تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل پنجم: ذکر بعضی از ستمها که از منصور دوانیقی به امام جعفر صادق علیه السلام رسید مؤلف گوید: که ما در این فصل اکتفا می‏کنیم به آنچه علامه مجلسی رحمه اللَّه در جلاءالعیون ذکر کرده فرموده: در روایات معتبره

مذکور است که ابوالعباس سفّاح که اول خلفای بنی العباس بود که آن حضرت را از مدینه به عراق طلبید و بعد از مشاهده معجزات بسیار و علوم بی‏شمار و مکارم اخلاق و اطوار آن امام عالی مقدار، نتوانست اذیتی به آن جناب رساند و مرخص ساخت و آن حضرت به مدینه معاودت فرمود. چون منصور دوانیقی برادر او به خلافت رسید و بر کثرت شعیان و اتباع آن حضرت مطلع شد بار دیگر آن حضرت را به عراق طلبید و پنج مرتبه یا زیاده اراده قتل آن مظلوم نمود و هر مرتبه معجزه عظیمی مشاهده نمود و از آن عزیمت برگشت؛ چنانچه ابن بابویه و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده‏اند که روزی ابوجعفر دوانیقی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را طلبید که آن حضرت را به قتل آورد و گفت که شمشیری حاضر کردند و نطعی انداختند و ربیع حاجب خود را گفت: چون او حاضر شد و با او مشغول سخن شوم و دست بر دست زنم او را به قتل آور. ربیع گفت که چون حضرت را آوردم و نظر منصور بر او افتاد گفت: مرحبا خوش آمدی، ای ابوعبداللَّه! ما شما را برای آن طلبیدیم که قرض شما را اداء کنیم و حوائج شما را برآوریم و عذرخواهی بسیار کرد و آن حضرت را روانه نمود و مرا گفت که باید بعد از سه روز آن حضرت را روانه مدینه کنی.
چون ربیع بیرون آمد به خدمت حضرت رسید و گفت: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! آن شمشیر و نطع را که دیدی برای تو حاضر کرده بود چه دعا خواندی که از شرّ او محفوظ ماندی؟ فرمود که این دعا خواندم و دعا را تعلیم او نمود. و به روایت دیگر ربیع برگشت و به منصور گفت: ای خلیفه! چه چیز خشم عظیم تو را به خشنودی مبدل گردانید؟ منصور گفت: ای ربیع! چون او داخل خانه من شد اژدهای عظیمی دیدم که به نزدیک من آمد و دندان بر من می‏خایید و به زبان فصیح می‏گفت که اگر اندک آسیبی به امام زمان برسانی گوشتهای تو را از استخوان‏ها جدا می‏کنم و من از بیم آن چنین کردم.(416)
و سید بن طاووس رضی اللَّه عنه روایت کرده است که چون منصور در سالی که به حج آمده به ربده رسید، روزی بر حضرت صادق علیه السلام در خشم شد و ابراهیم بن جبله را گفت: برو و جامه‏های جعفر بن محمّد را در گردن او بینداز بکش و به نزد من بیاور، ابراهیم گفت چون بیرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابوذر یافتم و شرم مرا مانع شد که چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم و به آستین او چسبیدم و گفتم بیا که خلیفه تو را می‏طلبد، حضرت فرمود: اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون مرا بگذار تا دو رکعت نماز بکنم پس دو رکعت نمار ادا کرد و بعد از نماز، دعایی خواند و گریه بسیار کرد و بعد از آن متوجه من شده فرمود: به هر روش که تو را امر کرده مرا ببر! گفتم: به خدا سوگند که اگر کشته شوم تو را به آن طریق نخواهم برد و دست آن حضرت را گرفته و بردم و جزم داشتم که حکم به قتل او خواهد کرد، چون به نزدیک پرده منصور رسید دعای دیگر خواند و داخل شد چون نظر منصور بر آن حضرت افتاد شروع به عتاب کرد و گفت: به خدا سوگند که تو را به قتل می‏رسانم! حضرت فرمود که دست از من بردار که از زمان مصاحبت من با تو چندان نمانده است و زود مفارقت واقع خواهد شد. منصور چون این خبر را شنید آن حضرت را مرخص گردانید و عیسی بن علی را از عقب حضرت فرستاد که برو و از آن حضرت بپرس که مفارقت من از او به فوت من خواهد بود یا به فوت او؟ چون از حضرت پرسید فرمود که به موت من، برگشت و به منصور نقل کرد و او از این خبر شاد شد.(417)
و ایضاً روایت کرده است که روزی منصور در قصر حمرای خود نشست و هر روز که در آن قصر شوم می‏نشست آن روز را روز ذبح می‏گفتند؛ زیرا که نمی‏نشست در آن عمارت مگر برای قتل و سیاست [ تنبیه‏]. و در آن ایام حضرت صادق علیه السلام را از مدینه طلبیده بود و آن حضرت داخل شده بود چون شب شد و بعضی از شب گذشت ربیع حاجب را طلبید و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من می‏دانی و آن قدر تو را محرم خود گردانیده‏ام که بسیار است تو را بر رازی چند مطلع می‏گردانم که آنها را از اهل حرم خود پنهان می‏دارم، ربیع گفت: اینها از وفور اشفاق خلیفه است نسبت به من و من نیز در دولتخواهی تو مانند خود کسی را گمان ندارم؛ گفت: چنین است می‏خواهم در این ساعت بروی و جعفر بن محمّد را در هر حالتی که بیابی بیاوری و نگذاری که هیئت و حالت خود را تغییر دهد.
ربیع گفت: بیرون آمدم و گفتم اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ هلاک شدم؛ زیرا که اگر آن حضرت را در این وقت به نزد منصور بیاورم با این شدت و غضبی که او دارد البته آن حضرت را هلاک می‏کند و آخرت از دستم می‏رود و اگر مداهنه کنم و نیاورم مرا می‏کشد و نسل مرا بر می‏اندازد و مالهای مرا می‏گیرد، پس مردد شدم میان دینا و آخرت و نفسم به دنیا مایل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم، محمّد پسر ربیع گفت که چون پدرم به خانه آمد مرا طلبید و من از همه پسرهای او جری‏تر و سنگین دل‏تر بودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از دیوار خانه او بالا رو و بی‏خبر به سرای او داخل شو بر هر حالی که او را بیابی بیاور. پس آخر شب به منزل آن حضرت رسیدم و نردبانی گذاشتم و به خانه او بی‏خبر درآمدم دیدم که پیراهنی پوشیده و دستمالی بر کمر بسته و مشغول نماز است، چون از نماز فارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را می‏طلبد، گفت بگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمی‏گذارم فرمود که بگذار برم و غسلی بکنم و مهیای مرگ گردم، گفتم مرخص نیستم و نمی‏گذارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که زیاده از هفتاد سال از عمرش گذشته بود با یک پیراهن و سر و پای برهنه از خانه بیرون آوردم، چون پاره‏ای راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم کردم بر او و بر استر خود سوار کردم و چون به در قصر خلیفه رسیدم شنیدم که با پدرم می‏گفت: وای بر تو ای ربیع! دیر کرد و نیامد. پس ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیه السلام افتاد و او را با این حالت مشاهده کرد گریست! زیرا که ربیع اخلاص بسیار به خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان می‏دانست. حضرت فرمود که ای ربیع! می‏دانم که تو به جانب ما میل داری