تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

ذکر زید بن علی بن الحسین علیه السلام و مقتل او

شیخ مفید قدس سره فرموده که زید بن علی بن الحسین علیه السلام بعد از حضرت امام محمدباقر علیه السلام از دیگر برادران خود بهتر و از همگی افضل بود و عابد و پرهیزکار و فقیه و سخی و شجاع بود و با شمشیر ظهور نمود، امر به معروف و نهی از منکر و طلب خون امام حسین علیه السلام کرد، پس روایت کرده از ابوالجارود و زیاد بن المنذر که گفت: وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پرسش کردم گفتند او حلیف‏القرآن است یعنی پیوسته مشغول قرائت قرآن مجید است.
و از خالد بن صفوان نقل کرده که گفت: زید از خوف خدا می‏گریست چندان که اشک چشمش با آب بینیش مخلوط می‏گشت و اعتقاد کردند بسیاری از شیعه در حق او امامت را و سبب حصول این عقیدت خروج زید بود با شمشیر و دعوت فرمودن او مردمان را به سوی رضای از آل محمد صلی اللَّه علیه و آله و سلم ایشان چنان گمان کردند که مقصود او از این کلمه خود او است و حال آنکه این اراده نداشت؛ زیرا که زید معرفت و شناسایی داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام امامت را به وصیت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق علیه السلام.(130)
مؤلف گوید: که ظهور کمالات نفسانی و مجاهدات زید بن علی با مرده مروانی مستغنی از توصیف است، صیت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سیف و سنان او در السنه مذکور این چند شعر که در وصف فضل و شجاعت او است در کتاب مجالس المؤمنین مسطور است:
فَلَمّا تَرَدّی‏ بِالْحَمائِلِ وَانْتَهی‏ - یَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ‏
تَبَیَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ - یُطیلُ حَنینَ الاُمَّهاتِ الثَّواکِلِ‏
تَبَیَّنَ فیهِ مَیْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقی‏ - وَلیداً یُفَدّی‏ بَیْنَ اِیْدِی الْقَوابِلِ(131)
سید اجل سید علیخان در شرح صحیفه فرموده که زید بن علی بن الحسین علیه السلام را ابوالحسن کنیت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اکثر ممّا یحصر و یعدّ. و آن سید والانسب موصوف به حلیف‏القرآن بودی چه هیچگاه از قرائت کلام مجید بر کنار نبودی.(132)
ابونصر بخاری از ابن الجارود روایت کند که گفت: وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پرسش کردم به من گفتند: این حلیف‏القرآن را می‏خواهی و این اسطوانه مسجد را می‏گویی؛ زیرا که از کثرت نماز او را چنین می‏خواندند. پس سید کلام شیخ مفید را که ما نقل کردیم نقل کرده آنگاه فرموده که اهل تاریخ گفته‏اند: سبب خروج زید و روی برتافتن او از اطاعت بنی‏مروان آن بود که برای شکایت از خالد بن عبدالملک بن الحرث بن الحکم امیر مدینه به سوی هشام بن عبدالملک راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمی‏داد و زید مطالب خویش همی به او برنگاشت و هشام در اسفل مکتوب او می‏نوشت به زمین خود بازگرد و زید می‏فرمود سوگند به خدای هرگز به سوی ابن‏الحرث باز نشوم.
