تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل سیزدهم : در ورود اهل بیت به شام

شیخ کفعمی و شیخ بهایی و محدث کاشانی گفتند: در روز اول صفر سر حضرت سید الشهداء علیه‏السلام را به شام در آورند و بنی امیه آن روز را عید گرفتند و اندوه مؤمنان در این روز تازه گردد.
کانت ماتم بالعراق تعدها - امویة بالشام من اعیادها‏
یعنی: در عراق عزاها بر پای بود که امویان شام را عید خویش شمارند و از ابی‏ریحان بیرونی در آثار الباقیه نقل است که روز اول صفر سر حسین علیه‏السلام را به دمشق در آوردند و یزید بن معاویه آن را پیش دست خود نهاد و به چوبدستی بر دندان‏های پیشین او می‏زد و می‏گفت: لست من خندف الخ.
و در مناقب از ابی مخنف است که چون سر آن حضرت را بر یزید در آوردند بویی خوش از آن می‏دمید بهتر از هر عطری.
سید (ره) گفت: آن مردم سر حسین علیه‏السلام و اسرا را ربودند چون نزدیک دمشق رسیدند ام کلثوم نزد شمر آمد و شمر هم از فرستادگان بود و فرمود: ای شمر به تو حاجتی دارم پرسید: حاجت تو چیست؟ فرمود: چون ما را به شهر در آوردی از دری بر که نظاره‏گیان(198) اندک باشند و با آن مردم که همراه تواند بگوی سرها را از میان کجاوه‏ها بیرون برند و ما را از آن‏ها دورتر دارند که بسیار نگاه کردن رسوا شدیم اما شرم در جواب آن سؤال امر کرد سرها را بر نیزه کنید و میان کجاوه‏ها آرند از لجاجت و دشمنی و آن‏ها را از وسط نظارگیان بگذرانیدند با همان حالت تا به دروازه دمشق رسیدند و آن‏ها را بر پله‏های در مسجد جامع بایستادند جایی که اسیران را نگاه می‏داشتند.
بنفسی النساء الفاطمیات اصبحت - من الاسر یسترثفن من لیس یرثف‏‏
و مذا برزوها جهره من خدورها - عشیة لاحام یذوذ و یکنف‏‏
توارت بخدر من جلالة قدرها - بهیبة انوار الآله یسجف‏‏
لقد قطع الاکباد حزنا مصائبها - و قد غادر الاحشاء تهفو و ترجف‏‏
جانم به فدای دختران فاطمه سلام الله علیها از کسی مهربانی چشم داشتند که به آن‏ها مهربانی نمی‏نمود.
چون آن‏ها را از پرده بیرون کشیدند در آن شبی که حمایت کننده نبود تا دشمن را براند و آنان را در زینهار خود حفظ کنند.
از آن هنگام در پرده از جلالت قدر و بزرگی مستور شدند و هیبت نور الهی پوشش آن‏ها گشت مصیبت ایشان جگرها را از غم پاره کرد و دلها را به لرزه آورد.(199)
از یکی از بزگان تابعین روایت است که چون سر مبارک حسین علیه‏السلام را در شام دید یک ماه خود را پنهان کرد پس از یک ماه او را یافتند از سبب غیبت وی پرسیدند گفت: نمی‏بینید چه بلایی بر ما آمد و این شعر انشاء کرد:
جاؤا برأسک یابن بنت محمد - مترملا بدمائه ترمیلا‏
و کانما یک یابن بنت محمد - قتلوا جهازا عامدین رسولا‏
قتلوک عطشانا و لم یترقبوا - فی قتلک التاویل و التنزیلا‏
و یکبرون بان قتلت و انما - قتلوا بک التکبیر و التهلیلا‏

یعنی: ای پسر دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم سر تو را آوردند خون آلوده و گویی به سبب ریختن خون تو آشکارا و عمدا پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را کشتند، تو را تشنه کشتند و پاس قرآن و تأویل آن را در کشتن تو نداشتند. برای تو بانگ به الله اکبر بلند کردند با آن که کشتن تو الله اکبر و لا اله الا الله را کشتند.
در بحار است که صاحب مناقب به اسناده از زید از پدرانش روایت کرده است که سهل بن سعد گفت: به بیت المقدس می‏رفتم گذارم بر دمشق افتاد و شهری دیدم جویهای آب روان و درختان بسیار پرده‏ها و حجاب‏های دیبا آویخته، مردم را دیدم شادمانی می‏نمایند و زنان دف و طبل می‏زنند با خود گفتم شامیان را عیدی باشد که ما ندانیم. پس چند تن دیدم با یکدیگر سخن می‏گفتند پرسیدم: شما شامیان را عیدی است که ما نمی‏دانیم؟ گفت: ای پیر مرد گویا تو بیابان‏ای چادرنشین. گفتم: من سهل بن سعدم محمد صلی الله علیه و آله و سلم را دیده‏ام. گفتند: ای سهل عجب نداری که آسمان خون نمی‏بارد و زمین اهل خود را فرو نمی‏برد. گفتم: مگر چه شده، گفتند: این سر حسین علیه‏السلام عترت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است از عراق ارمغان آورده‏اند. گفتم: واعجبا سر حسین علیه‏السلام را آوردند و مردم شادی می‏نمایند. باز پرسیدم: از کدام دروازه می‏آورند اشاره به دروازه کردند که آن را باب ساعات گویند.
سهل گفت: در میان گفتگوی ما ناگهان دیدم بیرقهای پی در پی پیدا شد و سواری دیدم بیرقی در دست داشت پیکان از بالای آن بیرون آورده و سری بر آن بود روشن شبیه‏ترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ناگاه دیدم از پشت سر وی زنانی بر شتران بی روپوش سوارند و نزدیک شدم و از زن نخستین پرسیدم: کیستی؟ گفت: سکینه بنت الحسین علیه‏السلام گفتم: حاجتی داری تا بر آورم؟ که من سهل(200) بن سعد ساعدی هستم جد تو را دیدم و حدیث او را شنیدم. گفت: ای سهل به حامل این سر بگو که آن را پیشتر برد تا مردم مشغول به نگریستن آن شوند و به حرم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نگاه نکنند.