این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز به جا بیاورم و با پروردگار خود مناجات نمایم، ربیع گفت: آنچه خواهی بکن؛ و به نزد منصور برگشت و او مبالغه می‏کرد از روی طیش و غضب که جعفر را زود حاضر کن، پس دو رکعت نماز کرد و زمان طویلی با دانای راز عرض نیاز کرد و چون فارغ شد ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان کرد، پس در میان ایوان نیز دعایی خواند، و چون امام عصر را به اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد از روی خشم گفت: ای جعفر! تو ترک نمی‏کنی حسد و بغی خود را بر فرزندان عباس و هر چند سعی می‏کنی در خرابی ملک ایشان فایده نمی‏بخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که می‏گویی هیچ یک را نکرده‏ام، و تو می‏دانی که من در زمان بنی امیه که دشمن‏ترین خلق خدا بودند برای ما و شما، به آن آزارها که از ایشان بر ما و اهل بیت ما رسید این اراده نکردم و از من به ایشان بدی نرسید با شما را این اراده‏ها کنم با خویش نسبی و اشفاق و الطاف شما نسبت به ما و خویشان ما، پس منصور ساعتی سر در زیر افکند و در آن وقت بر روی نمدی نشسته بود بر بالشی تکیه کرده بود، در زیر مسند خود پیوسته شمشیر می‏گذاشت، پس گفت: دروغ می‏گویی و دست در زیر مسند کرد و نامه‏های بسیار بیرون آورد و به نزدیک آن حضرت انداخت و گفت: این نامه‏های تو است که به اهل خراسان نوشته‏ای که بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند، حضرت فرمود: به خدا سوگند که اینها به من افترا است و من اینها را ننوشته‏ام و چنین اراده نکرده‏ام من در جوانی این عزمها نکرده‏م اکنون که ضعف پیری بر من مستولی شده است چگونه این اراده کنم اگر خواهی مرا در میان لشکر خود (418) قرار ده تا مرگ برسد و مرگ من نزدیک شده است، و هرچند آن حضرت این سخنان معذرت‏آمیز می‏گفت: طیش منصور زیاده می‏شد و شمشیر را به قدر یک شبر از غلاف کشید، ربیع گفت: چون دیدم که منصور دست به شمشیر دراز کرد بر خود لرزیدم و یقین کردم که آن حضرت را شهید خواهد کرد، پس شمشیر را در غلاف کرد و گفت: شرم نداری که در این سن می‏خواهی فتنه به پا کنی که خونها ریخته شود؟ حضرت فرمود: نه به خدا سوگند که این نامه‏ها را من ننوشته‏ام و خط و مهر من در اینها نیست و بر من افتراء کرده‏اند. پس منصور باز شمشیر را به قدر یک ذراع از غلاف کشید در این مرتبه عزم کردم که اگر من را امر کند به قتل آن حضتر من شمشیر بگیرم و بر خودش بزنم هر چند باعث هلاک من و فرزندان من گردد و توبه کردم از آنچه پیشتر در حق آن حضرت اراده کرده بودم، پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید و آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود عذر می‏فرمود و منصور قبول نمی‏نمود، پس ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست می‏گویی و به من خطاب کرد که ای ربیع! حقّهئ غالیه مخصوص مرا بیاور، چون آوردم حضرت را نزدیک خود طلبید و بر مسند خود نشانید و از آن غالیه محاسن مبارک آن حضرت را خوشبو گردانید و گفت بهترین اسبان مرا حاضر کن و جعفر را بر آن سوار نما و ده هزار درهم به او عطا کن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخیر گردان میا آنکه با ما باشد با نهایت حرمت و کرامت و میان برگشت به مدینه جد بزرگوار خود.
