بعد از واقعه صفین حزبی به نام خوارج به وجود آمد. افرادی تندرو و بیاطلاع از مبانی علم و دین در آن شرکت کردند و سالیان دراز به جرایم و جنایات بزرگی دست زدند. حکومتهای وقت نیز به صور مختلف با آنها مبارزه نمودند.
در زمان حجاج بن یوسف جمعی را به اتهام وابستگی به این حزب دستگیر و برای مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود به وضع آنان رسیدگی کرد و مجازات هر یک را تعیین نمود. وقتی نوبت به آخرین فرد آن جمعیت رسید، موذّن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حرکت کرد و متهم را به یکی از حضار مجلس خود که عنبسه نام داشت سپرد و گفت: امشب او را پیش خود نگاهداری کن و فردا صبح نزد من بیاور تا مجازاتش کنم.
عنبسه اطاعت کرد و با او از عمارت استانداری خارج شد. در راه، متهم به عنبسه گفت: آیا میتوان به تو امید خیری داشت؟
عنبسه گفت: اگر سخنی داری بگو، توفیق رفیقم شود و به راه خیر و نیکی قدمی بردارم.
متهم گفت: به خدا قسم من از خوارج نیستم. به هیچ مسلمان خروج نکرده و به محاربه کسی قیام ننمودهام. از این تهمتی که به من بستهاند منزه و مبری هستم. گرچه بیگناه گرفتار شدهام، ولی به رحمت خداوند حکیم اطمینان دارم. میدانم فضل الهی شامل حال من خواهد بود، هرگز بدون گناه معذب نخواهد شد. تمنای من این است که احساس کنی و اجازه دهی امشب را نزد زن و فرزندانم بروم، آنان را وداع کنم، وصایای خود را بگویم، حقوق مردم را ادا کنم و فردا اول وقت نزد تو بیایم.
عنبسه میگوید از این تقاضا مرا خنده آمد که یک متهم زندانی چنین درخواستی میکند. جواب ندادم. او دوباره تقاضای خود را تکرار کرد.
گفته او در من تاثیر نمود، به دلم گذشت که خوب است به خداوند اعتماد نمایم و درخواست او را بپذیرم. تصمیم گرفتم و به او گفتم: برو! باید عهد کنی که فردا صبح باز آیی.
آن مرد گفت: عهد کردم که فردا اول وقت بیایم و بر این عهد، خداوند را گواه میگیرم.
رفت تا از چشمم ناپدید شد. وقتی به خود امدم، از کرده خویش سخت ناراحت و مضطرب شدم. با خود گفتم این چه کاری بود کردم؟ چرا بیجهت خود را در معرض غضب حجاج قرار دادم؟
با نگرانی به منزل رفتم و قضیه را با اهل خانه خود در میان گذاردم. آنان نیز مرا ملامت کردند ولی کار از کار گذشته بود!
آن شب را تا صبح نخوابیدم. مانند انسان مارگزیده یا زن فرزند مرده به خود میپیچیدم. صبح شد، مرد به وعده خود وفا کرد و اول وقت نزد من آمد.
از آمدنش تعجب کردم. گفتم: چرا آمدی؟ گفت: هر کس به سعادت معرفت خدا نایل شده و پروردگار را به قدرت و کمال بشناسد، وقتی عهد کند و خداوند را بر آن گواه گیرد، باید به آن عهد وفا کند و هرگز نقض پیمان نکند.
در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج برد و قصه شب گذشته را از اول تا آخر برای حجاج نقل کرد. حجاج از ایمان و وفای متهم تعجب کرد. به عنبسه گفت: میل داری تا او را به تو ببخشم؟
گفت: اگر کرم نمایی و چنین کنی، بر من منت بسیار داری.
حجاج متهم را به عنبسه بخشید. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در کمال مهربانی گفت: آزاد هستی، برو!
مرد بدون این که از عنبسه قدردانی و حقشناسی نماید، راه خود را پیش گرفت و رفت. عنبسه از این همه سردی و حقناشناسی رنجیدهخاطر شد. با خود گفت شاید دیوانه باشد، ولی برخلاف انتظار، فردای آن روز نزد عنبسه آمد و تشکر و حقشناسی بسیار کرد و گفت: نجاتدهنده من خداوند بود و تو وسیله این کار، اگر دیروز از تو قدرشناسی و شکرگزاری میکردم تو را شریک نعمت خدا کرده بودم و این عمل، ناروا بود. لازم دانستم اول شکر حق تعالی را به جای آورم و سپس از شما قدردانی نمایم. دیروز و دیشب در پیشگاه خداوند شکرگزاری کردم و آن چه که وظیفه بندگی بود، به جای آوردم و امروز برای حقشناسی شما آمدم. سپس از نیکوکاری و خدمتگزاری عنبسه قدردانی و تشکر کرد و از زحمات او عذرخواهی کرد و رفت.(186)
وفای به عهد یکی از ارکان سعادت بشر است. وفای به عهد یکی از بزرگترین سجایای اخلاقی انسان است. وفای به عهد قادر است مرد خونخواری مثل حجاج بن یوسف را تحتتأثیر قرار دهد و او را از ریختن خون بیگناهی باز دارد.(187)