شخصی مورد اطمینان برایم نقل کرد که در مشهد مقدس و منزل یکی از دوستان، با دو دانشجوی آمریکایی که زن و شوهر بودند، ملاقات کردم. برای آن دو، داستان شگفت آوری رخ داده بود که به تقاضای میزبان، آن داستان را برای ما نقل کردند: آن دو جوان آمریکایی گفتند: وقتی که ما در یکی از دانشگاههای آمریکا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلا میکردیم. با اشاره به سینهاش گفت: احساس میکردم که اینجا خالی است، سپس گمان کردم که این کمبود، ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلا پر میشود؛ از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم؛ اما پس از ازدواج نیز آن خلا پر نشد و همچنان آن کمبود را در خود احساس میکردیم. از این امر سخت ناراحت شدم و با این که به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلی به او نشان نمیدادم و گاهی حتی حوصله صحبت کردن با او را هم نداشتم.
روزی برای عذرخواهی به او گفتم: اگر گاهی میبینی که من حال خاصی دارم و از تو دوری میگزینم، گمان نکنی که علاقهای به تو ندارم؛ بلکه این ناراحتی و افسردگی و احساس خلا از دوران دانشجویی در من بوده و تاکنون رفع نشده است و هر از چندگاه بدان مبتلا میشوم. همسرم گفت: اتفاقاً من نیز چنین حالتی دارم. پس از گفت و گو، پی بردم که این احساس خلا درونی، درک مشترک هر دوی ما است؛ در نتیجه تصمیم گرفتیم برای رفع آن، چارهای بیندیشیم. در آغاز بنا گذاشتیم که بیشتر به کلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوی بپردازیم تا شاید آن خلا برطرف شود. ارتباطمان را با کلیسا و مسائل معنوی گسترش دادیم و در آن زمینه، کتابهایی را نیز مطالعه کردیم؛ اما آن خلا و عطش معنوی رفع نشد. چون شنیده بودیم که در کشورهای شرقی، به ویژه چین و هندوستان، مذاهبی وجود دارند که مردم را به ریاضت و انجام تمرینهای ویژهای برای رسیدن به حقیقت دعوت میکنند؛ تصمیم گرفتیم به آن کشورها سفر کنیم، و چون چین، از دیگر کشورهای شرقی، به آمریکا نزدیکتر است، ابتدا به چین سفر کردیم.
در چین، از مسوولان سفارت آمریکا خواستیم کسانی را که در آن کشور در زمینه مسائل معنوی و ریاضت سر آمدند، به ما معرفی کنند و آنها شخصی را به ما معرفی کردند که گفته میشد رهبر روحانیان مذهبی چین و بزرگترین شخصیت معنوی آن کشور است. با کمک سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایی و کمک او مدتی به ریاضت مشغول شدیم؛ اما کمبود معنوی و خلا درونیمان برطرف نشد.
از چین به تبت رفتیم. در آن جا و در دامنههای کوه هیمالیا معبدهایی بود که عدهای در آنها به عبادت و ریاضت میپرداختند. به ما اجازه داند که به یکی از معبدها راه یابیم و مدتی را به ریاضت بپردازیم. ریاضتهایی که آنجا متحمل میشدیم، بسیار سخت بود؛ از جمله چهل شب روی تختی که روی آن، میخهای تیزی کوبیده بودند میخوابیدیم. پس از گذراندن مدتی در آنجا و انجام ریاضتها و عبادت، باز احساس کردیم خلا درونی ما همچنان باقی است. از آن جا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان فراوانی تماس گرفتیم و مدتی در آنجا به ریاضت پرداختیم؛ اما نتیجه نگرفتیم و مأیوس شدیم. سرانجام این تصور در ما پدید آمد که اصلا در عالم، واقعیتی وجود ندارد که بتواند خلا درونی انسان را اشباع کند.
ناامیدانه تصمیم گرفتیم از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس آمریکا رهسپار شویم. از هندوستان به پاکستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبی یافتیم که نمونه آن را تاکنون مشاهده نکرده بودیم. در وسط شهر، ساختمانی جالب و باشکوه با گنبد و گلدستههای طلا که پیوسته انبوهی از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب کرد. پرسیدم: اینجا چه خبر است و این مردم چه دینی دارند؟ گفتند: این مردم مسلمانند و کتاب مذهبی آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یکی از رهبران مذهبی آنها که به او امام میگویند، دفن شده است. پرسیدم: امام کیست و چه میکند؟ گفتند: امام (علیه السلام)، انسان کاملی است که به عالیترین مراحل کمال انسانی رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگی ندارد و پس از رخت بربستن از دنیا نیز زنده است. مسلمانان چون چنین اعتقادی دارند، به زیارت امامشان میروند و با عرض ادب و احترام حاجت میخواهند و امام (علیه السلام) نیاز آنها را بر آورده میسازد.
گفتم: قسمتهای برجستهای از قرآن را برای ما نقل کنید. گفتند: در یکی از آیات قرآن آمده است که هر چیزی خدا را تسبیح میگوید. آن سخنان برای ما معمایی شد که چطور با این که امام آنها مرده است، باز او را زنده میدانند و افزون بر این معتقدند که همه چیز، حتی کوهها و درختان، خدا را تسبیح میگویند! باور نکردیم و تصمیم گرفتیم برای تماشا وارد مشهد رضوی شدیم. در صحن، یکی از خادمان که وسیلهای شبیه چماق با روکش نقره در دست داشت. وقتی متوجه شد ما خارجی هستیم، از ورودمان به صحن جلوگیری کرد و گفت: ورود خارجیها ممنوع است!