بالجمله؛ بعد از آنکه مدتی زید در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآید، چون زید در پیش روی هشام بنشست هشام گفت: مرا رسیده است که تو در طلب خلافت و آرزوی این رتبت می‏باشی با آن که تو را این مقام و منزلت نباشد، چه فرزند کنیزی بیش نیستی؛ زید گفت: همانا برای این کلام تو جوابی باشد، گفت: بگوی، گفت: هیچ کس به خداوند اولی نباشد از پیغمبری که او را مبعوث داشت و او اسماعیل بن ابراهیم علیه السلام و پسر کنیز است و خداوند او را برگزید و حضرت خیرالبشر صلی اللَّه علیه و آله و سلم را از صلب او پدید ساخت، پس بعضی کلمات مابین زید و هشام رد و بدل شد، بالاخره هشام گفت دست این گول نادان بگیرید و بیرون برید، پس زید را بیرون بردند و با چند تن به جانب مدینه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وی جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به کوفه درآمد و مردم کوفه روی به بیعت او درآوردند.(133)
مسعودی در مروج الذهب فرموده: سبب خروج زید آن شد که رصافه (که از ارضای قنّسرین است) بر هشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جایی از برای خود نیافت که بنشیند و هم از برای او جایی نگشودند لاجرم در پایین مجلس بنشست و روی به هشام کرد و فرمود:
لَیْسَ اَحَدٌ یَکْبُرُ عَنْ تَقْوَی اللَّهِ وَ لایَصْغُرُدُون تَقْوَی اللَّهِ وَ اَنَا اُوصیکَ بِتَقْوَی اللَّهِ فَاتَّقْهِ!
هشام گفت: ساکت باش لاامّ لک، تویی آن کس که به خیال خلافت افتاده‏ای و حال آنکه تو فرزند کنیزی می‏باشی، زید گفت: از برای حرفت تو جوابی است اگر بخواهی بگویم و اگر نه ساکت باشم؟ گفت: بگو.
فرمود: اِنَّ الاُمَّهاتِ لایُقْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغایاتِ: پستی رتبه مادران موجب پستی قدر فرزندان نمی‏شود و این باز نمی‏دارد ایشان را از ترقی و رسیدن به پایان، آنگاه فرمود: مادر اسماعیل کنیزی بود از برای مادر اسحاق و با آنکه مادرش کنیز بود حق تعالی او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بیرون آورد از صلب او پیامبر خاتم صلی اللَّه علیه و آله و سلم را، اینک تو مرا به مادر طعنه می‏زنی و حال آنکه من فرزند علی و فاطمه علیهما السلام می‏باشم. پس به پا خاست و خواند:
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْری‏ بِهِ - کَذاکَ مَنْ یَکْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ
قَدْ کانَ فِی الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ - وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِی رِقابِ الْعِبادِ
اِنْ یُحْدِثِ اللَّهُ لَهُ دَوْلَةً - یَتْرُکُ آثارَ الْعِدی‏ کَالرِّمادِ
و از نزد هشام بیرون شد و به جانب کوفه شتافت.
قرّاء و اشراف کوفه با او بیعت کردند. پس زید خروج کرد و یوسف بن عمر ثقفی که عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت، همین که تنور حرب تافته شد اصحاب زید بنای غدر نهادند، نکث بیعت کرده و فرار نمودند و باقی ماند زید با جماعت قلیلی و پیوسته قتال سختی کرد تا شب داخل شد و لشکریان دست از جنگ کشیدند و زید زخم بسیار برداشته بود و تیری هم بر پیشانیش رسیده بود. پس حجامی را از یکی از قراء کوفه طلبیدند تا پیکان تیر را از جبهه [ پیشانی‏] او بیرون کشد همین که حجام آن تیر را بیرون آورد جان شریف زید از تن بیرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبی دفن کردند و قبر او را از خاک و گیاه پر کردند و آب بر روی آن جاری ساختند و از آن حجام پیمان گرفتند که این مطلب را آشکار نکند همین که صبح شد حجام نزد یوسف رفت و موضع دفع زید را نشان داد یوسف قبر زید را شکافت و جنازه او را بیرون آورد و سر نازنینش را جدا کرد و برای هشام فرستاد و هشام او را مکتوب کرد که زید را برهنه و عریان بر دار کشید یوسف او را در کناسه کوفه برهنه کرده بر دار آویخت و به همین قضیه اشاره کرده بعضی شعراء بنی امیه و خطاب به آل ابوطالب و شیعیان ایشان نموده و گفته:
صَلَبْنا لَکُمْ زَیْداً عَلی‏ جِذْعِ نَخْلَةٍ - وَ لَمْ اَرَمَهْدِیّاً عَلَی الْجِذْعِ یُصْلَبُ‏
و آنگاه بعد از زمانی هشام برای یوسف نوشت که جثّه زید را به آتش بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد.
