تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

با من یکی هست!

حلیمه سعدیه دایه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‏گوید:
وقتی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم سه ساله شد، روزی به من گفت: مادر! روزها برادرانم کجا می‏روند؟
جواب دادم: گوسفندان را به صحرا می‏برند.
گفت: برای چه مرا با خود همراه نمی‏برند؟
مادر گفت: آیا تمایل داری تو هم با آنها بروی؟
حضرت جواب داد: بلی!
فلما أصبح دهنته و کحلته و علقت فی عنقه خیطا فیه جزع یمانیة فنزعها ثم قال لی مهلا یا أمّاه فاءن معی من یحفظنی؛(63)
صبح فردا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را شست و شو کرد. به موهایش روغن زد، به چشمانش سرمه کشید و یک مهره یمانی که در نخ کشیده بود، برای محافظت او به گردنش آویخت.
حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم مهره را از گردن کند و فرمود:
مادر! خدای من که همواره با من است، نگهدار و حافظ من است.
ایمان به خداوند است که طفل سه ساله‏ای را این چنین آزاد و نیرومند بار می‏آورد.(64)