سهل گفت: نزدیک آن نیزه دار شدم. گفتم: توانی حاجت مرا بر آوری و چهارصد دینار بستانی. گفت: حجت تو چیست؟ گفتم: این سر را از حرم جلوتر بری. پذیرفت و آن زر بدو دادم و سر را در حقه گذاشتند و بر یزید در آمدند من هم با آنها رفتم و یزید را دیدم بر تخت نشسته و تاجی بر سر دارد درّ و یاقوت در آن نشانیده و بر گرد او پیرمردان قریش بودند چون حامل سر بر او داخل شد گفت:
اوفر رکابی فضة و ذهبا - انا قتلت السید المحتجبا‏
قتلت خیر الناس اُمّا و ابا - و خیرهم اذ ینسبون نسبا‏
یزید گفت: اگر می‏دانستی بهترین مردم است چرا او را کشتی؟ گفت: به طمع جایزه تو. یزید به کشتن او فرمود و سرش بریدند.
آن گاه سر امام علیه‏السلام را در طبقی زرین نهاد و می‏گفت: کیف رایت یا حسین ای حسین قدرت مرا چگونه دیدی.
مترجم گوید: ندیدم در کتب مقاتل باب الساعات را تفسیر کنند و دوست ندارم تا بتوانم نکته مبهم و مطلبی تاریک در ترجمه بماند مگر تفسیر آن بر من معلوم نباشد یا از خوف تطویل و ملام خوانندگان از ذکر آن خودداری کنم.
بیشتر مردم امروزی می‏پندارند آلت ساعت را فرنگیان نزدیک به عهد ما ساخته‏اند و باور نمی‏کنند در زمان یزید بالای دروازه شهر دمشق ساعت بود و لیکن چون نیست بلکه در آن عهد و پیشتر هم ساعت بود و مخترع اصلی آن معلوم نیست مردم او را فراموش کرده‏اند منتها اهل فرنگستان رقاص در ساعت بکار برده‏اند برای تنظیم حرکات و در قدیم به غیر رقاص تنظیم می‏کردند.
امام فخر رازی که معاصر خوارزمشاهیان است در تفسیر خود در جلد اول در ذیل آیه هاروت و ماروت و اقسام سحر به مناسبت گوید: قسم پنجم کارهای شگفت‏انگیزی است که از ترکیب آلات به نسبت هندسی ظاهر می‏شود و گاهی قوه متخیله را به ادراک اموری می‏دارد مانند دو سوار که با یکدیگر نبرد می‏کنند و یکی دیگری را می‏کشد (خیمه شب بازی) و مانند اسب سواری که در دست شیپور دارد و هر ساعت که از روز می‏گذرد شیپور می‏زند بی آن که بر آن دست گذارد و روم و هند صورت‏ها می‏سازند که بیننده میان آن‏ها و انسان حقیقی فرق نمی‏گذارد حتی گریه و خنده بلکه میان خنده شادی و خنده خجلت و خنده سرزنش و شماتت تمیز می‏دهند تا این که گوید: از این باب است ترکیب صندوق و ساعات و علم جر اثقال که چیز بزرگ و سنگین را با آلتی سبک و سهل بر می‏دارند و این‏ها در حقیقت نباید از اقسام سحر شمرده شود.
و در شرح حال احمد بن علی بن تغلب بغدادی فقیه حنفی گویند: پدرش ساعت‏های مشهور در مدرسه مستنصریه بغداد را ساخت و نیز خاندان ساعاتی در دمشق و قاهره بودند از فرزندان رستم بن هردوز و او در ساختن ساعت ماهر بود و به امر نورالدین محمد زنگی ساعت جامع دمشق را اصلاح کرد و فرزندان ابوالحسن علی بن رستم شاعر معروف به ابن الساعات را ابن خلکان گوید در قاهره دیدم.
و جرجی زیدان در آداب اللغه گوید: رضوان بن محمد کتابی در علم ساعات تصنیف کرد و صورت آلات آن را در آن کتاب کشیده است و کار هر یک و نام آن و جای آن را به تفصیل ذکر کرده است و نسخه‏ای از آن در کتابخانه خدیویه است و چون از حس نقل کرده است قول او را در اینجا آوردم وگرنه به جرجی زیدان و امثال وی از مولفین عصری مسیحی برای کمی تدبر و مسامحه در نقل و قلت فهم اعتماد ندارم و اغلاط فاحش در کتاب او بسیار است مثلا در قراء سبعه که از همه چیز معروفترند نام کسانی را نیاورده و به جای آن یزید بن قعقاع را ذکر کرده است.
مؤلف گوید: صاحب کامل بهایی خبر سهل بن سعد را مختصرتر آورده است و در آن گوید:
دیدم سرها را بر نیزه‏ها و سر عباس بن علی علیهماالسلام در پیش آن‏ها بود نیک در آن نگریستم گویی می‏خندید و سر امام علیه‏السلام پشت همه سرها و جلوی زنان بود آن را هیبتی عظیم بود و روشنی تابان و محاسنش مدور با اندکی سفیدی و به رنگ خضاب شده گشاده چشم ابروها باریک و کشیده پیشانی باز میان بینی اندک بر آمده لبخند زنان دیدگانش گویی سمت افق می‏نگریست سوی آسمان و باد در محاسن او افتاده به راست و چپ می‏برد گویی امیرالمؤمنین علیه‏السلام است.
و هم در کامل بهایی است، اهل بیت را سه روز بر دروازه شام بداشتند تا شهر را آیین بستند هر چه تمامتر و بهر زیور و آرایش و آئینه که بود بیاراستند چنان که هیچ چشم مانند آن ندیده بود و آن گاه از مردم شام به اندازه پانصد هزار مرد و زنان دف زنان بیرون آمدند و امیران با دف و صنج و شیپور با هزاران مرد و زن و جوانان می‏رقصیدند و دف و صنج می‏زدند و طنبور می‏نواختند و مردم شام به گونه گون جامه‏ها و سرمه و خضاب خویش را آراسته بودند و این روز چهارشنبه 16 ربیع الاول(201) بود و بیرون شهر از بسیاری مردم مانند عرصه محشر شده بود در دیگر موج می‏زدند و چون روز بلند شد سرها را به شهر در آورند و چون وقت زوال شد به در خانه یزید بن معاویه رسیدند از بسیاری ازدحام کوفته و مانده و برای یزید تختی نهاده بودند گوهرنشان و سرای او را به هر گونه زیور آراسته و بر گرد تخت او کرسی‏های زرین و سیمین نهاده و دربانان یزید بیرون آمدند و آن‏ها را که حامل سر بودند به سرای او در آوردند چون داخل شدند گفتند: به عزت امیر قسم که خاندان ابی تراب را به تمامی کشتیم و برانداختیم و بر کندیم و شرح حال بگفتند و سرها پیش او گذاشتند و در این مدت که اهل بیت در دست آن‏ها اسیر بودند هیچکس نتوانست بر آن‏ها سلام کند ناگهان در این روز پیرمردی از مردم شام نزدیک علی بن الحسین علیهماالسلام آمد و گفت: الحمدلله الذی قتلکم.
