]
هفتم - شیخ کلینی و ابن بابویه و دیگران رحمه اللَّه روایت کردهاند به سندهای معتبر از غانم هندی که گفت: من با جماعتی از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بلاد هند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسیها مینشستیم و همه تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم میکردیم میان مردم و ایشان را دانا میگردانیدیم در دین خود و فتوی میدادیم ایشان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما میکردند پادشاه و غیر او.
روزی نام حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم را مذکور ساختیم و گفتیم آن پیغمبری که در کتابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفی است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پی آثار او برویم. پس رأی همه بر این قرار گرفت که من بیرون آیم و از برای ایشان احوال آن حضرت را تجسس نمایم. پس بیرون آمدم و مال بسیار با خود برداشتم پس دوازده ماه گردیدم تا به نزدیک کابل رسیدم و جماعتی از ترکان برخوردند و زخم بسیار بر من زدند و اموال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در این وقت داود بن عباس والی بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از برای طلب دین حق از هند بیرون آمدهام و لغت فارسی آموختهام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کردهام، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم: من از شهر خود بیرون آمدهام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبری را که نام و صفات او را در کتب خود خواندهایم، گفتند: نام او کیست؟ گفتم: محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم، گفتند: آن پیغمبر ما است که تو او را طلب مینمایی. من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پرسیدم، بیان کردند. به ایشان گفتم: میدانم که محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمیدانم که آنچه شما میگویید این است که من او را طلب میکنم یا نه؟ بگویید او در کجا میباشد تا بروم به نزد او و سؤال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است، و در کتب خواندهام اگر آن باشد که من طلب مینمایم ایمان بیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است. گفتم: وصی و خلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر. گفتم: نامش را بگویید این کنیت او است. گفتند: نامش عبداللَّه پسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم: نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گفتند: گفتم: این آن پیغمبر نیست که من طلب او مینمایم، آنکه من او را طلب مینمایم خلیفه او برادر او است در دین و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان او است و آن پیغمبر را فرزندی نیست بر روی زمین به غیر فرزندان این مردی که خلیفه او است. چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: ای امیر! من دینی دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمیکنم من تا دینی قویتر از آن که دارم بیابم. من صفات پیغمبر را خواندهام در کتابهایی که خدا بر پیغمبرانش فرستاده است، و من از بلاد هند بیرون آمدهام و دست برداشتهام از عزتی که در آنجا داشتم از برای طلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خواندهام دست از من بردارید.
پس والی بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بود طلبید و گفت: با این مرد هندی مباحثه کن. حسین گفت: اصلحک اللَّه نزد تو فقها و علما هستند و ایشان ابصر و اعلماند به مناظره او، والی گفت: چنانچه من میگویم با او مناظره کن و او را به خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن. پس حسین مرا به خلوت برد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت: آن پیغمبری که طلب مینمایی همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفتهاند آن پیغمبر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم پسر عبداللَّه پسر عبدالمطلب است و وصی او علی علیه السلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت: من گفتم همین است آنکه من میخواستم و طلب میکردم. پس رفتم به خانه داود والی بلخ و گفتم: ای امیر! یافتم آنچه طلب میکردم وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَاً رَسُولُ اللَّهِ علیه السلام پس والی، نیکی و احسان بسیار به من کرد و به حسین گفت: که تفقد احوال او بکن و از او باخبر باش. پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلی که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم، و من به حسین گفتم ما در کتب خود خواندهایم که محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبری بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصی و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جاری است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضی شود دنیا پس کیست وصی وصی محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم؟ گفت: امام حسن و بعد از او امام حسین علیهما السلام دو پسر محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم، پس همه را شمرد تا حضرت صاحبالأمر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.
راوی گفت: پس غانم آمد به قم و با اصحاب ما صحبت داشت و در سال دویست و شصت و چهار با اصحاب ما رفت به سوی بغداد و با او رفیقی بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق، غانم گفت: خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفیق، از او جدا شدم و از بغداد بیرون آمدم تا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنی عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بودم در آن امری که در طلب آن سعی میکنم ناگاه مردی به نزد من آمد و گفت: تو فلانی و مرا به نامی خواند که در هند داشتم و کسی بر آن مطلع نبود، گفتم: بلی! گفت: اجابت کن مولای خود را که تو را میطلبد. من با او روانه شدم و مرا از راههای غیر مأنوس برد تا داخل خانه و بستانی شدم دیدم مولای من نشسته است و به لغت هندی فرمود: خوش آمدی ای فلان! چه حال داری و چگونه گذاشتی فلان و فلان را؟ تا آنکه مجموع آن چهل نفر که رفیقان من دارند نام برد و احوال هر یک را پرسید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را به کلام هندی و میفرمود و گفت: میخواهی به حج روی با اهل قم؟ گفتم: بلی، ای سید من! فرمود: با ایشان مرو در این سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوی من انداخت صره زری که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجی خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان.
راوی گفت: بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را برای این منع فرموده بودند از رفتن به سوی حج در این سال. پس به جانب خراسان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هدیه برای ما از خراسان فرستاد و مدتی در خراسان ماند تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.(1408)
[