاً بدون آن که بدانیم با نور خدا زندگی نمیکنیم. در روایت داریم که امام صادق(ع) میفرمایند: «مَنْ نَظَرَ فِی اللَّهِ كَیْفَ، هُوَ هَلَك»(60) هركس فكر كند خدا چگونه است، هلاک میشود. در واقع پیام این روایت این است که كسی كه فكر كند خدا «چگونه» است، عمرش باطل خواهد شد و هر چقدر جلوتر رود به چیزی دست نمییابد، چون به دنبال چیزی است که آن خدا نیست، او به دنبال خدای ساختگی خود است که چیستی دارد. پس باید متوجه بود خدا «هست». همانگونه كه «خود» انسان، فقط «هست»، و لذا به ما فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَ بَهُ». هرکس خود را شناخت پروردگار خود را خواهد شناخت. معلوم است که از جهت خاصی باید به خود بنگریم که بتوانیم از طریق شناخت خود، خدا را بیابیم، وگرنه اگر به جهت این که ما معلول هستیم پس علت میخواهیم، این نوع شناختِ خدا از طریق هر موجودی ممكن است، چون همهی موجودات معلولاند و علت میخواهند. ممکن است کسی ده سال خدا را عبادت كند اما خدای ساخته ذهن خود را! این عبادت، كارساز نیست. عبادتی کارساز است كه در آن، توجه قلبیِ انسان به «هست» خداوند باشد، و حضور قلب به همین معنی است که انسان با خودِ خداوند و نه با معنی و مفهوم خدا مرتبط باشد. نماز به جان كسی مینشیند كه به فكر اینجا و آنجا نباشد، «هستِ» خود را در پرتو هست خدا در نظر بگیرد، پرتوی که تماماً اتصال است و نیاز، در مقابل هست مطلق، که سراسر لطف است و غنا.
هر وقت كه انسان از «هست» خود فاصله بگیرد و به «تن» خود متمایل شود، حضور قلبش را از دست میدهد؛ «تن» به خدا وصل نمیشود، چون «تن»، «چیست» انسان است. «هستْ» به خدا وصل میشود چون خدا «هست مطلق» است. و بقیهی هستها تجلی هست خداوندند و لذا اگر با هست خود به محضر حق بیاییم؛ تمام وجود ما میشود عین اتصال به حق، مثل نورهای تجلی یافته از خورشید که سراسر عین اتصال به خورشیدند و هیچ هویت مستقلی ندارد.
برای پیداكردن حضور قلب باید انسان حواسش را از «چیست»ها خارج كند و توجه قلبیاش را که همان هست اوست، به «هست مطلق» که خداوند است بیندازد. در این صورت خیلی آسان، ارتباط برقرار میشود. البته خلوت كردن اطرافِ زندگی از دنیا و تعلقات آن نقش مهمی در خارج شدن حواس از چیستی ها دارد.