ربیع گفت که من شاد بیرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد، چون به صحن قصر رسیدم گفتم: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! من متعجبم از آنچه او اول برای شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد، و می‏دانم که این اثر آن دعا بود که بعد از نماز خواندی و آن دعای دیگر که در ایوان تلاوت فرمودی حضرت فرمود که بلی دعای اول دعای کرب و شداید بود و دعای دوم دعایی بود که حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم در روز احزاب خواند سپس فرمود: اگر نه خوف داشتم که منصور آزرده شود این زر را به تو می‏دادم و لیکن مزرعه‏ای که در مدینه دارم و پیش از این ده هزار درهم به قیمت آن من دادی و من به تو نفروختم او را به تو می‏بخشم. یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! من آن دعاها را از شما می‏خواهم که به من تعلیم نمایید و توقع دیگر نمی‏گیریم و آن دعاها را نیز به تو تعلیم می‏کنم. چون در خدمت آن حضرت به خانه رفتم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسکی برای مزرعه نوشت و به من داد، یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! در وقتی که شما را به نزد منصور آوردند و شما مشغول نماز و دعا شدید و منصور اظهار طیش می‏کرد و تأکید در احضار شما می‏نمود هیچ اثر خوف و اضطراب در شما مشاهده نمی‏کردم، حضرت فرمود: کسی که جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوه‏گر شده است ابهت و شوکت مخلوق در نظر او می‏نماید، و کسی که از خدا می‏ترسید از بندگان پروا ندارد.
ربیع گفت که چون به نزد خلیفه برگشت خلوت شد گفتم: ایّهاالأمیر! دیشب از شما حالتهای غریب مشاهده کردم، در اول حال با آن شدت غضب جعفر بن محمّد را طلبیدی و به مرتبه‏ای تو را در غضب دیدم که هرگز چنین غضبی در تو مشاهده نکرده بودم تا آنکه شمشیر را به قدر یک شبر از غلاف کشیدی و باز به قدر یک ذراع کشیدی و بعد از آن شمشیر را برهنه کردی و بعد از آن برگشتی و او را اکرام عظیم نمودی و از حقّه غالیه مخصوص خود که فرزندان خود را به آن خوشبو نمی‏کنی او را خوشبو کردی و اکرامهای دیگر نمودی و مرا به مشایعت او مأمور ساختی سبب اینها چه بود؟ گفت: ای ربیع! من رازی را از تو پنهان نمی‏کنم و لیکن باید که این سرّ را پنهان داری که به فرزندان فاطمه و شیعیان ایشان نرسد که موجب مزید مفاخرت ایشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ایشان در میان مردم مشهور است و در السنه خلق مذکور است.
سپس گفت: هرکه در خانه است بیرون کن، چون خانه را خلوت کردم به نزد او برگشتم گفت: به غیر از من و تو و خدا کسی در این خانه نیست، اگر یک کلمه از آنچه با تو می‏گویم از کسی بشنوم تو را و فرزندان تو را به قتل می‏آورم و اموال تو را می‏گیرم، سپس گفت: ای ربیع! در وقتی که او را طلبیدم مصرّ بودم بر قتل او و بر آنکه از او عذری قبول نکنم و بودن او بر من هر چند خروج به شمشیر نکند گرانتر است از عبداللَّه بن الحسن و آنها که خروج می‏کنند؛ زیرا که می‏دانم او و پدران او را مردم امام می‏دانند و ایشان را واجب الإطاعه می‏شمارند و از همه خلق، عالمتر و زاهدتر و خوش اخلاق‏ترند و در زمان بنی امیه من بر احوال ایشان مطلع بودم، چون در مرتبه اول قصد قتل او کردم و شمشیر را یک شبر از غلاف کشیدم دیدم که حضرت رسالت صلی اللَّه علیه و آله و سلم برای من متمثّل شد و میان من و او حایل شد و دستها گشوده بود و آستینهای خود را برزده بود و رو ترش کرده بود و از روی خشم به سوی من نظر می‏کرد من به آن سبب شمشیر را در غلاف کشیدم دیدم که باز حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم نزد من متمثّل شد نزدیکتر از اول و خشمش زیاده بود و چنان بر من حمله کرد که اگر من قصد قتل جعفر می‏کردم او قصد قتل من می‏کرد و به این سبب شمشیر را به غلاف بردم، در مرتبه سوم جرأت کردم و گفتم اینها از افعال جن می‏باید باشد و پروا نمی‏باید کرد و شمشیر را تمام از غلاف کشیدم در این مرتبه دیدم که آن حضرت نزد من متمثل شد دامن برزده و آستینها را بالا بسته و برافراخته گردیده و چنان نزدیک من آمد که نزدیک شد دست او به من برسد و به این جهت از آن اراده برگشتم و او را اکرام کردم و ایشان فرزندان فاطمه‏اند و جاهل نمی‏باشد به حق ایشان مگر کسی که بهره از شریعت نداشته باشد، زینهار! مبادا کسی این سخنان را از تو بشنود محمّد بن ربیع گفت که پدرم این قصه را به من نقل نکرد مگر بعد از مردن منصور و من نقل نکردم مگر بعد از مردن مهدی و موسی و هارون و کشته شدن محمّد امین.(419)
