تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

مشکل جوانان نابغه‏

ناگفته نماند که مشکل احراز شخصیت و حسن سازش اجتماعی، مخصوص جوانان کوتاه‏فکر و کم‏هوش یا بدقیافه و ناقص عضو نیست، بلکه جوانان نابغه و هوشمند و همچنین جوانان زیبارو و خوش‏آهنگ نیز در راه احراز شخصیت و سازگاری با محیط، مشکلات گوناگونی بر سر راه دارند.
جوانانی که به طور طبیعی کم‏هوش و کوته‏عقل یا بدقیافه و ناقص عضو، آفریده شده‏اند، به سبب نارسایی هوش و خرد، یا ناموزونی اندام و قبح منظر، همواره اسیر احساس حقارت و پستی هستند و از ترس بی‏اعتنایی یا توهین دیگران جرأت نمی‏کنند که به گرمی با مردم بیامیزند و در نتیجه از حسن سازگاری با جامعه و اثبات شخصیت خود محرومند.
جوانان که با عقل و هوش فوق عادی آفریده شده‏اند، همچنین آنان که صورت زیبا و اندام موزون و آهنگ گرم دارند، در خود احساس برتری و مزیت می‏کنند و خویشتن را فوق مردم می‏بینند. گاهی این احساس باعث تکبر و خودپسندی آنان می‏شود و در نتیجه دیگران را به دیده تحقیر و پستی می‏نگرند و در برخوردهای اجتماعی مراعات اخلاق و ادب را نمی‏نمایند و با غرور و خودخواهی موجبات رنجش خاطر مردم و خواری خود را فراهم می‏آورند.
این گروه نیز بر اثر سوءمعاشرت، از حسن سازگاری با محیط و احراز شخصیتی که شایسته آن هستند، محروم خواهند بود.
کودکی که بیش از حد باهوش باشد، به مناسبت همان هوش خارق‏العاده خود، در تطبیق با محیط و جامعه با اشکالاتی مواجه خواهند شد.
ستایش بیش از اندازه از روش‏های او در سالهای اولیه زندگی ممکن است وی را بیش از حد نسبت به قوا و استعدادهای فطری‏اش مغرور سازد. گذشته از این، به مناسبت هوش سرشارش ممکن است مورد بغض و آزار کودکان همسن خویش قرار گیرد. از طرف دیگر، رشدش از لحاظ جنبه‏های دیگر به اندازه کافی نیست که کودکان بزرگتر وی را به بازی گیرند.
کودکی که از لحاظ نیروی ذهنی برتر از همسالان خود باشد، به ویژه در آخرین سال‏های کودکی، و اوایل بلوغ، غالبا می‏تواند جنبه غیر عقلانی و نااستواری مقررات و اصول و دستورهای بالغان را تشخیص دهد. از این رو ممکن است نسبت به قدرت بالغان روش منفی پیش گیرد و از آنان آزرده شود.
کسی که هوش برتر دارد و سازش‏های اجتماعی با مشکلات زیاد و ناکامی‏ها مواجه خواهد شد و برای ارضای امیالش به رفتارهای ناپسندیده‏ای از قبیل رفتار منفی، تعصب، مغالطه، گوشه‏گیری، غرور و خودپسندی و خود را از دگران بی‏نیاز داشتن، دست می‏زند.(258)
ابن مقفع از افراد دراک و پرفراست عصر خویش و از جهت عقل و هوش طبیعی، نسبت به افراد عادی مزیت و برتری داشت. او در سنین جوانی، بر اثر لیاقت فطری، به فراگرفتن پاره‏ای از علوم موفق گردید و توانست بعضی از کتب علمی را به زبان عربی ترجمه نماید، ولی برتری هوش و خرد، وی را مغرور کرد و احساس تفوق، در اخلاق و رفتارش اثر نامطلوب گذارد و در سازش‏های اجتماعی با مشکلاتی مواجه ساخت. او مردم را حقیر و خوار می‏پنداشت و گاهی با کلمات زننده، تحقیرشان می‏کرد و بذر کینه و دشمنی در نهادشان می‏افشاند.
سفیان بن معاویه، که از طرف منصور دوانیقی فرمانداری بصره را به عهده داشت، از کسانی بود که مکرر مورد تعرض و تحقیر ابن مقفع قرار گرفت و با کلمات تند و زننده در حضور مردم خجلت‏زده و شرمسارش ساخت.
سفیان بینی بزرگ و ناموزونی داشت. هر وقت ابن‏مقفع به فرمانداری می‏آمد، در حضور مردم به صدای بلند می‏گفت: سلام علیکما! یعنی سلام بر تو و بینی بزرگت! او را با این طرز سلام کردن، تحقیر می‏نمود.
روزی سفیان در مجلس خود گفت من هرگز از سکوت و خاموشی پشیمان نشده‏ام. ابن مقفع گفت: کسی که زیبایی و زینتش لکنت زبان باشد، البته از سکوت هرگز پشیمان نمی‏شود.
