تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

استجابت دعا

قومی به امام صادق علیه‏السلام عرض کردند: دعا می‏کنیم و به استجابت نمی‏رسد، چرا چنین است؟
حضرت فرمود: برای این که شما کسی را می‏خوانید که او را نمی‏شناسید و درباره‏اش به شایستگی معرفت ندارید.
در حکومت بنی‏امیه و بنی‏عباس افراد با ایمان و شریفی همانند علی بن یقطین بودند که در ظاهر به دولت جبار خدمت می‏کردند و در باطن، انجام وظیفه دینی می‏نمودند، حتی در مواقعی بعضی از ائمه معصومین علیهم‏السلام به آنان نامه محرمانه می‏نوشتند و درباره افراد مظلوم توصیه می‏کردند و آن مأمورین پاکدل با علاقه‏مندی وظیفه محوله را انجام می‏دادند و مومن گرفتاری را از بلا خلاص می‏کردند.
عبدالله هبیری یکی از افرادی است که با نیروی ایمان خود قدرت جباری را در هم شکست و عملا اثبات نمود که برای آفریدگار جهان شریکی قرار نداده است. خداوند هم بر اثر استقامت و ثبات ایمانی او دعا و تمنایش را به اجابت رساند و در کمال عزت و سربلندی، وی را به هدفش نایل ساخت. در این جا خلاصه‏ای از قضیه او به عنوان شاهد بحث ذکر می‏شود.
عبدالله هبیری از افاضل دبیران بود. در عهد مروانیان کارهای مهمی به عهده داشت. در دولت عباسیان مدتی بیکار ماند و در مضیقه مالی قرار گرفته بود. برای حل مشکل خود ناچار هر روز بر اسب لاغری که داشت سوار می‏شد و در خانه وزیر مقتدر مأمون به نام احمد ابوخالد می‏رفت. او مردی تند و زودرنج بود. هر روز که هبیری به او سلام می‏کرد، ناراحت و رنجیده‏خاطر می‏شد و دیدارش برای وزیر، گران بود.
روزی وزیر بر اثر پیشامدی آزردگی خاطر داشت. اول صبح که از منزل خارج شد، هبیری نزدیک آمد و به وزیر سلام نمود. وزیر، آن روز از دیدن و سخت رنجید. یکی از دبیران جوان خود را طلب نمود، به او گفت: برو هبیری را ملاقات کن و بگو: مرد پیر و محنت‏زده‏ای هستی، هر روز به دیدار من می‏آیی و مرا می‏رنجانی. من به تو شغلی نخواهم داد و کاری از تو برنمی‏آید. برو در گوشه‏ای به عبادت مشغول باش! اگر به امید کاری نزد من می‏آیی، از من قطع امید کن که به تو کاری نخواهم داد.
دبیر جوان می‏گوید: پیام وزیر تند بود و من شرم داشتم از این که آن سخنان را به هبیری بگویم. لذا سه هزار درهم از خود تهیه نمودم، به دست غلامی دادم و او را با خود به منزل هبیری بردم. چون مرا دید احترام کرد. به هبیری گفتم: آقای وزیر سلام رسانده و پیام داده برای من سنگین است که پیرمرد محترمی هر روز در منزل من بیاید. فعلا شغل مهیا نیست. مبلغی را برای شما فرستاده، خرج کنید، شاید بعدا کاری مهیا شود.
چهره هبیری گرفت. هنگامی که غلام پول را نزدش آورد، از من پرسید: چقدر است؟ گفتم: سه هزار درهم! سخت ناراحت شد. گفت: برادر! من نه گدا هستم و نه از او صدقه می‏خواهم.
جوان دبیر می‏گوید: از سخن هبیری ناراحت شدم و گفتم: این پول از من است، وزیر برای شما پول نفرستاده است. من شرم داشتم پیام تند وزیر را آن‏طور که گفته است به شما بگویم.
هبیری گفت: ما علی الرسول الا البلاغ؛ پیام‏آور، وظیفه‏ای جز ابلاغ پیام ندارد، هر چه وزیر گفته، تمام و کمال بگو و یک حرف آن را باز مگیر! تمام پیام وزیر را شرح دادم.
