]
هفتم - و نیز قطب راوندی نقل کرده روایتی که ملخصش آن است که در ایام متوکل زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیها السلام میباشم. متوکل گفت: که از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟ گفت: رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم دست بر سر من کشید و دعا کرد که در هر چهل سال جوانی من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند: او دروغ میگوید، زینب در همان فلان سال وفات کرده. آن زن گفت: ایشان دروغ میگویند، من از مردم پنهان بودم کسی که از حال من مطلع نبود تا الحال که ظاهر شدم. متوکل قسم خورد که باید از روی حجت و دلیل ادعای او را باطل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید او از روی حجت کلام این زن را باطل کند. متوکل آن حضرت را طلبید و حکایت را با وی بگفت، حضرت فرمود: دروغ میگوید زینب در فلان سال وفات کرد. گفت: این را گفتند، حجتی بر بطلان قول او بیان کن. فرمود: حجت بر بطلان قول او آنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است او را بفرست نزد شیران اگر راست میگوید شیران او را نمیخورند، متوکل به آن زن گفت: چه میگویی؟ گفت: میخواهد مرا به این سبب بکشد، حضرت فرمود: اینجا جماعتی از اولاد فاطمه میباشند هر کدام را که خواهی بفرست تا این مطلب معلوم تو شود.
راوی گفت: صورتهای جمیع در این وقت تغییر یافت بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری میکند و خودش نمیرود. متوکل گفت: یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمیروی؟ فرمود: میل تو است اگر خواهی من به نزد سباع میروم، متوکل این مطلب را غنیمت دانست گفت: خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانی نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع و در آنجا نشست شیران خدمت آن حضرت آمدند و از روی خضوع سر خود را در جلو آن حضرت بر زمین مینهادن آن حضرت دست بر ایشان میمالید و امر کرد که کنار روند، تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را مینمودند. وزیر متوکل گفت: این کار از روی صواب نیست آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از او مشاهده نکنند. پس آن جناب را طلبیدند، همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر جامه آن حضرت میمالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند برگشتند، پس حضرت بالا آمد و فرمود: هرکس گمان میکند که اولاد فاطمه است پس در این مجلس بنشیند. این وقت آن زن گفت که من ادعای باطل کردم و من دختر فلان مردم و فقیری مرا باعث شد که این خدعه کنم متوکل گفت: او را بیفکنید نزد شیران تا او را بدرند، مادر متوکل شفاعت او را نمود و متوکل او را بخشید.(1142)
هشتم - شیخ مفید و غیره از خیران اسباطی روایت کردهاند که گفت: وارد مدینه شدم و خدمت حضرت امام علی نقی علیه السلام مشرف گشتم، حضرت از من پرسید که واثق چگونه بود حالش؟ گفتم: در عافیت بود و من ده روز است که از نزد او آمدم، فرمود: اهل مدینه میگویند او مرده است؟ عرض کردم: من از همه مردم عهدم به او نزدیکتر است و اطلاعم به حال او بیشتر است. فرمود: اِنَّ النّاسَ یَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ یعنی مردم میگویند که واثق مرده است. چون این کلام را فرمود، دانستم که از مردم، خود را اراده فرموده، پس فرمود که جعفر چه کرد؟ عرض کردم: به بدترین حال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا او خلیفه خواهد بود، سپس فرمود: ابن زیات چه میکند؟ گفتم: امر مردم به دست او بود و امر، امر او بود. فرمود: ریاست او بر او شوم خواهد بود. پس مقداری ساکت شد آن حضرت و بعد فرمود: نیست چاره از اجراء مقادیر اللَّه و احکام الهی، ای خیران بدان که واثق مرد و جعفر متوکل به جای او نشست و ابن زیات کشته گشت. عرض کردم: کی واقع شد این وقایع فدایت شوم؟ فرمود: بعد از بیرون آمدن تو به شش روز.(1143)
مؤلف گوید: واثق هارون بن معتصم خلیفه نهم بنی عباس است و جعفر متوکل برادر او است که بعد از او خلیفه شد و ابن زیات محمّد بن عبدالملک کاتب صاحب تنور معروف است که در ایام معتصم و واثق به امر وزارت اشتغال داشت و چون متوکل خلیفه شد او را بکشت چنانکه در باب معجزات حضرت جواد علیه السلام به آن اشاره کردیم.
[