گاهی سفیان را به نام مادرش تحقیر می‏کرد و در ضمن کینه‏ای که برای وی ساخته بود، مادر و فرزند را یک جا اهانت می‏نمود و در حضور مردم به صدای بلند می‏گفت: ای پسر زن شهوت‏پرست!
روزی ابن مقفع از روی تمسخر و به منظور وانمود کردن نادانی سفیان در محضر عمومی از وی سوال کرد: اگر کسی بمیرد و از او زن و شوهری باقی مانده باشد، ارثشان چگونه تقسیم می‏شود؟
ابن مقفع با هوش خود و سخنان موهن خود که ناشی از غرور و خودپسندی‏اش بود، کینه و دشمنی سفیان را به شدت برانگیخت و او را برای تلافی آن همه اهانت و ناروایی، مجهز ساخت. سفیان هم منتظر بود فرصت مناسبی به دست آورد که با شدتی هر چه تمامتر از وی انتقام بگیرد.
اتفاقا در آن اوقات، عبدالله بن علی بر برادرزاده خود، منصور دوانیقی، مدعی خلافت شد و بر وی خروج کرد. منصور خلیفه وقت، ابومسلم خراسانی را به فرماندهی لشکر نیرومندی برای سرکوبی عمومی خود و یارانش به بصره فرستاد و سرانجام در مدت کوتاهی ابومسلم غالب شد و عبدالله بن علی فرار نمود و به برادران خود سلیمان و عیسی پناهنده شده و نزد آنان مخفی گشت.
سلیمان و عیسی نزد منصور رفتند و درخواست کردند که از تخلف برادرشان، عبدالله بن علی درگذرد. منصور شفاعت آن دو را پذیرفت. قرار شد امان‏نامه‏ای بنویسند و منصور دوانیقی آن را امضا نماید.
وقتی به بصره مراجعت کردند، نوشتن امان‏نامه را به عهده ابن مقفع که منشی مخصوص عیسی بود، گذرادند و از وی خواستند که آن را به قدری محکم و مؤکد بنویسد که منصور نتواند آسیبی به عبدالله بن علی برساند.
ابن مقفع امان‏نامه مبالغه‏آمیزی را تنظیم کرد و نوشت: اگر منصور دوانیقی به عموی خود عبدالله بن علی مکر کند و او را آزار نماید، اموالش وقف مردم، بندگانش آزاد، و مسلمین از بیعت او یله و رها باشند.
موقعی که آن را برای امضا نزد منصور دوانیقی بردند، سخت برآشفت و از تنظیم‏کننده آن پرسش کرد، گفتند: ابن‏مقفع نوشته است.
منصور از امضای آن خودداری کرد. به علاوه به حاکم بصره محرمانه دستور داد تا ابن مقفع را به قتل برساند.
سفیان حاکم بصره، که مدت‏ها از سخنان ابن مقفع احساس خشم و ناراحتی می‏کرد، در انتضار فرصت مناسبی بود تا از او انتقام بگیرد.
اینک با وصول دستور منصور دوانیقی آن فرصت به دست آمده و موقع آن رسیده است که گفتار و رفتار ناروای او را تلافی کند و خشم درونی خویش را تسکین بخشد.
دستور داد ابن مقفع را به اطاقی بردند. سپس با وی گفت: آیا به خاطر داری درباره من چه‏ها گفتی و از مادر من چگونه یاد کردی؟ به گفته خودت، مادرم شهوت‏پرست بود، اگر تو را به وضع تازه و بی‏مانندی به قتل نرسانم.
آنگاه دستور دادند تنوری را گداختند و ابن مقفع را که در آن موقع سی و شش ساله بود، کنار تنور بردند. اعضای بدنش را یکی پس از دیگری می‏برید و در برابر چشمش به تنور می‏افکند و با این کیفیت سخت و پرشکنجه به حیات او خاتمه داد.
قال علی علیه‏السلام: من زرع العدوان، حصد الخسران (259)
علی علیه‏السلام فرموده است:
هر کس تخم عداوت بیفشاند، زیان و خسارت می‏درود.
قال ابوعبدالله علیه‏السلام: من زرع العداوة حصد ما بذر؛ (260)
امام صادق علیه‏السلام فرموده است:
کسی که بذر دشمنی و عداوت در دل مردم بکارد، سرانجام آن چه را کاشته است، درو خواهد کرد.
عقل و هوش سرشار ابن مقفع، نه تنها در ساختن شخصیت و حسن سازگاری او با اجتماع مفید واقع نشد، بلکه در وی اثر نامطلوبی گذارد و به علت خودپسندی و بلندپروازی، دگران را مورد تحقیر و اهانت قرار داد و سرانجام در سنین جوانی با وضع سخت و رنج‏آوری چراغ زندگی‏اش خاموش شد.(261)