گفتم: ما چندین هزار کیلومتر در دنیا سفر کردهایم و به اماکن گوناگون وارد شدهایم و هیچ کجا به ما نگفتند که ورود خارجی ممنوع است. چرا شما از ورود ما جلوگیری میکنید؟ قصد ما فقط تماشای این محل است و نیت بدی نداریم. هر چه اصرار کردیم، فایدهای نداشت و از ورود ما جلوگیری کردند. ما با ناراحتی از آنجا دور شدیم و در آن حوالی روبروی مسافرخانهای لب جوی آب نشستیم و مدتی من به فکر فرو رفتم که نکند در عالم حقیقتی باشد که در اینجا نهان است و ما نمیشناسیم؟ اگر در این جا خبری باشد و آنان ما را راه ندهند تا از آن آگاه شویم، برایمان سخت حسرت آور و رنج آور است که با آن همه زحمت، تلاش و تحمل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم. بیاختیار گریهام گرفت و مدتی گریستم.
ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که آن شخص مدفون یا امام و انسان کامل است و آنها راست میگویند یا دروغ میگویند و او انسان کامل نیست. اگر آنها راست بگویند و به واقع او زنده است و به همه جا احاطه دارد، خودش میداند که ما به دنبال چه هدفی، این همه راه آمدهایم و باید ما را دریابد و اگر آنان دروغ میگویند، ضرورتی ندارد به تماشای آنجا برویم. همینطور که اشک میریختم و خود را تسلی میدادم، دستفروشی که تعدادی آینه، مهر و تسبیح در دست داشت، نزدم آمد و به انگلیسی و با لهجه شهر خودمان گفت: چرا ناراحتی؟ سر بلند کردم و جریان را برای او گفتم که ما برای کشف حقیقت به چندین کشور سفر کردهایم و سالها ریاضت کشیدهایم و اکنون که به این جا آمدهایم، به حرم راهمان نمیدهند. گفت: ناراحت نباش! برو. راهتان میدهند! گفتم: الآن ما به آنجا رفتیم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فکر نکردم که چطور آن دستفروش به انگلیسی آن هم با لهجه محلی با من حرف میزند و از کجا خبر دارد که پیشتر خودمان حرم اجازه نداشتند ما را راه دهند و اکنون اجازه دارند، و چرا من راز دلم را برای او گفتم.
سرانجام به سوی حرم راه افتادیم و وقتی به در صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم: شاید ما را ندیده است. برگشتیم و به او نگاه کردیم؛ اما او عکس العملی نشان نداد. وارد صحن شدیم و به راهرویی رسیدیم که جمعیت انبوهی از آنجا وارد حرم میشدند. ما نیز همراه جمعیت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیت ما را از این سو به آن سو میکشاند تا این که به در حرم رسیدیم؛ اما ناگهان من احساس کردم که اطرافم خالی است و هر چه جلو رفتیم، پیرامونم خلوتتر میشد و بدون مزاحمت و فشار جمعیت به پنجرههای ضریح مقدس رسیدم و مشاهده کردم که درون ضریح شخصی ایستاده است. بیاختیار تعظیم و سلام کردم. آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا داد و فرمود: چه میخواهی؟ من هر چه پیشتر در ذهنم بود، یکباره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم که چه میخواهم، چیزی به ذهنم نیامد. فقط یک مطلب به ذهنم آمد و در محضر حضرت گفتم و آن این بود که من شنیدهام در قرآن آمده است: همه موجودات خدا را تسبیح میگویند! وقتی آن مطلب را عرض کردم، فرمود: به تو نشان میدهم. بعد بیاختیار از حرم بیرون آمدم. باز احساس کردم که پیرامونم خلوت است و کسی مزاحم من نمیشود. خداحافظی کردم و از حرم خارج شدم؛ اما مبهوت مانده بودم. وقتی از حرم خارج، و به صحن وارد شدم، حالتی به من دست داد که میشنیدم هر آن چه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان تسبیح میگویند. با مشاهده این صحنه، دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش بر روی زمین افتادم. پس از به هوش آمدن خود را در اتاقی بر روی تختی دیدم که عدهای آب به صورتم میریختند تا به هوش آیم.
پس از آن واقعه، من متوجه شدم که در عالم حقیقتی وجود دارد و آن حقیقت در این جا است و انسان میتواند به مقامی برسد که مرگ و زندگی برای او یکسان باشد و مرگ نداشته باشد و همچنین پی بردم که قرآن راست میگوید که همه چیز تسبیح گوی خدا است.
نکته جالب توجه در واقعه پیشین این است که با آن رخداد خارق العاده همه حقایق از طریق شهود برای آن جوان ثابت شد. به طور مسلم از طریق برهان و بررسیهای علمی، فرصت بسیاری لازم بود که او از همه حقایق آگاه شود؛ چون وقتی خواهان شناخت خدا میشد، باید مدتی را برای اثبات وجود خدا صرف میکرد و پس از آن، نوبت به اثبات نبوت، و پس از آن اثبات امامت و دیگر مسائل میرسید؛ اما با یک حادثه، همه چیز برای او اثبات شد. او با شناخت امام هشتم (علیه السلام) و حقانیت حضرت، حقانیت شیعه و اعتقادهای آنان را نیز شناخت و دریافت که امام (علیه السلام) مرگ ندارد و مرگ ظاهری معصوم در رفتار و تداوم فعالیتها و تصرفات تکوینی و معنوی او بیتاثیر است. همچنین حقانیت قرآن و دیگر امور مقدس و اصول مذهبی و دینی ما برای او ثابت شد.