شیخ مفید (ره) گفت: چون به در سرای یزید رسیدند محفز (در طبری محفز بحاء بی نقطه و فاء مشدده و زای نقطه‏دار و نسخه اخبار الطوال محفن است به نون) بن ثعلبه آواز بر آورد که اینک محفز بن ثعلبه، اتی امیرالمؤمنین باللئام الفجره، علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود آن بچه که مادر محفز زائیده بدتر و لئیم‏تر است و بعضی گویند: یزید این جواب داد.
و شیخ صدوق در امالی روایت کرده است از دربان ابن زیاد و ما اول حدیث را در وقایع مجلس عبیدالله زیاد نقل کردیم پس از آن گوید: مژده به اطراف بلاد فرستاد و اسرا و سر امام علیه‏السلام را روانه شام کرد و جماعتی از آن‏ها را که همراه ایشان رفتند برای من گفتند: که نوحه جن را تا صبح می‏شنیدند و گفتند: چون زنان و اسیران را به دمشق داخل کردیم روز بود سنگدلان و درشتخویان اهل شام می‏گفتند ما اسیرانی زیباتر از این‏ها ندیدیم شما کیستید.
سکینه دختر امام حسین علیه‏السلام گفت: ما اسیران آل محمدیم پس آن‏ها را بر پله کانهای مسجد که همیشه جای اسیران بود برپای داشتند و علی بن الحسین علیهماالسلام با ایشان بود جوان بود و پیرمردی شامی نزد ایشان آمد و گفت:
الحمدلله الذی قتلکم و اهلکم و قطع قرون الفتنه. سپاس خدای را که شما را کشت و هلاک ساخت و شاخ فتنه را ببرید و از ناسزا گفتن چیزی فرو نگذارد.
چون سخن او به آخر رسید علی بن الحسین علیهماالسلام با او گفت: آیا کتاب خدا را خوانده‏ای؟ گفت: چرا خوانده‏ام. فرمود: این آیت را نخوانده‏ای که: قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی(202) یعنی از شما مزد رسالت نخواهم مگر خویشان و نزدیکان مرا دوست دارید.
پیرمرد گفت: خوانده‏ام. امام فرمود: ما همانهاییم باز فرمود: آیا این آیت نخوانده‏ای:
انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا(203)
گفت: چرا پس آن شامی دست به آسمان برداشت و گفت: خدایا سوی تو بازگشتم و از دشمن آل محمد و کشندگان آن‏ها سوی تو بیزاری می‏جویم قرآن را خواندم و تا امروز متوجه این آیتها نشدم.
و شیخ طوسی از حضرت صادق علیه‏السلام روایت کرده است که چون علی بن الحسین پس از شهادت حسین علیه‏السلام بیامد (ظاهرا به مدینه) ابراهیم بن طلحه بن عبیدالله (ظاهرا ابراهیم بن محمد بن طلحه) به استقبال او رفت و گفت: یا علی بن الحسین علیه‏السلام که غالب شد و او سرش را پوشیده بود و در محمل نشسته علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود: هرگاه خواستی بدانی که غالب شد و وقت نماز آمد اذان و اقامه گوی.
مترجم گوید: به نظر می‏رسد که مؤلف این سؤال و جواب را در دمشق می‏دانست که در سیاقت اخبار شام و دخول اهل بیت آورده است و طلحه جد ابراهیم همان است که با امیرالمؤمنین علیه‏السلام به مخاصمت برخاست و جنگ جمل بر پای کرد و کشته شد و کینه او هنوز در دل فرزندانش بود از این جهت وقتی حسین علیه‏السلام کشته شد شادمانی نمود و زخم زبان زد علی بن الحسین را اما جاهلانه و امام علیه‏السلام جوابی دندان‏شکن داد.
وی را که اولاد ابی سفیان کین کشتگان بدر و حنین از ما می‏جویند و می‏خواهند به کشتن و آزار ما انتقام از پیغمبر کشند و دین آن حضرت را بر اندازند اما دین اسلام در قلوب مردم جای گرفته است و چون هنگام نماز آمد همه جا آواز به اشهد أن محمدا رسول الله بردارند و بنی امیه منع نتوانند، پس دشمن ما غالب نشد.
در اخبار الطوال ابوحنیفه دینوری است:
گویند: ابن زیاد علی بن الحسین علیهماالسلام را با زنان دیگر سوی یزید بن معاویه فرستاد همراه زحر بن قیس و محفن بن ثعلبه(204)و شمر بن ذی الجوشن پس رفتند تا به شام رسیدند و به شهر دمشق بر یزید در آمدند و سر حسین علیه‏السلام پیش یزید گذاشته شد آن گاه شمر بن ذی الجوشن گفت:
این مرد با هیجده تن از اهل بیت و شصت مرد از شیعیانش نزد ما آمدند ما سوی آنان شتافتیم و خواستیم فرمان امیر عبیدالله را گردن نهند یا رزم را آماده شوند الی آخر و مشهور میان مورخین است که این سخنان را زحر بن قیس گفت لعنة الله و آن را در فصل یازدهم در فرستادن ابن زیاد سرهای مطهره را به شام نقل کردیم.(205)
مترجم گوید: این زحر بن قیس را ابن حجر در اصابه ذکر کرده است و گوید: با امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود و آن را از ابن کلبی، یکی از بزرگان شیعه نقل کرده است و بعید نمی‏نماید چون گروهی از مردم در هر زمان موافق مقتضای همان زمان رفتار می‏کنند زمان دولت علی علیه‏السلام نسبت با وی دوست صمیمی بودند و در دولت یزید فرزند او را کشتند و پسر زحر بن قیس جهم نام داشت و با هفت هزار کوفی در سپاه قتیبه باهلی بود و آن سپاه به دسیسه سلیمان بن عبدالملک بر قتیبه بشوریدند و او را کشتند با آن خدمت که به اسلام و به دولت بنی امیه کرده بود.
