تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

شیعه شدن غانم هندی‏

]
هفتم - شیخ کلینی و ابن بابویه و دیگران رحمه اللَّه روایت کرده‏اند به سندهای معتبر از غانم هندی که گفت: من با جماعتی از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بلاد هند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسی‏ها می‏نشستیم و همه تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم می‏کردیم میان مردم و ایشان را دانا می‏گردانیدیم در دین خود و فتوی می‏دادیم ایشان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما می‏کردند پادشاه و غیر او.
روزی نام حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم را مذکور ساختیم و گفتیم آن پیغمبری که در کتابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفی است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پی آثار او برویم. پس رأی همه بر این قرار گرفت که من بیرون آیم و از برای ایشان احوال آن حضرت را تجسس نمایم. پس بیرون آمدم و مال بسیار با خود برداشتم پس دوازده ماه گردیدم تا به نزدیک کابل رسیدم و جماعتی از ترکان برخوردند و زخم بسیار بر من زدند و اموال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در این وقت داود بن عباس والی بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از برای طلب دین حق از هند بیرون آمده‏ام و لغت فارسی آموخته‏ام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کرده‏ام، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم: من از شهر خود بیرون آمده‏ام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبری را که نام و صفات او را در کتب خود خوانده‏ایم، گفتند: نام او کیست؟ گفتم: محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم، گفتند: آن پیغمبر ما است که تو او را طلب می‏نمایی. من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پرسیدم، بیان کردند. به ایشان گفتم: می‏دانم که محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمی‏دانم که آنچه شما می‏گویید این است که من او را طلب می‏کنم یا نه؟ بگویید او در کجا می‏باشد تا بروم به نزد او و سؤال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است، و در کتب خوانده‏ام اگر آن باشد که من طلب می‏نمایم ایمان بیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است. گفتم: وصی و خلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر. گفتم: نامش را بگویید این کنیت او است. گفتند: نامش عبداللَّه پسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم: نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گفتند: گفتم: این آن پیغمبر نیست که من طلب او می‏نمایم، آنکه من او را طلب می‏نمایم خلیفه او برادر او است در دین و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان او است و آن پیغمبر را فرزندی نیست بر روی زمین به غیر فرزندان این مردی که خلیفه او است. چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: ای امیر! من دینی دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمی‏کنم من تا دینی قویتر از آن که دارم بیابم. من صفات پیغمبر را خوانده‏ام در کتابهایی که خدا بر پیغمبرانش فرستاده است، و من از بلاد هند بیرون آمده‏ام و دست برداشته‏ام از عزتی که در آنجا داشتم از برای طلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خوانده‏ام دست از من بردارید.
پس والی بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بود طلبید و گفت: با این مرد هندی مباحثه کن. حسین گفت: اصلحک اللَّه نزد تو فقها و علما هستند و ایشان ابصر و اعلم‏اند به مناظره او، والی گفت: چنانچه من می‏گویم با او مناظره کن و او را به خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن. پس حسین مرا به خلوت برد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت: آن پیغمبری که طلب می‏نمایی همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته‏اند آن پیغمبر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم پسر عبداللَّه پسر عبدالمطلب است و وصی او علی علیه السلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت: من گفتم همین است آنکه من می‏خواستم و طلب می‏کردم. پس رفتم به خانه داود والی بلخ و گفتم: ای امیر! یافتم آنچه طلب می‏کردم وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسُولُ اللَّهِ علیه السلام پس والی، نیکی و احسان بسیار به من کرد و به حسین گفت: که تفقد احوال او بکن و از او باخبر باش. پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلی که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم، و من به حسین گفتم ما در کتب خود خوانده‏ایم که محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبری بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصی و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جاری است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضی شود دنیا پس کیست وصی وصی محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم؟ گفت: امام حسن و بعد از او امام حسین علیهما السلام دو پسر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم، پس همه را شمرد تا حضرت صاحب‏الأمر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.
راوی گفت: پس غانم آمد به قم و با اصحاب ما صحبت داشت و در سال دویست و شصت و چهار با اصحاب ما رفت به سوی بغداد و با او رفیقی بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق، غانم گفت: خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفیق، از او جدا شدم و از بغداد بیرون آمدم تا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنی عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بودم در آن امری که در طلب آن سعی می‏کنم ناگاه مردی به نزد من آمد و گفت: تو فلانی و مرا به نامی خواند که در هند داشتم و کسی بر آن مطلع نبود، گفتم: بلی! گفت: اجابت کن مولای خود را که تو را می‏طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه‏های غیر مأنوس برد تا داخل خانه و بستانی شدم دیدم مولای من نشسته است و به لغت هندی فرمود: خوش آمدی ای فلان! چه حال داری و چگونه گذاشتی فلان و فلان را؟ تا آنکه مجموع آن چهل نفر که رفیقان من دارند نام برد و احوال هر یک را پرسید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را به کلام هندی و می‏فرمود و گفت: می‏خواهی به حج روی با اهل قم؟ گفتم: بلی، ای سید من! فرمود: با ایشان مرو در این سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوی من انداخت صره زری که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجی خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان.
راوی گفت: بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را برای این منع فرموده بودند از رفتن به سوی حج در این سال. پس به جانب خراسان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هدیه برای ما از خراسان فرستاد و مدتی در خراسان ماند تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.(1408)
[