هر انسانی دارای یك «تن» و یك «جان»، و یك «جانِ جان» و یك «جانِ جانِ جان» است. «تنِ» هرکس كه برایش مشخص است، «من» او همان «جان» او یا نفس حیوانی اوست، که عامل حیات و زندهبودن است، «فطرت» او همان «جانِ جانِ» اوست که فوق گرایشهای غریزی، طالب خداوند است و نظر به خدا دارد، و «خدا»، «جانِ جانِ جانِ» انسانها است! گفت:
ای جانِ جانِ جانم
تو جانِ جانِ جانی
بیرون زجان چه باشد
تو آنی و نه آنی
توجه انسان در نماز باید به جانانش باشد و با توجه به جانانش که در عمق جان و فطرت اوست، اذکار نماز را به زبان آورد. خدا همه جا هست ولی در عمق جان انسان ظهور خاص دارد و هر چه انسان از حجابها و توجه به غیر بگذرد، به او نزدیكتر میشود.
اگر انسان محدودیت ها را رها كند، به «مطلق» نظر میكند، میز و صندلی و پست و مقام و دنیا، امور محدودی هستند كه اگر انسان طالب آنها شود «روحش» محدود میگردد، اما «مطلق» یعنی آنكه فقط «هست» و هیچ گونه محدودیتی ندارد. دین آمده است تا انسان را از محدودیتها و فشارهای روحیِ ناشی از آن آزاد كند، و این كار را از طریق وصلكردن انسان به خدای مطلق انجام میدهد. كسی كه دنیا طلب شود به دنیا محدود میگردد و تا ابد در فشارهای «روحی» است، پس از دنیا در برزخ و قیامت این فشار روحی بیشتر هم میشود، چون «روح» همیشه «هست» و هرگز نمیمیرد ولی به چیزی تعلق یافته که حالا در نزدش نیست. تنها كسی میتواند از فشارهای روحی آزاد شود كه به خدا وصل شود و معنی دینداری هم همین است و دستورات شریعت برای محکمشدن اتصال فطرت یا عمق جان است با خدا.
كاری كه حضرت ابراهیم(ع) انجام دادند نیز همین بود، حضرت ستارهای را دیدند و گفتند: «هذا رَبّی»(32) این رَبّ من است و میتواند مرا بپروراند و نورانی كند، «...فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ». اما پس از مدتی كه دیدند ستاره افول كرد، گفتند من چیز محدود و رفتنی را نمیخواهم. «فَلَمَّا رَأَی الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ»(33) بعد ماه را دیدند كه از ستاره تابانتر بود. گفتند این است كه به من امکان ادامة حیات میدهد و پروردگار من است. اما دیدند ماه هم رفت! با دلواپسی گفتند: حالا که معلوم شد این هم پروردگار من نیست، اگر آنکه پروردگار من است، مرا هدایت نکند حتماً از گمراهان خواهم شد. «فَلَمَّا رَأَی الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ»(34) بعد خورشید را دیدند كه روشن و درخشان بود؛ هم خودش نورانی بود و هم به بقیه چیزها نور میداد. گفتند آن چیزی كه من میخواهم همین است. اما دیدند خورشید هم رفت! یکمرتبه به خود آمدند که بهکلی مسیر را اشتباه میروند، اعلام کردند مردم! من از راه شرکآلودِ شما بیزار هستم، من هیچ موجود محدودی را نمیخواهم، حتی آن پدیده بزرگی كه در عین بزرگی محدود است را نیز نمیخواهم. «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِینَ»(35) من آن را میخواهم كه همه این چیزها را آفریده است. من جهتم را به سوی كسی میاندازم كه هیچ محدودیتی ندارد و او غذای جان من است.
عنایت داشته باشید که ابراهیمِ «جانِ» هر انسانی همانند حضرت ابراهیم(ع) ندا میكند كه: «اِنّی لا اُحِبُّ الْأَفِلِینَ» من چیز محدود نمیخواهم. به گفتة جامی:
دلا تا كی در این كاخ مجازی
كنی مانند طفلان خاك بازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشیان بیرون از این كاخ
چه شد زان آشیان بیگانه گشتی
چو دُونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملك یقین زن
ندای لا احب الا فلین زن
دنیا خاك است و مشغول دنیابودن، خاكبازیكردن است. انسان باید «خود»ش را از دنیا بالاتر بكشد. پیامبران جایی درس نخواندند بلكه فطرتشان را آزاد كردند و با خدا رفیق شدند، چون خدا را در نزد «خود» داشتند، باید از بقیة چیزها قلب را منصرف میکردند و به او توجه مینمودند. گفت:
با سرشتت چهها كه همراه است
خنك آنكو كه از خود آگاه است
گوهری در میان این سنگ است
یوسفی در میان این چاه است
پس این كوه قرص خورشید است
زیر این ابر زهره و ماه است
هركس در عمق جان خود دارای یوسفی است كه باید آن را كشف كند. فقط كافی است انسان «خود» را از محدودیتها پاك نماید، در آن هنگام «جان» او خدا را مییابد. چرا كه خدا «ناز» است، نه «راز». نازنین را فقط باید نگاه كرد و دوست داشت. گفت:
چون یافتمت جانان
بشناختمت جانان
خدا را باید یافت و كسی كه به «خود»ش رجوع كند «خود» را خواهان «کمال مطلق» میبیند؛ و اگر دوباره به «خود»ش بنگرد گویی كسی در اوج کمال و صفا به او میگوید: «من هستم»! فقط انسان باید «خود»ش را از محدودیتها آزاد كند و طالب خدا شود تا او را بیابد. گفت:
آن كه عمری در پی او میدویدم كو به كو
ناگهانش یافتم با دل نشسته رو به رو
تلاش حقیقی انسان باید همین باشد که خدا را که از همهچیز به او نزدیکتر است پیدا کند، نباید خود را به کارهای فرعی زندگی مشغول کنیم و از این کار اصلی باز بمانیم، و وقتی میگویند فرصتی برای خدایابی بگذار بگوییم کار داریم. کار اصلی ما خدایابی است، بقیة کارها بیکاری است، مگر اینکه خدا را بیابی و بقیة امور را در مسیر رسیدن به خدا و قرب بیشتر انجام دهی. به گفتة مولوی:
کار آن دارد که حق را شد مرید
از برای او ز هرکاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب در خاک بازی میکنند
گویدم از کار خستندند خلق
غرق بیکاری است جانش تا به حلق