و در تاریخ آمده است که قتیبه باهلی خراسان و افغانستان و ترکستان را بگشود و شهر کاشغر را فتح کرد و نزدیک خاک چین شد شاه چین سوی او نوشت مردی را از اشراف پیروان خویش نزد ما فرست تا خبر شما را از او بپرسیم و دین شما را باز دانیم قتیبه بن مسلم دوازده مرد برگزید و آزمایش کرد خردمند و تیزهوش نیکوروی و به اندام زیبا موی و نیرومند و همه چیز دادشان از جامه‏های خز و دیبای نازک و سفید و نعلین و عطر و بندگان و اسبان کوه پیکر و یدک و آلات رزم و بزم و سفیر همچنین باید و امروز هم چنین کنند و بدین گونه سفرا فرستند و رئیس آنان هبیره بن مشمرج نام داشت و با او گفت: بروید و عمامه‏های خود را از سر برندارید و از آن گفت: که عمامه شعر مسلمانی بود و تغییر لباس در بلاد بیگانه علامت ضعف است و نگاهداشتن آن دلیل عزت و قوت و امروز هم علمای فرنگستان گویند:
ضعیف همیشه در لباس تقلید قوی‏تر از خویش کند و آن را موجب عزت خود داند یا آن که دلیل مقهوریت است و قتیبه به این جهت گفت هرگز عمامه از سر بر ندارید و چون نزد امپراطور رفتید با او بگویید که قتیبه رئیس ما سوگند یاد کرده است که باز نگردد مگر خاک کشور شما را در زیر پی سپرد. و بند بر گردن مهتران شما گذارد و خراج از شما بگیرد.
آنها رفتند تا دارالملک چین رسیدند به حمام رفتند و لباس رقیق پوشیدند و به هر زیور خود را آراستند و عطر به کار بردند و نزد امپراطور در آورندشان اعیان مجلس بدان‏ها ننگریستند و شاه آن‏ها را رخصت انصراف داد روز دیگر آن‏ها را بخواست با جامه‏های سنگین و گرانبها رفتند و روز سوم ساز حرب پوشیدند و در آمدند تمام ساخته و شبی امپراطور چین هیبره را بخواند و گفت: بزرگی کشور و بسیاری سپاه و لشکر و آلت و عدت مرا دیدی دانستی که من از شما نمی‏ترسم و شما مانند تخم مرغی هستید در دست من و پرسید این سه زی و لباس شما را در سه روز چه بود؟
هبیره گفت: آن اول جامه و زی ما بود در خانه و اهل خود و آن که روز دوم دیدید جامه امارت و حضور نزد امرا و سوم زی حرب بود یعنی ما وحشی نیستیم و به غارت نیامدیم مدنیتی داریم و به آبادی آمدیم و نیرویی داریم با ادب و دین توأم.
طبری گوید: پادشاه چین گفت: روزگار خود را نیکو تدبیر کردید و گفت: با امیرالمؤمنین خود بگوی باز گردد که شما اندک مردمید با او و میدانم برای تاراج ما آمده است از غایت حرص وگرنه سپاهی فرستم شما را هلاک کنند.
هبیره گفت: چگونه اندکند آن قومی که یک سوی لشکرشان در کشور تو است دیگر سوی در رستنگاه زیتون یعنی مصر و آفریقا و چگونه حریص مال باشد و برای غارت آید آن که نعمت دنیا در کف اوست و از آن چشم پوشیده و روی به حرب آورده است. رسم غارتگران آن است که چون مال به دست آورند بگریزند و در کنجی نشینند و بخورند این رسم با همتان جهانگیر است که ما داریم و امیر ما سوگند یاد کرده است که باز نگردد مگر خاک شما را زیر قدم سپارد و بند بر گردن مهتران شما نهد و خراج ستاند از شما.
پادشاه چین گفت: این سهل است اندکی خاک با شما فرستم تا گام بر آن نهد و چند تن مهترزاده فرستم بر گردن آن‏ها بند نهد و باز گرداند و مالی فرستم و سوادة بن عبدالله سلوکی گوید:
لا عیب فی الوفد الذین بعثتهم - للصین أن سلکوا طریق المنهج‏‏
کسروا الجفون علی القذی خوف الردی - حاشی الکریم هبیره بن مشمرج‏‏
لم یرض خیر الختم فی اعناقهم - و رهائن دفعت بحمل سمرج ‏
ادی رسالتک التی استرعیته - و اتاک من حنث الیمین بمخرج ‏

اما سلیمان بن عبدالملک با قتیبه باهلی دل بد کرد و گروهی از سرهنگان سپاه او را بفریفت و برانگیخت تا بر سر او ریختند و اندک مردم از اهل بیت و برادران و فرزندان و چند نفر از دوستان با او بودند دفاع کردند تا همه کشته شدند و از جمله برادرانش عبدالرحمن و عبدالله و صالح و حصین و عبدالکریم و پسرش کثیر را پیش چشم او کشتند و سرهای آن‏ها را جدا کردند و به شام برای سلیمان فرستادند گویند وقتی مردم بر سراپرده او تاختند ریسمان‏ها را باز کردند دیدند جراحات بسیار بر پیکر قتیبه رسیده است جهم پسر زحر بن قیس با رفیق خود سعد گفت: فرود آی و سر او جدا کن گفت: می‏ترسم لشکریان شورش کنند. گفت: مترس من در کنار توام.
پس فرود آمد سر او را جدا کرد و گویند پس از آن مردی از قبیله باهله این جهم را به کین قتیبه بکشت و قتل قتیبه در سال 96 بود و قبرش در حوالی کاشغر است و این شعر عبدالرحمن بن حمانه باهلی پیش از این بگذشت.
