تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل هفتم: در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و ذکر مادح آن حضرت دعبل بن علی خزاعی است‏

شاعر اول: که مقامش در فضل و بلاغت و شعر و ادب بالاتر است از آنکه ذکر شود. قاضی نوراللَّه در مجالس المؤمنین فرموده: احوال خجسته مآل او به تفصیل و اجمال در کتاب کشف الغمه و عیون اخبار الرضا و سایر کتب شیعه امامیه مذکور است، و از او در کشف الغمه نقل کرده که چون قصیده موسومه به مدارس آیات را نظم نمودم قصد آن کرد که به خدمت امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام به خراسان روم و آن قضیده را به عرض ایشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شدم و قصیده را بر ایشان خواندم تحسین بسیار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نکنم این قصیده را به کسی مخوان، تا آنکه خبر آمدن من به مأمون رسید و مرا به نزد خود طلبیده خبر را پرسید آنگاه گفت، قصیده مدارس آیات را بر من بخوان! من انکار معرفت آن قصیده کردم پس به یکی از خادمان گفت که حضرت امام رضا علیه السلام را طلب نماید و بعد از ساعتی آن حضرت تشریف فرمودند پس مأمون به آن حضرت گفت که از دعبل استدعا نمودیم که قصیده مدارس آیات را بر ما بخواند انکار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند که ای دعبل! آن قصیده را بخوان. پس بخواندم آن را و مأمون تحسین بسیار نمود و پنجاه هزار درهم کرم کرد و حضرت امام رضا علیه السلام به آن مبلغ انعام فرمود پس من به آن حضرت گفتم که توقع آن داشتم که از جامه‏های بدن مبارک خود جامه‏ای به من کرم نمایی تا در وقت مردن کفن خود سازم، فرمودند که چنین کنم و به من جامه‏ای بخشیدند که خود آن حضرت آن حضرت را استعمال نموده بودند و منشفه(946) لطیف نیز شفقت فرمودند و فرمودند که این را نگاه دار که به برکت آن مصون و محفوظ خواهی بود و بعد از آن فضل بن سهل ذوالریاستین که وزیر مأمون بود صله‏ای نیکو به من داد، اسب ترکی راهوار با زین و یراق به من فرستاد. و چون مدتی برآمد معاودت عراقی در خاطر جلوه‏گر آمد در اثنای راه بعض از قطاع الطریق بر ما بیرون آمدند و مرا و رفیقان مرا تمامی غارت کردند چنانکه بر بدن من غیر کهنه قبائی نگذاشتند و من تأسف بر هیچ چیز اسباب خود نمی‏خورم الا بر آن جامه و منشفه که حضرت به من انعام فرمودند و تفکر می‏کردم در آن سخن که به من گفته بودند که این جامه و منشفه را حفظ کن که به برکت آن محفوظ خواهی بود که ناگاه یکی از گروه حرامی بر همان اسب که فضل بن سهل ذوالریاستین به من داده بود سوار شده نزدیک من آمد و این مصرع شعر مرا را بخواند که مدارس آیات خلت من تلاوة به گریه افتاد و چون من این حالت از او مشاهده کردم تعجب نمودم که در آن میان شخصی شیعی دیدم و بنابراین طمع در استرداد جامه و منشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم که ای مخدوم! این قصیده از کیست؟ گفت: را با این چه کار است؟ گفتم: این پرسش من سببی دارد که ترا از آن خبر خواهم کرد، گفت: این قصیده را شهرت او نسبت به صاحبش بیش از آن است که مخفی ماند. گفتم: او کیست؟ گفت: دعبل بن علی شاعر آل محمّد علیهم السلام جزاء اللَّه خیراً. پس گفتم: واللَّه! دعبل منم و این قصیده از من است، آن شخص از جای درآمده گفت: این چه سخن دور از کار است که می‏گوئی؟ گفتم: از اهل قافله تحقیق نمائید. پس بفرستاد و جمعی از اهل قافله را حاضر ساخت و از حال من سؤال نمود، همگی گفتند که این دعبل بن علی الخزاعی است چون مرا به یقین دانست که دعبلم، گفت: جمیع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشیدم آنگاه منادی ندا کرد در میان اصحاب خود تا جمیع اموال ما را دادند و ما را بدرقه شده به محل امن رسانیدند و سر آنچه حضرت امام علیه السلام از آن خبر داده بود به ظهور رسید و جمیع قافله به برکت جامه و منشفه آن حضرت مأمون ماندند.(947)
و در کتاب عیون اخبار الرضا علیه السلام مذکور است که چون دعبل از این ورطه خلاصی یافت و به شهر قم رسید شیعه قم به نزد او آمدند و از او التماس خواندن قصیده مذکور نمودند دعبل ایشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر منبر رفت و قصیده را بر ایشان خواند و اهل قم مال و خلعت بسیار بر او نثار کردند آنگاه چون خبر جبه مبارک آن حضرت که به دعبل داده بود به گوش اهل قم رسید از او التماس نمودند که آن را به هزار دینار به ایشان بفروشد، دعبل از آن امتناع نمود. دیگر باره التماس نمودند که پاره‏ای از آن را به ایشان به هزار دینار بفروشد آن نیز درجه قبول نیافت و چون دعبل از قم بیرون رفت بعضی از جوانان خودرأی که به آن نواحی بودند خود را به او رسانیدند و جبه را به زور از او گرفتند. دعبل به قم باز گردید و از اهل آنجا التماس نمود که جبه را به او بدهند آن جوانان از او امتناع نمودند و امتثال امر مشایخ و اکابر خود نکردند، لاجرم دعبل را گفتند جبه به دست تو نمی‏آید همان هزار دینار را بگیر، دعبل قبول نکرد و آخر چون از آن نومید گردید التماس کرد که پاره‏ای از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول این معنی نموده پاره‏ای از آن جبه با هزار دینار به او دادند.
دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسید دید که دزدان خانه او را بالتمام غارت کرده‏اند و چون در وقت مفارقت از حضرت امام رضا علیه السلام آن حضرت صره‏ای مشتمل بر صد دینار نیز به او داده بودند و فرموده بودند که این را نگاه دار که به آن محتاج خواهی شد دعبل آن را به شیعه عراق هدیه نمود و در عوض هر دینار صد درهم به او دادند چنانچه از آن صره ده هزار درهم به دست او آمد و مقارن این حال چشم جاریه دعبل که با او محبت عظیم داشت رمد عظیم پیدا کرد و طبیبان را بر سر او حاضر ساختند چون در چشم او نظر کردند گفتند که چشم راست او معیوب شده است و ما علاج او نمی‏توانیم نمود و چشم چپ او را معالجه می‏کنیم و امیدواریم که خوب شود. دعبل از این سخن غمناک شد و کلفت بسیار یافت تا آنکه پاره جبه حضرت امام رضا علیه السلام که همراه داشت او را به یاد آمد آنگاه آن را بر چشم جاریه مالید و چشم او را از اول شب به عصابه‏ای از آن بست چون صبح شد به برکت آن چشمهای او بهتر از ایام سابق شد.(948)
مؤلف گوید: که آن صرّه صد دینار که حضرت به دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهای رضویه بود یعنی مسکوک به نام مبارک آن حضرت بود لهذا شیعیان هر دینار آن را به صد درهم خریدند، و چون قاضی نوراللَّه روایت را بالتمام از عیون اخبار الرضا نقل نکرده بلکه اول آن را از کشف الغمه نقل کرده لاجرم ذکر جبه و صد دینار اجمال دارد و من اشاره می‏کنم به اول روایت موافق آنچه در عیون است:
شیخ صدوق به سند معتبر روایت کرده که وارد شد دعبل بر حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و عرض کرد: یابن رسول اللَّه! من قصیده‏ای برای شما گفته‏ام و قسم خورده‏ام که قبل از شما برای کسی نخوانم آن را، فرمود: بیار آن را پس خواند قصیده مدارس آیات را تا رسید به این شعر:
اَری‏ فَیْئَهُمْ فی غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّماً - وَ اَیْدِیَهُمْ مِن فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ‏
حضرت گریست و فرمود: راست گفتی ای خزاعی! پس چون رسید به این شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلی‏ واتِریهِمُ - اَکُفّاً عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ‏
حضرت تقلیب کف کرد و فرمود: بلی، واللَّه منقبضات، و چون رسید به این شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِی الدُّنْیا وَ اَیّامَ سَعْیِها - وَ اِنّی لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائی‏
حضرت فرمود: ایمن گرداند خداوند ترا روز فزع اکبر، پس چون رسید به این شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَکِیَّةٍ - تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِی الْغُرُفاتِ‏
فرمود: آیا ملحق نکنم به این موضع از قصیده تو دو بیتی که تمام قصیده تو به آن خواهد بود؟ عرض کرد: ملحق فرما یابن رسول اللَّه، فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ یالَها مِنْ مُصیبَةٍ - اَلَحَّتْ عَلَی اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ‏
اِلَی الْحَشْرِ حَتّی‏ یَبْعَثَ اللَّهُ قائِماً - یُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْکُرُباتِ‏
دعبل گفت: یابن رسول اللَّه! این قبری که فرمودید به طوس است قبر کیست؟!