و ذکر کرده ابوبکر بن عیّاش و جماعتی آنکه، زید پنجاه ماه برهنه بر دار آویخته بود در کناسه کوفه و احدی عورت او را ندید به جهت آنکه خدا او را مستور فرموده بود، و چون ایام سلطنت به ولید بن یزید بن عبدالملک رسید و یحیی بن زید در خراسان ظهور کرد ولید نوشت به عامل خود در کوفه که زید را با دارش بسوزانید پس زید را سوزانیدند و خاکسترش را در کنار فرات به باد دادند.
و نیز مسعودی گفته که حکایت کرده هَیْثَمِ بْنِ عَدِیّ طائی از عمرو بن هانی که گفت: بیرون شدیم در زمان سفاح با علی بن عبداللَّه عباسی به جهت نبش کردن گورهای بنی امیه، پس رسیدیم به قبر هشام او را از گور بیرون دیدیم بدنش هنوز متلاشی نشده اعضایش صحیح مانده بود جز نرمه بینیش، عبداللَّه هشتاد تازیانه بر بدن او زد پس او را بسوزانید، آنگاه رفتیم به ارض وابق، سلیمان را از گور درآوردیم چیزی از او نمانده بود جز صلب و اضلاع و سرش، او را هم سوزانیدیم و همچنین کردیم با سایر مرده‏های بنی امیه که گورهای ایشان در قنّسرین بود، پس رفتیم به سوی دمشق و گور ولید بن عبدالملک را شکافتیم و هیچ چیز از او نیافتیم، پس قبر عبدالملک را شکافتیم چیزی از او ندیدیم جز شئون سرش، آنگاه گور یزید بن معاویه را کندیم چیزی ندیدیم جز یک استخوان و در لحدش خطی سیاه و طولانی دیدیم مثل آنکه در طول لحد خاکستری ریخته باشند پس تفتیش کردیم از قبور ایشان در سایر بلدان و سوزانیدیم آنچه را که یافتیم از ایشان.
مسعودی می‏گوید: اینکه این خبر را ما در این موقع یاد کردیم برای آن کردار ناستوده است که هشام با زید بن علی علیه السلام به پای برد و آنچه دید به پاداش کردارش بود (انتهی).(134)
خود لحد گوید به ظالم کیستی - ظالما در بیت مظلم چیستی‏
ظالمان را کاش جان در تن مباد - کز حریقش آتش اندر من فتاد
نیکوان را خوفها از من بود - ای عجب ظالم زمن ایمن بود
خانه ظالم به دنیا شد خراب - من بر او پاینده تا یوم‏الحساب‏
همانا این گردون گردان، هزاران عبدالملک و مروان را از ملک و روان بی‏نصیب ساخته و این روزگار خون آشام هزاران ولید و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تیرها] و دواهی حسام [ شمشیر] گردانیده، و این فلک سبزفام بسی جبابره و تبابعه را ناکام گردانیده است، چه بسیار پادشاها با گنج و کلاه را از فراز کاخ به نشیب خاک سیاه منزل داده و چه شهریاران فیروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافکنده:
خون دل شیرین است آن می‏که دهد رزبان(135) - زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان‏
ای عجب چه بسیار بدیدند و بسیار شنیدند که ستمکاران پیشین زمان چه ستمها کردند و چه خونها به ناحق ریختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حریر و دیباج دوختند و چه تخت و تاج بیاراستند و چه بناهای مشیّد و چه بنیادهای مسدّد بساختند آخر الأمر با چه وبالها باز رفتند و چه خیالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:
گویی که نگون کرده است ایوان فلک و شرا - حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان‏
شیخ صدوق از حمزة بن حمران روایت کرده که گفت: داخل شدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ان حضرت فرمود که ای حمزه از کجا می‏آیی؟ عرض کردم: از کوفه می‏آیم. حضرت از شنیدن این کلمه گریست چندان که محاسن شریفش از اشک چشمش تر شد، عرضه داشتم: یابن رسول اللَّه! چه شد شما را که گریه بسیار کردید؟ فرمود: گریه‏ام از آن شد که یاد کردم عمویم زید را و آن مصائبی که به او رسید. گفتم: چه چیز به خاطر مبارک درآوردی؟ فرمود: یاد کردم شهادت او را در آن هنگام که تیری به جبین او رسید و از پا درآمد پس فرزندش یحیی به سوی او آمد و خود را بر روی او افکند و گفت: ای پدر بشارت باد تو را که اینک وارد می‏شوی بر رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهما السلام.