هبیری پس از استماع سخنان وزیر گفت: اینک سخنان مرا بشنو و تمام و کمال آن را برای وزیر بگو! بگو: آفریدگار، هیچ کس را بی‏وسیله رزق ندهد، این عالم، جهان اسباب و علل است و اینک کلید رزق عده‏ای را خداوند در کف تو نهاده و ذات تو در قبضه قدرت اوست، و من برای دست یافتن به رزق خداوند، دری را جز مثل تو نمی‏شناسم.
خداوند متعال اگر رزقی مقدر فرموده است، به وسیله تو به من می‏رسد و اگر مقدر نفرموده، از تو رنجش ندارم. چون کلید رزق من در دست توست، بخواهی یا نخواهی هر روز در خانه‏ات خواهم آمد و از تو دست نمی‏کشم.
جوان منشی می‏گوید: من از قوت یقین او به شگفت آمدم. فردا صبح که به خانه وزیر رفتم، دیدم هبیری آمده و ایستاده است. وزیر که از منزل خارج شد، چشمش به هبیری افتاد سخت ناراحت گردید. به من گفت: مگر پیام مرا ندادی؟ گفتم: داده‏ام و او جوابی داده که وقتی به درگاه خلافت رسیدیم، آن را شرح خواهم داد.
پس از رسیدن به دربار، جواب را به وزیر گفتم. به شدت خشمگین شد و از غضب نمی‏دانست چه کند.
در این بین، وزیر احضار گردید و او به حضور مأمون رفت. ابتدا امور کشور را که باید شرح دهد، به عرض رساند.
وزیر در آن روز می‏خواست عبدالله زبیری را به سمت استاندار مصر معرفی کند. شروع به صحبت کرد و گفت: اوضاع مصر قدری مختل گردیده، مرد لایقی لازم است که به آن جا برود.
خلیفه گفت: به نظرت چه کسی برای این کار شایسته است؟
وزیر خواست بگوید: عبدالله زبیری، گفت: عبدالله هبیری.
خلیفه پرسید: او زنده است؟ حالش چطور است؟
وزیر گفت: اشتباه کردم، مقصودم عبدالله زبیری بود، نه عبدالله هبیری.
خلیفه گفت: برای عبدالله زبیری فکری خواهیم کرد، از هبیری بگو! زمانی که من خراسان بودم، گاهی نزد من‏آمد. او فردی حق‏شناس و خدمت‏نگاهدار است.
وزیر گفت: او لایق این شغل نیست.
خلیفه گفت: او مردی بزرگ است و در کارهای خطیر، ورزیده است.
وزیر گفت: او از دشمنان آل‏عباس است.
خلیفه گفت: آل مروان درباره پدران او لطف کردند و آنان تلافی نمودند، ما نیز به او خدمت می‏کنیم تا اخلاص او در دولت ما ظاهر شود.
وزیر گفت: او مدتی است که بیکار است و نمی‏تواند مصر را اداره کند.
خلیفه گفت: با حمایت خود او را تقویت می‏کنیم و پیشرفتش می‏دهیم.
سپس به وزیر گفت: به جان من بگو چرا با او این قدر مخالفت می‏نمایی؟
وزیر پیغام خود و جواب هبیری را به عرض خلیفه رسانید. مامون گفت:
چه خوب گفته و مطلب همان است که او گفته است. ما ولایت مصر را به او دادیم و سیصد هزار درهم از خزانه به وی انعام نمودیم تا مقدمات سفر خود را فراهم آورد. به جان و سر من قسم، فرمان ولایت مصر و انعام ما را کسی جز خودت به وی نرساند.
وزیر اطاعت کرد، به منزل هبیری رفت، از وی بسیار عذرخواهی کرد و جریان امر را گفت.(206)
عبدالله هبیری برای وزیر نیرومند عباسی قدرت مستقلی قائل نبود و مخالفت او را مهم نمی‏شمرد، تمام توجه هبیری به ذات اقدس الهی معطوف بود و در عالم وسایل و اسباب، وزیر را مجری روزی رساندن خداوند به بعضی از افراد می دانست و در پیامی که به وزیر داده بود، صریحا گفته بود: ذات تو در قبضه قدرت الهی است.
عبدالله هبیری یک موحد واقعی و یک مسلمان حقیقی بود، او حریم مقدس باریتعالی را محترم می‏شمرد، ادای وظیفه عبودیت می‏نمود، برای خداوند ضدی قرار نداده و بر اثر این خلوص واقعی و ایمان محکم، خداوند در سخت‏ترین شرایط، دعایش را به بهترین وجه مستجاب نمود.(207)