فرمود قبر من است! و ایام و لیالی منقضی نمی‏شود تا آنکه می‏گرد طوس محل آمد و رفت شیعه زوار من، آگاه باش هر که زیارت کند مرا در غربت من به طوس، خواهد بود با من در درجه من روز قیامت آمرزیده باشد. پس چون دعبل از خواند از خواندن قصیده فارغ شد حضرت فرمود به او که جای مرو و برخاست و داخل خانه شد و بعد از ساعتی خادمی بیرون آمد و صد دینار رضویه آورد برای دعبل و گفت مولایم فرموده که این را در نفقه خود قرار بده، دعبل گفت: به خدا قسم که من برای این نیامده‏ام و من این قصیده را برای طمع چیزی نگفته‏ام و آن صره پول را رد کرد و جامه‏ای از جامه‏های حضرت خواست که به آن تبرک جوید و تشرف پیدا کند، پس حضرت جبه خزی با صره برای او فرستاد و به خادم فرمود به او بگو که بگیر این صره را که محتاج خواهی شد به آن و برنگردان آن را، پس دعبل صره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بیرون آمد. چون رسید به میان قوهان (949) دزدان بر ایشان ریختند و اهل قافله را گرفتند و کتفهای آنها را بستند و از جمله ایشان بود دعبل، پس دزدان مالک شدند اموال قافله را و مابین خودشان قسمت کردند یکی از دزدان این شعر را از قصیده دعبل به مناسبت در این مقام خواند:
اَری‏ فَیْئَهُمْ فی غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّماً - وَ اَیْدِیَهُمْ مِنْ فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ‏
دعبل شنید گفت: این شعر از کیست؟ گفت: از مردی از خزاعه که نام او دعبل است، دعبل گفت: منم دعبل که قصیده‏اش را گفته‏ام، پس آن مرد رفت نزد رئیسشان و او بالای تلی نماز می‏خواند و شیعه بود پس او را خبر داد به قصه دعبل. رئیس دزدان آمد نزد دعبل و گفت: دعبل تویی؟ گفت: بلی، گفت: بخوان قصیده را، دعبل خواند قصیده را، پس امر کرد که کتف او را و کتفهای جمیع اهل قافله را باز کردند و اموال ایشان به ایشان رد کردند به جهت کرامت دعبل.(950)
ولادت دعبل در سال وفات حضرت صادق علیه السلام بوده و وفات کرد دعبل به شوش سنه دویست و چهل و ششم.
ابوالفرج در اغانی گفته که دعبل بن علی از شیعه مشهورین است به میل به علی علیه السلام و قصیده مدارس آیات او از احسن شعرها است و برابری کرده در فخر بر تمام مدحهایی که گفته شده برای اهل بیت علیهم السلام.(951) پس ابوالفرج نقل کرده قصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا علیه السلام و صله دادن حضرت او را سی هزار درهم رضویه و خلعت دادن او را به جامه‏ای از جامه‏های خود و هم نقل کرده که دعبل نوشت قصیده مدارس آیات را به جامه و محرم شد در آن و امر کرد که آن را در اکفانش گذارند و دعبل پیوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فراری و پنهان بود به واسطه هجوی که می‏گفت برای آنها و از زبان او می‏ترسیدند.
و حکایت شده از دعبل که گفت: زمانی که فرار کرده بودم از خلیفه، شبی را در نیشابور بیتوته کردم تنها و عزم کردم که قصیده‏ای به جهت عبداللَّه بن طاهر بگویم در آن شب، همین که در فکر آن بودم شنیدم در حالی که در را بسته بودم بر روی خود که صدایی بلند شد اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَلِجْ یَرْحمکَ اللَّهُ بدنم به لرزه درآمد و حال عظیمی برای من روی نمود پس صاحب آن صوت به من گفت: نترس عافاک اللَّه! به درستی که من مردی هستم از برادران تو از جن از ساکنین یمن، بر ما وارد شد آینده‏ای از اهل عراق و خواند برای ما قصیده ترا مدارس آیات پس من دوست داشتم که آن قصیده را از خودت بشنوم. دعبل گوید که من قصیده را خواندم برای او و او گریست چندان که افتاد بر زمین پس گفت: خدا ترا رحمت کند آیا حدیث نکنم برای تو حدیثی که زیاد کند در نیت تو و یاوری کند ترا در تمسک به مذهبت؟ گفتم: بلی حدیث کن، گفت: مدتی بود می‏شنیدم ذکر جعفر بن محمّد علیه السلام را پس رفتم به مدینه به خدمتش شنیدم که فرمود: حدیث کرد مرا پدرم از پدرش از جدش اینکه رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم فرمود: عَلِیٌّ وَ شیعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ علی و شیعه او فیروز و رستگارند. پس وداع کرد با من و خواست برود من گفتم: خدا ترا رحمت کند خبر ده مرا به اسم خود و گفت: منم ظبیان بن عامر،(952)
انتهی.