ایضاً روایت کرده است به سند معتبر از صفوان جمال که مردی از اهل مدینه بعد از کشته شدن محمّد و ابراهیم پسرهای عبداللَّه بن الحسن به نزد منصور دوانیقی رفت و گفت که جعفر بن محمّد مولای خود معلی بن خنیس را فرستاده است که از شیعیان اموال و اسلحه بگیرد، اراده خروج دارد و محمّد پسر عبداللَّه نیز به اعانت او این کارها کرد. منصور بسیار در خشم شد و فرمانی بداد و به عم خود که والی مدینه بود نوشت که به سرعت تمام امام علیه السلام را به نزد او فرستد و او نامه منصور را به خدمت حضرت فرستاد و گفت: باید که فردا روانه شویم به جانب عراق و برخاست و متوجه مسجد حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم شد و چند رکعت نماز کرد و دست به دعا بلند نمود و دعایی خواند و روز دیگر شتران برای آن حضرت حاضر کردم و متوجه عراق شد، چون به شهر منصور رسید به در خانه او رفت و رخصت طلبید و داخل شد و منصور اول آن حضرت را اکرام نمود و بعد از آن شروع به عتاب کرد و گفت: شنیده‏ام که معلی برای تو اموال و اسلحه جمع می‏کند. حضرت فرمود: مَعاذاللَّه! این بر من افترا است، منصور گفت: سوگند یاد کن! حضرت به خدا سوگند یاد کرد منصور گفت: به طلاق و عتاق قسم بخور! حضرت فرمود که سوگند به خدا یاد کردم از من قبول نمی‏کنی و مرا امر می‏کنی که سوگندهای بدعت یاد کنم، منصور گفت: نزد من اظهار دانایی می‏کنی؟ حضرت فرمود که چون نکنم و حال آنکه ماییم معدن علم حکمت. منصور گفت: الحال جمع می‏کنم میان تو و آنکه اینها را برای تو گفته است تا در برابر تو بگوید، و فرستاد آن بدبخت را طلبید و در حضور حضرت از او پرسید، گفت: بلی چنین است و آنچه در حق او گفته‏ام صحیح است، حضرت به او گفت: سوگند یاد می‏کنی؟ گفت: بلی و شروع کرد به قسم و گفت: وَاللَّهِ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الطَّالِبُ الْغالِبُ الْحَیُّ الْقَیُّومُ، حضرت فرمود که در سوگند تعجیل مکن و به هر نحو که من می‏گویم سوگند یاد کن، منصور گفت: این سوگند که او یاد کرد چه علت داشت؟ حضرت فرمود که حق تعالی صاحب حیا و کریم است و کسی که او را مدح کند به صفات کمالیه و به رحمت و کرم، او را معالجه به عقوبت نمی‏کند، پس فرمود که بگو: بیزار شوم از حول و قوت خدا و داخل شوم در حول و قوت خود اگر چنین نباشد. چون این سوگند یاد کرد در ساعت افتاد و مرد و به عذاب الهی واصل شد، منصور از مشاهده این حال خائف گردید و گفت: دیگر سخن کسی را در حق تو قبول نخواهم کرد.(420)
و ایضاً روایت کرده است از محمّد بن عبداللَّه اسکندری که گفت: من از جمله ندیمان ابوجعفر دوانیقی و محرم اسرار او بودم، روزی به نزد او رفتم او را بسیار مغموم یافتم و آه می‏کشید و اندوهناک بود گفتم: ایّهاالأمیر! سبب تفکر و اندوه تو چیست؟ گفت: صد نفر از اولاد فاطمه را هلاک کردم و سید و بزرگ ایشان مانده است و در باب او چاره نمی‏توانم کرد، گفتم: کیست؟ گفت: جعفر بن محمّد صادق علیه السلام. گفتم: ایّهاالأمیر! او مردی است که بسیاری عبادت او را کاهیده و اشتغال او به قرب و محبت خدا او را از طلب ملک و خلافت غافل گردانیده، گفت: می‏دانم که تو اعتقاد به امامت او داری و بزرگی او را می‏دانم و لیکن ملک عقیم است و من سوگند یاد کرده‏ام که پیش از آنکه شام این روز درآید خود را از اندوه فارغ گردانم. راوی گفت که چون این سخن از او شنیدم زمین بر من تنگ شد و بسیار غمگین شدم، پس جلادی را طلبید و گفت: چون من ابوعبداللَّه صادق را طلب نمایم و مشغول سخن گردانم و کلاه خود را از سر بردارم و بر زمین گذارم او را گردن بزن و این علامتی است میان من و تو.