و اءن لنا قبرین قبر بلنجر - و قبر بصینستان یا لک من قبر
باز به روایت دینوری باز گردیم.
دینوری گفت: پس زنان اهل بیت عصمت را بر یزید بن معاویه در آوردند و زنان حرمسرای یزید و دختران معاویه و کسان وی چون آن‏ها را دیدند فریاد کشیدند و بی تابی نمودند و شیون کردند و سر حسین علیه‏السلام پیش دست یزید بود سکینه گفت: والله سنگین‏دل‏تر از یزید ندیدم و نه کافر و مشرکی را بدتر و درشت‏خوی‏تر از او، سوی سر می‏نگریست و می‏گفت:
لیت اشیاخی ببدر شهدوا - جزع الخزرج من وقع الاسل ‏
آن گاه امر کرد سر حسین علیه‏السلام را بر در مسجد دمشق نصب کردند.
سبط در تذکره گوید: از یزید بن معاویه مشهور است در تمام روایات مذکور که چون سر مطهر را پیش روی او گذاشتند اهل شام را نزد خویش بخواند و به خیزران بر آن می‏زد و اشعار ابن زجری را می‏خواند لیت اشیاخی الخ.
زهری گفت: چون سرها را آوردند یزید در بالاخانه مشرف بر جیرون نشسته بود و این شعر که گفته خود اوست می‏خواند:
لما بدت تلک الحمول اشرقت - تلک الشموس علی ربی جیرون (206)
نعب الغراب فقلت صح او لا تصح - فلقد قضیت من الغریم دیونی ‏
یعنی: چون آن کاروانیان پدیدار شدند و آن آفتاب‏ها بر تپه‏های جیرون تافتند کلاغ بانگ زد گفتم: خواه بانگ زنی و خواه نزنی من از بدهکار وام خود را ستانم.
مترجم گوید: به حساب معلوم کردیم هنگام ورود اهل بیت به شام بر حسب روایت کامل بهایی یعنی شانزدهم ربیع الاول سال 61 هجری اواخر قوس و اول زمستان بود و در چنان ایام عیاشان مجلس لهو را در باغ و صحرا نتوانند برد ناچار یزید برای چنین ایام منظری بلند و با صفا که مشرف بر صحرا بود ساخته داشت و در آن جا نشسته بود که اسراء را آوردند و او تماشا می‏کرد و مقصود او از بدهکار پیغمبر اکرم است. که از آل ابی سفیان بسیار کشته بود و آن‏ها کین مقتولشان را می‏جستند.
در اخبار اهل سنت آمده است که هند مادر معاویه ظاهرا در فتح مکه مسلمانی گرفت و با زنان دیگر با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بیعت کرد به مضمون آیه کریمه: لا یسرقن و لا یزنین، تا به این جمله رسید و لا یقتلن اولادهن(207) زنان عهد کردند فرزندان خود را نکشند به سقط و غیر آن هند خودداری نتوانست کرد و گفت: ما فرزندان خود را تا کوچکند نکشیم و چون بزرگ شدند تو آن‏ها را بکشی و کینه خود را ظاهر ساخت و همین کینه در اولاد او بود تا وقتی یزید گفت: ما وام خود را پس گرفتیم.
باز به کلام سبط در تذکره باز گردیم: گوید ابن ابی الدنیا گفت: که چون با چوب بر دندان پیشین آن حضرت می‏زد این اشعار حصین بن الحمام مری را خواند.
صبرنا و کان الصبر منا سجیة - باسیافنا یفرین (کذا) هاما و معصما ‏
نفلق هاما من رؤس احبة - الینا و هم کانوا اعق و اظلما ‏

یعنی: شکیبایی نمودیم و شکیبایی خوی ماست و اسیافنا یفرین و شمشیرهای ما می‏برد و می‏شکافد سر و دست را، می‏شکافیم سرهای دوستان خود را و آن‏ها آزارنده‏تر و ستمکارتر بودند.
مجاهد گفت: نماند کسی مگر او را دشنام داد و عیب گفت و ترک او کرد ابن ابی الدنیا، گفت: ابوبرزه اسلمی (به فتح باء و سکون راء) نزد او بود. گفت: ای یزید چوب خود را بردار که بسیار دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دندان‏ها را می‏بوسید و ابن جوزی و کتابش موسوم به الرد علی المتعصب العنید، گوید: عجب از عمر بن سعد و عبیدالله بن زیاد نباید داشت (چون بازندگان و مردان دشمنی کردند) بلکه عجب از یزید مخذول است که (کینه جویی از سر بریده می‏کرد) و به چوب بر دندان پیشین حسین علیه‏السلام می‏زد و مدینه را غارت کرد.
گیرم حسین علیه‏السلام خارجی بود آیا این کار با خوارج رواست آیا در شرع نباید آن‏ها را به خاک سپرد و این که گفت: می‏توانم خاندان رسالت را به بندگی گیرم هر کس چنین کند و معتقد به آن بود هر چه او را لعنت کنی کم کرده‏ای و گر آن سر مطهر را احترام می‏کرد و نماز می‏گذاشت، بر آن و در طشت نمی‏نهاد و به چوب نمی‏زد چه زیان داشت وی را و مقصود او از کشتن حاصل شده بود و لکن کینه‏های عهد جاهلیت بود که وی را بر این داشت و دلیل آن شعری است که گذشت لیت اشیاخی آه.
ابن عبدربه اندلسی در عقد الفرید از ریاشی روایت کرده است به اسناده از محمد بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام (ظاهرا محمد بن علی بن الحسین است و نام علی سقط شده است) گفت: ما را نزد یزید بردند پس از کشتن حسین علیه‏السلام و ما دوازده پسر بودیم و بزرگتر از همه علی بن الحسین علیهماالسلام بود و ما را بر یزید در آوردند هر یک دست به گردن بسته، پس با ما گفت: بندگان اهل عراق شما را به قتل رسانیدند و من از خروج ابی عبدالله علیه‏السلام و کشتن وی آگاه نبودم.
