تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

یازدهم - خبر شقیق بلخی و آنچه مشاهده کرده از دلایل آن حضرت‏

شیخ اربلی از شقیق بلخی روایت کرده که در سال صد و چهل و نهم به حج می‏رفتم چون به قادسیه رسیدم نگاه کردم دیدم مردمان بسیار برای حج حرکت کرده‏اند و تمامی با زینت و اموال بودند، پس نظرم افتاد به جوان خوشرویی که ضعیف و گندم‏گون بود و جامه پشمینه بالای جامه‏های خویش پوشیده بود و شمله‏ای در بر کرده بود و نعلین در پای مبارکش بود و از مردم کناره کرده و تنها نشسته بود. من با خود گفتم که این جوا از طایفه صوفیه است و می‏خواهد بر مردم کلّ باشد و ثقالت خود را بر مردم اندازد در این راه، به خدا سوگند که نزد او می‏روم و او را سرزنش می‏کنم، چون نزدیک او رفتم و آن جوان مرا دید فرمود:
یاَ شَقیقُ! اِجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ.(605)
این بگفت و برفت، من با خود گفتم این امر عظیمی بود که این جوان آنچه در دل من گذشته بود بگفت و نام مرا برد، نیست این جوان مگر بنده صالح خدا بروم و از او سوال کنم که مرا حلال کند، پس به دنبال او رفتم و هرچه سرعت کردم او را نیافتم، این گذشت تا به منزل واقصه رسیدیم آنجا آن بزرگوار را دیدم که نماز می‏خواند و اعضایش مضطرب اس و اشک چشمش جاری است، من گفتم این همان صاحب من است که در جستجوی او بودم بروم و از او استحلال جویم، پس صبر کردم تا از نماز فارغ شد. به جانب او رفتم چون مرا دید فرمود:
یاَ شَقیقُ! وَ اِنّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اْهتَدی‏.(606)
این بفرمود و برفت، من گفتم باید این جوان از ابدال باشد؛ زیرا که دو مرتبه مکنون من را بگفت. پس دیگر او را ندیدم تا به زباله رسیدیم دیدم آن جوان رکوه‏ای در دست دارد لب چاهی ایستاده می‏خواهد آب بکشد که ناگاه رکوه از دستش در چاه افتاد من نگاه کردم دیدم سر به جانب آسمان کرد و گفت:
اَنْتَ رَبّی اِذا ظَمِئْتُ اِلِی الْماءِ وَ قُوتی اِذا اَرَدْتُ طَعاماً؛
(یعنی تویی سیرایی من هرگاه تشنه شوم به سوی آب و تو قوت منی هر وقتی که اراده کنم طعام را.)
پس گفت خدای من و سید من، من غیر از این رکوه ندارم از من مگیر او را. شقیق گفت: به خدا سوگند! دیدم که آب چاه جوشید و بالا آمد، آن جوان دست به جانب آب برد و رکوه را بگرفت و پر از آب کرد و وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد پس به جانب تل ریگی رفت و از آن ریگها گرفت و در رکوه ریخت و حرکت داد و بیاشامید من چون چنین دیدم نزدیک او شدم و سلام کردم و جواب شنیدم. سپس گفتم به من مرحمت کن از آنچه خدا به تو نعمت فرموده، فرمود: ای شقیق! همیشه نعمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده پس گمان خوب ببر بر پروردگارت، پس رکوه را به من داد چون آشامیدم دیدم سویق و شکر است و به خدا سوگند که هنوز لذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم! پس سیر و سیراب شدم به حدی که چند روز میل به طعام و شراب نداشتم. پس دیگر آن بزرگوار را ندیدم تا وارد مکه شدم، نیمه شبی او را دیدم در پهلوی قبّة السّراب مشغول به نماز است و پیوسته مشغول به گریه و ناله بود و با خشوع تمام نماز می‏گزارد تا فجر طلوع کرد، پس در مصلای خود نشست و تسبیح کرد و برخاست نماز صبح ادا کرد پس از آن هفت شوط طواف بیت کرده و بیرون رفت، من دنبال او رفتم دیدم او را حاشیه و غلامان است بر خلاف آن وضعی که در بین راه بود یعنی او را جلالت و نبالت تمامی است و مردم اطراف او جمع شدند و بر او سلام میکردند، پس من به شخصی گفتم که این جوان کیست؟ گفتند: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام است! گفتم: این عجایب که من از او دیدم اگر از غیر او بود عجب بود لکن چون از این بزرگوار است عجبی ندارد.(607)
مؤلف گوید: که شقیق بلخی یکی از مشایخ طریقت است، با ابراهیم ادهم مصاحبت کرده و از او اخذ طریقت نموده و او استاد حاتم اصم است، در سنه صد و نود و چهار در غزوه کولان از بلاد ترک به قتل رسید.
در کشکول بهائی و غیره نقل شده که شقیق بلخی در اول امر، صاحب ثروت و مکنت زیاد بوده و بسیار سفر می‏کرده برای تجارت پس در یکی از سالها، مسافرت به بلاد ترک نمود به شهری که اهل آن پرستش اصنام می‏کردند، شقیق به یکی از بزرگان آن بت‏پرستان، گفت: این عباداتی که شما برای بتها می‏کنید باطل است، اینها خدا نیستند و از برای این مخلوق خالقی است که مثل و مانند او چیزی نیست و او شنوا و دانا است، و او روزی دهنده هر چیز است. آن بت‏پرست در جواب او گفت که قول تو مخالف است با کار تو، شقیق گفت: چگونه است آن؟ گفت: تو می‏گویی که خالقی داری رازق و روزی دهنده مخلوق است و با این اعتقاد خود را به مشقت مسافرت درآورده‏ای در سفر کردن تا به اینجا برای طلب روزی، شقیق از این کلمه متنبه شده و برگشت به شهر خود و هرچه مالک بود تصدق داد و ملازمت علما و زهاد را اختیار کرد تا زنده بود.(608)
و بدان که این حکایت را که شقیق از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نقل کرده جمله‏ای از علمای شیعه و سنی آن را نقل کرده‏اند و در ضمن اشعار نیز در آورده‏اند و آن ابیات این است:
سَلْ شَقیقَ البَلْخِیِّ عَنْهُ بِماشا - هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذی کانَ اَبْصَرَ
قالَ لَمّا حَجَجْتُ عایَنْتُ شَخْصاً - ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ
سائراً وَحْدَهُ وَ لَیْسَ لَهُ زا - دُفَمازِلْتُ دائماً اَتَفَکَّرُ
وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ یَسْئَلُ النّاسَ - وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَکْبَرُ
ثُمَّ عایَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ - دوُنَ فَیْدٍ عَلَی الْکُثیِّبِ الاَحْمَرِ
یَضَعُ الرَّمُلُ فی الاِنا وَ یَشرَبُهُ - فَنادَیْتُهُ وَ عَقْلی مُحَیَّرُ
اِسْقِنی شَرْبَةً فَلَمّا سَقانی - مِنْهُ عایَنْتُهُ سَویقاً وَ سُکَّرُ
فَسَئَلْتُ الْحَجیجَ مَنْ یَکْ هذا - قیلَ هذا الامامُ مُوسَی بن جَعفرٍ(609)!