زید گفت: چنین است که می‏گویی ای پسر جان من، پس حدّادی را طلبیدند که آن تیر را بیرون آورد، همین که تیر را از پیشانی او کشیدند جان او نیز از تن بیرون شد، پس نعش زید را برداشتند آوردند به سوی نهر آبی که در نزد بستان زایده جاری می‏شد. پس در میان آن نهر قبری کندند و زید را دفن نمودند، آنگاه آب بر روی قبرش جاری کردند تا آنکه قبرش معلوم نباشد که مبادا دشمنان، او را از قبر بیرون آورند و لکن وقتی که او را دفن می‏نمودند یکی از غلامان ایشان که از اهل سند بود این مطلب را دانست. روز دیگر خبر برد برای یوسف بن عمر و تعیین کرد برای ایشان قبر زید را، پس چهار سال به دار آویخته بود، پس از آن امر کرد او را پایین آوردند و به آتش سوزانیدند و خاکسترش را به باد دادند. پس حضرت فرمود: خدا لعنت کند قاتل و خاذل زید را و به سوی خداوند شکایت می‏کنم آنچه را که بر ما اهل بیت بعد از پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم از این مردم می‏رسد و از حق تعالی یاری می‏جوییم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَیْرٌ مُسْتَعان.(136)
و نیز شیخ صدوق از عبداللَّه بن سیابه روایت کرده که گفت: هفت نفر بودیم از کوفه بیرون شدیم و به مدینه رفتیم چون خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم حضرت فرمود: از عموی من زید خبر دارید؟ گفتیم: مهیای خروج کردن بود و الحال خروج کرده یا خروج خواهد کرد، حضرت فرمود: اگر برای شما از کوفه خبری رسید مرا اطلاع دهید. پس گفتند چند روزی نگذشت نامه از کوفه آمد که زید روز چهارشنبه غرّه صفر خروج کرد و روز جمعه به درجه رفیعه شهادت رسید و کشته شد با او فلان و فلان، پس ما به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم و کاغذ را به آن حضرت دادیم چون آن نامه را قرائت نمود گریست و فرمود: اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ از خدا می‏طلبم مزد مصیبت عمویم زید را، همانا زید نیکو عمویی بود و از برای دنیا و آخرت ما نافع بود و به خدا قسم که عمویم شهید از دنیا رفت مانند شهدایی که در خدمت حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم و علی و حسن و حسین علیه السلام شهید گشتند.(137)
شیخ مفید قدس سره فرموده که چون خبر شهادت زید به حضرت صادق علیه السلام رسید سخت غمگین و محزون گشت به حدی که آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار دینار از مال خود عطا کرد که قسمت کنند در میان عیالات آن کسانی که در یاری زید شهید گشته بودند که از جمله آنها بود عیال عبداللَّه بن زبیر برادر فضیل بن زبیر رسّانی که چهار دینار به او رسید و شهادت او در روز دوم صفر سال صد و بیستم واقع شد و مدت عمرش چهل و دو سال بوده.(138)