شیخ ابن نما گفت: علی بن الحسین علیهماالسلام گفت: ما دوازده پسر بودیم در غل بسته ما را بر یزید بن معاویه در آوردند چون نزدیک او ایستادیم گفتم: تو را به خدا سوگند چه پنداری و اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ما را بر این حال نگرد چه کند. یزید با مردم شام گفت: درباره اینان چه بینید.
مؤلف گوید: ملعونی سخنی زشت گفت؛ که آن را نقل نکردم.
مترجم گوید: آن ملعون رأی به کشتن آن‏ها داد و مثلی به زبان عربی آورد که به جای آن ما در فارسی می‏گوییم: شیر را بچه همی ماند بدو. و این مودبانه‏تر است از آن مثل عربی این گونه مطلب را که ناقلی روایت کرده‏اند باید طوری ذکر کرد که هم معنی پوشیده نماند و هم رعایت ادب شده باشد.
اما هیچ نقل نکردن پسندیده نیست و اگر مورخان احساسات و عواطف را در نقل وقایع به کار برند هیچ داستانی چنان که واقع شده است به سمع متاخرین نمیرسد. به سیات کتاب باز گردیم.
نعمان بشیر گفت: ای یزید با اهل بیت حسین علیه‏السلام آن کن که اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آن‏ها را بر این حال می‏دید آن کار می‏کرد و فاطمه دختر امام فرمود: ای یزید اینان دختران پیغمبرند که اسیر تو شده‏اند از سخن او مردم را دل بشکست و هر کس در آن سرای بود بگریست چنان که فریادها بلند شد. علی بن الحسین علیهماالسلام گفت: من در غل بسته بودم، گفتم: ای یزید آیا اجازت می‏دهی من سخنی گویم، گفت: بگو اما هجر مگوی.
گفتم: در جایی ایستاده‏ام که شایسته چون من کسی یاوه‏گویی نیست. اندیشه کنی اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم مرا در غل ببیند با من چه کند یزید با اطرافیان خود گفت: او را بگشایید.
در اثبات الوصیة مسعودی است که چون حسین علیه‏السلام شهید شد، علی بن الحسین را با حرم روانه شام کردند و بر یزید در آوردند وا بوجعفر فرزندش دو سال و چند ماه داشت او را هم بردند. یزید گفت: ای علی بن الحسین چه دیدی؟ فرمود: آن چه خداوند مقدر فرموده بود پیش از آن که آسمان‏ها و زمین را بیافریند یزید با همگان مشورت کرد در امر وی رأی به قتل او دادند و همان کلمه زشت که پیش گذشت گفتند.
ابوجعفر علیه‏السلام لب به سخن گشود و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و با یزید گفت: مردم تو به خلاف مشاورین فرعون رأی دادند چون که او وقتی از جلسای مجلس خویش درباره موسی و هارون رأی خواست گفتند: ارجه و اخاه؛ او را با برادرش مهلت ده و این‏ها به قتل ما اشارت کردند بی موجبی نیست.
یزید پرسید: موجب چیست؟
ابوجعفر فرمود: آن‏ها زیرک و عاقل بودند و اینها گول و احمق چون پیغمبران و اولاد آنها را نمی‏کشند مگر بی‏پدران و حرام‏زادگان (خواستند فرعون رسوا نشود و این‏ها رسوایی تو خواستند) پس یزید سر به زیر انداخت.
(تذکره سبط) علی بن الحسین علیهماالسلام با زنان به ریسمان بسته و برهنه بر جهاز بودند پس علی علیه‏السلام فریاد زد: ای یزید چه گمان بری رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اگر ما را به ریسمان بسته و برهنه بر جهاز شتر بیند پس هیچ کس در آن مردم نماند مگر همه بگریستند.
(شیخ مفید و ابن شهرآشوب) گفتند: چون سرها را نزد یزید گذاشتند و سر حسین علیه‏السلام در آن‏ها بود به چوب بر دندان پیشین آن حضرت زدن گرفت و گفت: این روز به جای روز بدر، این شعر خواند:
نفلق هاما من رجال اعزة - علینا و هم کانوا اعق و اظلما‏
و یحیی بن الحکم برادر مروان بن حکم با یزید نشسته بود گفت:
لهام بارض الطف ادنی قرابة - من ابن زیاد العبد ذی الحسب الوغل ‏
سمیة امسی نسلها عدد الحصی - و بنت رسول الله لیس لها نسل (208)

یعنی: آن لشکر که در زمین کربلا بودند در خویشی به ما نزدیکترند از ابن زیاد بنده بدگهر.
سمیه نسل و تبارش به شماره ریگهاست و دختر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بی فرزند ماند.
یزید چون این بشنید دست بر سینه یحیی زد و گفت: مادر مرده خاموش باش.
مترجم گوید: پیش از این گفتیم که زیاد فرزند سمیه را معاویه ملحق به خویش کرد و شوهر سمیه بنده بنی ثقیف بود و یحیی بن حکم همان هنگام از این الحاق راضی نبود و می‏گفت: بنی امیه از شرفای قریش‏اند و زیاد بنده زاده است، نباید داخل قبیله ما شود در این جا نیز اشارت به همان عقیده می‏کند که ابن زیاد از ما نیست و حسین علیه‏السلام و اولاد پیغمبر با اما خویش‏اند ما نباید بیگانه را بر خویش مسلط کنیم.
و نیز گوییم در جنگ صفین یکی از مردان سپاه معاویه که نسبت عالی نداشت به مبارزت امیرالمؤمنین علیه‏السلام آمد معاویه می‏ترسید که آن حضرت به دست آن مرد کشته شود و این ننگ است که قرشی را غیر قرشی بکشد و عرب در آن وقت تعصب خویشی داشتند که راضی نبودند خویشان آن‏ها را هر چند دشمن باشند بیگانه بکشد و این که مروان در مدینه با ولید می‏گفت: حسین را در همین مجلس به قتل رسان برای این بود که ولید هم از بنی امیه بود و او را هم‏شأن حسین میدانست.
ابوالفرج از کلبی روایت کرده است که: عبدالرحمن بن حکم بن ابی العاص نزد یزید بن معاویه نشسته بود که عبیدالله بن زیاد سر حسین علیه‏السلام نزد او فرستاد چون طشت پیش یزید گذاشتند عبدالرحمن بگریست و گفت:
ابلغ امیرالمؤمنین فلا تکن - کموتر قوس و لیس لها نبل ‏
و پس از آن دو شعر بالا، لهام بجنب الطف، شعر اول مشوش است و در روایت ابن نما این ابیات را نسبت به حسن بن حسن داده است.