و در همان ساعت کس فرستاد و حضرت را طلبید، چون حضرت داخل قصر شد دیدم که قصر به حرکت درآمد مانند کشتی که در میان دریای موّاج مضطرب باشد و دیدم که منصور برجست و با سر و پای برهنه به استقبال آن حضرت دوید و بندهای بدنش می‏لرزید و دندانهایش بر هم می‏خورد و ساعتی سرخ و ساعتی زرد می‏شد و آن حضرت را به اعزاز و اکرام بسیار آورد و بر تخت خود نشانیده و به دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده که در خدمت آقای خود بنشیند و گفت: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! به چه سبب در این وقت تشریف آوردی؟ حضرت فرمود که برای اطاعت خدا و رسول و فرمانبرداری تو آمدم، گفت: من شما را نطلبیدم، رسول [ فرستاده‏] اشتباهی کرده است و اکنون که تشریف آورده‏ای هر حاجت که داری بطلب.
حضرت فرمود: حاجت من آن است که مرا بی‏ضرورتی طلب ننمایی. گفت: چنین باشد. و حضرت برخاست و بیرون آمد و من خدا را حمد بسیار کردم که آسیبی از منصور به آن حضرت نرسید. و بعد از آنکه آن حضرت بیرون رفت منصور لحاف طلبید و خوابید و بیدار نشد تا نصف شب و چون بیدار شد دید من بر بالین او نشسته‏ام گفت: بیرون مرو تا من نمازهای خود را قضا کنم و قصه‏ای برای تو نقل نمایم، چون از نماز فارغ شد گفت: چون حضرت صادق را به عزم کشتن طلبیدم و داخل قصر من شد دیدم که اژدهای عظیمی پیدا شد و دهان خود را گشود و کام بالای خود را بر بالای قصر من گذاشت و کام پایین خود را در زیر قصر من گذاشت و دم خود را بر دور قصر و خانه من گردانید و به زبان عربی فصیح به من گفت که اگر بدی اراده می‏کنی نسبت به آن حضرت، تو را و خانه و قصر تو را فرو می‏برم و به این سبب عقل من پریشان شد و بدن من به لرزه آمد به حدی که دندانهای من بر هم می‏خورد راوی گفت من گفتم: اینها از او عجب نیست زیرا که نزد او اسمها و دعایی است که اگر بر شب بخواند آنها را روز می‏شود و اگر بر روز بخواند شب می‏شود و اگر بر موج دریاها بخواند ساکن می‏گردد. پس از چند روز رخصت طلبیدم از او که به زیارت آن حضرت بروم مرا دستوری داد و ابا نکرد و چون به خدمت آن حضرت رفتم از حضرتش التماس کردم آن دعا که خواند در وقت دخول مجلس منصور تعلیم من نماید، و اجابت التماس من نمود.(421)(422)