شیخ اربلی از شقیق بلخی روایت کرده که در سال صد و چهل و نهم به حج میرفتم چون به قادسیه رسیدم نگاه کردم دیدم مردمان بسیار برای حج حرکت کردهاند و تمامی با زینت و اموال بودند، پس نظرم افتاد به جوان خوشرویی که ضعیف و گندمگون بود و جامه پشمینه بالای جامههای خویش پوشیده بود و شملهای در بر کرده بود و نعلین در پای مبارکش بود و از مردم کناره کرده و تنها نشسته بود. من با خود گفتم که این جوا از طایفه صوفیه است و میخواهد بر مردم کلّ باشد و ثقالت خود را بر مردم اندازد در این راه، به خدا سوگند که نزد او میروم و او را سرزنش میکنم، چون نزدیک او رفتم و آن جوان مرا دید فرمود:
یاَ شَقیقُ! اِجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ.(605)
این بگفت و برفت، من با خود گفتم این امر عظیمی بود که این جوان آنچه در دل من گذشته بود بگفت و نام مرا برد، نیست این جوان مگر بنده صالح خدا بروم و از او سوال کنم که مرا حلال کند، پس به دنبال او رفتم و هرچه سرعت کردم او را نیافتم، این گذشت تا به منزل واقصه رسیدیم آنجا آن بزرگوار را دیدم که نماز میخواند و اعضایش مضطرب اس و اشک چشمش جاری است، من گفتم این همان صاحب من است که در جستجوی او بودم بروم و از او استحلال جویم، پس صبر کردم تا از نماز فارغ شد. به جانب او رفتم چون مرا دید فرمود:
یاَ شَقیقُ! وَ اِنّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اْهتَدی.(606)
این بفرمود و برفت، من گفتم باید این جوان از ابدال باشد؛ زیرا که دو مرتبه مکنون من را بگفت. پس دیگر او را ندیدم تا به زباله رسیدیم دیدم آن جوان رکوهای در دست دارد لب چاهی ایستاده میخواهد آب بکشد که ناگاه رکوه از دستش در چاه افتاد من نگاه کردم دیدم سر به جانب آسمان کرد و گفت:
اَنْتَ رَبّی اِذا ظَمِئْتُ اِلِی الْماءِ وَ قُوتی اِذا اَرَدْتُ طَعاماً؛
(یعنی تویی سیرایی من هرگاه تشنه شوم به سوی آب و تو قوت منی هر وقتی که اراده کنم طعام را.)
پس گفت خدای من و سید من، من غیر از این رکوه ندارم از من مگیر او را. شقیق گفت: به خدا سوگند! دیدم که آب چاه جوشید و بالا آمد، آن جوان دست به جانب آب برد و رکوه را بگرفت و پر از آب کرد و وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد پس به جانب تل ریگی رفت و از آن ریگها گرفت و در رکوه ریخت و حرکت داد و بیاشامید من چون چنین دیدم نزدیک او شدم و سلام کردم و جواب شنیدم. سپس گفتم به من مرحمت کن از آنچه خدا به تو نعمت فرموده، فرمود: ای شقیق! همیشه نعمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده پس گمان خوب ببر بر پروردگارت، پس رکوه را به من داد چون آشامیدم دیدم سویق و شکر است و به خدا سوگند که هنوز لذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم! پس سیر و سیراب شدم به حدی که چند روز میل به طعام و شراب نداشتم. پس دیگر آن بزرگوار را ندیدم تا وارد مکه شدم، نیمه شبی او را دیدم در پهلوی قبّة السّراب مشغول به نماز است و پیوسته مشغول به گریه و ناله بود و با خشوع تمام نماز میگزارد تا فجر طلوع کرد، پس در مصلای خود نشست و تسبیح کرد و برخاست نماز صبح ادا کرد پس از آن هفت شوط طواف بیت کرده و بیرون رفت، من دنبال او رفتم دیدم او را حاشیه و غلامان است بر خلاف آن وضعی که در بین راه بود یعنی او را جلالت و نبالت تمامی است و مردم اطراف او جمع شدند و بر او سلام میکردند، پس من به شخصی گفتم که این جوان کیست؟ گفتند: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام است! گفتم: این عجایب که من از او دیدم اگر از غیر او بود عجب بود لکن چون از این بزرگوار است عجبی ندارد.(607)
مؤلف گوید: که شقیق بلخی یکی از مشایخ طریقت است، با ابراهیم ادهم مصاحبت کرده و از او اخذ طریقت نموده و او استاد حاتم اصم است، در سنه صد و نود و چهار در غزوه کولان از بلاد ترک به قتل رسید.
در کشکول بهائی و غیره نقل شده که شقیق بلخی در اول امر، صاحب ثروت و مکنت زیاد بوده و بسیار سفر میکرده برای تجارت پس در یکی از سالها، مسافرت به بلاد ترک نمود به شهری که اهل آن پرستش اصنام میکردند، شقیق به یکی از بزرگان آن بتپرستان، گفت: این عباداتی که شما برای بتها میکنید باطل است، اینها خدا نیستند و از برای این مخلوق خالقی است که مثل و مانند او چیزی نیست و او شنوا و دانا است، و او روزی دهنده هر چیز است. آن بتپرست در جواب او گفت که قول تو مخالف است با کار تو، شقیق گفت: چگونه است آن؟ گفت: تو میگویی که خالقی داری رازق و روزی دهنده مخلوق است و با این اعتقاد خود را به مشقت مسافرت درآوردهای در سفر کردن تا به اینجا برای طلب روزی، شقیق از این کلمه متنبه شده و برگشت به شهر خود و هرچه مالک بود تصدق داد و ملازمت علما و زهاد را اختیار کرد تا زنده بود.(608)
و بدان که این حکایت را که شقیق از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نقل کرده جملهای از علمای شیعه و سنی آن را نقل کردهاند و در ضمن اشعار نیز در آوردهاند و آن ابیات این است:
سَلْ شَقیقَ البَلْخِیِّ عَنْهُ بِماشا - هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذی کانَ اَبْصَرَ
قالَ لَمّا حَجَجْتُ عایَنْتُ شَخْصاً - ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ
سائراً وَحْدَهُ وَ لَیْسَ لَهُ زا - دُفَمازِلْتُ دائماً اَتَفَکَّرُ
وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ یَسْئَلُ النّاسَ - وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَکْبَرُ
ثُمَّ عایَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ - دوُنَ فَیْدٍ عَلَی الْکُثیِّبِ الاَحْمَرِ
یَضَعُ الرَّمُلُ فی الاِنا وَ یَشرَبُهُ - فَنادَیْتُهُ وَ عَقْلی مُحَیَّرُ
اِسْقِنی شَرْبَةً فَلَمّا سَقانی - مِنْهُ عایَنْتُهُ سَویقاً وَ سُکَّرُ
فَسَئَلْتُ الْحَجیجَ مَنْ یَکْ هذا - قیلَ هذا الامامُ مُوسَی بن جَعفرٍ(609)!