شیخ صدوق از فضل بن شاذان روایت کند گفت: از حضرت امام رضا علیه‏السلام شنیدم که چون سر مبارک حسین علیه‏السلام را به شام بردند یزید لعند الله خوان طعام نهاد و به یاران خویش به نان خوردن نشست و فقاع می‏نوشیدند چون فارغ شدند سر را گفت: در طشت زیر تخت نهادند و بساط شطرنج بر تخت گسترد و به بازی پرداخت و حسین و پدرش و جدش سلام الله علیهم را به زشتی نام می‏برد و سخریه و افسوس می‏کرد و هرگاه بر حریف غالب می‏گشت فقاع بر می‏داشت و سه جام می‏نوشید و ته جرعه را نزدیک آن طشت روی زمین می‏ریخت.
پس هر کس از شیعیان ماست باید از آب جو خوردن و شطرنج باختن پرهیز کند و هر کس نظرش به فقاع و شطرنج افتد باید یاد حسین علیه‏السلام کند و یزید و آل او را لعن فرستد تا گناهانش را خداوند پاک گرداند هر چند به اندازه ستارگان باشد.
و هم از آن حضرت روایت شده است نخستین کسی که در اسلام آب جو برای او ساختند یزید بود در شام وقتی برای او آوردن خوان نهاده بود و سر مبارک حسین علیه‏السلام نزد او بود پس خود بیاشامید و به یاران خود داد و گفت: بنوشید که این شرابی خجسته و میمون است و از مبارکی آن است که اول باری که آن را تناول می‏کنم سر دشمن ما حسین علیه‏السلام نزد ما است و خوان طعام ما بر آن نهاده است و با جان آرام و قلب مطمئن طعام میخوریم.
پس هر کس از شیعیان ماست باید از آب جو بپرهیزد که آن شراب دشمنان ما است.
در کامل بهایی از کتاب حاویه روایت کرده است که یزید شراب نوشید و از آن بر سر شریف ریخت پس زن یزید آن را بگرفت و به آب شست و به گلاب خوشبو کرد در آن شب سیدة النساء فاطمه الزهراء سلام الله علیها را در خواب دید او را بر آن کار نیک آفرین گفت.
و شیخ مفید روایت کرد که یزید با علی بن الحسین علیهماالسلام گفت: پدرت پیوند خویشی ببرید و حق مرا نشناخت و در ملک با من به نزاع برخاست و خدای تعالی با او آن کرد که دیدی علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود: ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل أن نبرأها انّ ذلک علی الله یسیر.(209)
هیچ مصیبتی نرسد در زمین یا در جان شما مگر آن که در کتابی نوشته است پیش از آفرینش و آن بر خدا آسان است.
یزید با پسرش خالد گفت: جواب باز گوی. خالد ندانست چه بگوید، یزید گفت: بگو و ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر(210) یعنی: هر مصیبتی که شما را رسد برای آن کاری است که از دست شما صادر شد و خداوند بسیاری از گناهان را عفو می‏کند.
آن گاه زنان و کودکان را بخواند و پیش روی خود بنشانید با هیئتی دلخراش و گفت: خدا زشت گرداند پسر مرجانه را اگر میان شما و او خویشی بود این کارها نمی‏کرد و شما را به این حالت نمی‏فرستاد.
مترجم گوید: یزید به کار پدرش طنز می‏زند که گفت: زیاد برادر من است و یزید می‏گوید: اگر راستی زیاد برادر معاویه بود عبیدالله هم مانند معاویه با حسین بن علی علیهماالسلام خویش بود.
علی بن ابراهیم قمی از حضرت صادق علیه‏السلام روایت کرده است که چون سر مبارک حسین بن علی علیهماالسلام را نزد یزید بردند با علی بن الحسین علیهماالسلام و دختران امیرالمؤمنین علیه‏السلام و علی بن الحسین علیهماالسلام در غل بسته بود. یزید گفت: الحمدلله الذی قتل اباک حمد خدای را که پدرت را کشت. علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود: خدا لعنت کند کشنده پدرم را، یزید بر آشفت و به کشتن او فرمود.
علی بن الحسین علیهماالسلام فرمود: اگر مرا بکشید دختران پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را که به منازلشان باز گرداند که غیر من محرمی ندارد.
یزید گفت: تو خود باز گردانشان آن گاه سوهان خواست و به دست خود جامعه را که بر گردن امام بود بریدن گرفت و با او گفت: یا علی میدانی از این کار چه خواهم؟ فرمود: آری می‏خواهی کس را بر من منت نباشد غیر تو(211) یزید گفت: به خدا سوگند غیر این نخواستم. آنگاه یزید گفت: ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم.(212)
امام فرمود: هرگز این آیه درباره ما نازل نشده است بلکه آیت دیگر مطابق حال ما است. ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل أن نبرأها(213)
پس مائیم که از آن چه از دست رفته اندوه نمی‏خوریم و به آن چه از نعمت ما را می‏رسد نمی‏بالیم و ناز نمی‏کنیم.
در کتاب عقد الفرید است که چون حسین بن علی علیهماالسلام، ناراضی از دلالت یزید به کوفه آمد یزید سوی عبیدالله که والی عراق بود نوشت به من خبر رسیده است که حسین به کوفه می‏آید و در میان همه زمان‏ها زمان تو و در همه شهرها شهر تو، و در همه حاکم‏ها خود تو بدین واقعه مبتلا شدید و این آزمایش است برای تو یا آزاد می‏مانی یا به بندگی باز می‏گردی (یعنی حکم می‏کند که زیاد برادر معاویه نبود) پس عبیدالله، حسین علیه‏السلام را بکشت و سر او را با حرمش سوی یزید فرستاد چون سر را نزد او گذاشتند به شعر حصین بن جماحم مزنی تمثیل جست: نفلق هاما آه که گذشت علی بن الحسین علیهماالسلام در اسیران بود فرمود: اولی‏تر آن است که به کلام خداوند تمثل جویی نه شعر قوله تعالی: ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل أن نبرأها انّ ذلک علی الله یسیر لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و الله لا یحب کل مختال فخور(214)
یزید بر آشفت و تیز شد و دست بر ریش خود کشید و گفت: آیت دیگر از کتاب خدا مناسب‏تر است تو را و پدرت را: و ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر(215)
ای اهل شام درباره این‏ها چه رأی می‏دهید مردی کلمه‏ای گفت که مفاد آن کشتن آن‏ها بود و نعمان بن بشیر گفت: بنگر تا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اگر این‏ها را بدین حالت می‏دید چه می‏کرد تو نیز همان کن. یزید گفت: راست گفتی؛ بند از ایشان بردارید و مطبخ مهیا کرد و کسوت داد و حائزت بسیار بخشید. و گفت: اگر میان پسر مرجانه و ایشان قرابت بود آن‏ها را نمی‏کشت و به مدینه‏شان باز گردانید.
و در مناقب و غیر آن روایت کرده‏اند که یزید روی به مهین بانوی بنی هاشم یعنی زینب سلام الله علیها کرد و درخواست سخن گوید؛ زینب اشارت به علی بن الحسین علیه‏السلام فرمود که او سرور و سخنگوی ماست امام به این شعر تمثل کرد:
لا تطعموا أن تهینونا فنکرمکم - و أن نکف الاذی منکم و تؤذونا‏
الله یعلم أنا لا نحبکم - و لا نلومکم اءن لم تحبونا‏
طمع نکنید که شما ما را خوار کنید و ما شما را گرامی داریم و این که ما دست از آزار شما برداریم و شما ما را آزار کنید خداوند که ما شما را دوست نمی‏داریم و شما را هم ملامت نمی‏کنیم اگر ما را دوست ندارید.
یزید گفت: ای جوان درست گفتی لکن جد و پدرت خواستند امیر مومنان شوند سپاس خدا را که آن‏ها را کشت و خون آن‏ها را بریخت. امام علیه‏السلام فرمود: نبوت و امارت پدران و نیاکان مرا بود پیش از آن که تو متولد شوی و برای این که سکینه علیهاالسلام می‏گفت سنگین‏دل‏تر از یزید ندیدم و نه کافر و مشرکی بدتر و ستمکارتر از وی.
در مناقب از یحیی بن حسن نقل کرده است که یزید با علی بن الحسین گفت: عجب است پدرت دو فرزند خود را با هم علی نام نهاد امام علیه‏السلام فرمود: پدرم پدرش را دوست داشت چند بار به نام او نامید.
سید (ره) گوید: سر حسین علیه‏السلام را پیش روی خود نهاد و زنان را پشت سر خود بنشانید تا سر را نبیند اما علی بن الحسین علیهماالسلام آن را بدید و دیگر سر (گوسفند و غیر آن) تناول نفرمود اما زینب چون سر او را بدید دست به گریبان فرا برد و آن را چک زد و به آواز سوزناک که دلها را پاره می‏کرد فریاد زد: یا حسیناه یا حبیب الله یا ابن مکة و منی یا ابن فاطمة الزهراء و سیدة النساء یا ابن بنت المصطفی.
راوی گفت: به خدا قسم هر کس را در مجلس بود بگریانید و یزید لعنة الله خاموش نشسته بود آنگاه زنی هاشمیه در سرای یزید بود شیون‏کنان بر حسین علیه‏السلام فریاد می‏زد:
یا حسیناه یا سید اهل بیتاه یا ابن محمداه یا ربیع الارامل و الیتامی یا قتیل اولاد الادعیاء.
راوی گفت: هر کس بشنید بگیست:
و مما یزیل القلب عن مستقرها - و تبرک زند الغیظ فی الصدر داریا ‏
وقوف بنات الوحی عند طلیقها - بحال بها یشجین حتی الاعادیا ‏

جیزی که دل را از جای بر می‏کند و آتش خشم و کینه را در سینه می‏افروزد. ایستادن دختران وحی است نزد آزاد آزاد کرده خود به حالتی که حتی دشمنان را دلریش می‏کردند.
آن گاه یزید چوب خیزران خواست و بدان ثنایای ابی عبدالله علیه‏السلام را می‏کاوید ابوبرزه اسلمی روی بدو آورد و گفت: وای بر تو ای یزید آیا به چوبدستی خود بر دهان حسین بن فاطمه سلام الله علیهما می‏زنی گواهی می‏دهم که دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را که ثنایای او و برادرش حسن علیه‏السلام را می‏مکید و می‏گفت: شما سید جوانان اهل بهشتید پس خدای قاتل شما را بکشد و لعن کند و جهنم را برای او آماده سازد و بد بازگشت گاهی است.
راوی گفت: یزید خشمگین شد و به بیرون کردن او فرمود کشان کشان بیرونش بردند و گفت: به این اشعار ابن زبعری تمثل جست.
لیت اشیاخی ببدر شهدوا - جزع الخزرج من وقع الاسل ‏
لاهلوا و استهلوا فرحا - ثم قالوا یا یزید لا تشل ‏
قد قتلنا القوم من ساداتهم - و عدلناه ببدر فاعتدل ‏
لعبت هاشم بالملک فلا - خبر جاء و لا وحی نزل ‏
لست من خندف اءن لم انتقم - من بنی احمد ما کان فعل ‏
مترجم گوید: ظاهرا شعر دوم و اخیر از خود یزید است و معنی این است ای کاش پیران و گذشتگان قبیله من که در بدر کشته شدند می‏دیدند زاری کردن قبیله خزرج را از زدن نیزه (در جنگ احد) از شادی فریاد می‏زدند و می‏گفتند: ای یزید دستت مثل مباد. مهتران و بزرگان آن‏ها را کشتیم این را به جای بدر کردیم و سر به سر شد. قبیله هاشم با سلطنت بازی کردند نه خبری از آسمان آمد و نه وحی نازل شد من از دودمان خندف نیستم اگر کین احمد صلی الله علیه و آله و سلم را از فرزندان او نجویم.
مترجم گوید: ابن زبعری (به کسر زای نقطه دار و فتح باء یک نقطه و سکون عین و فتح راء مهمله در آخر آن الف) نام او عبدالله بن زبعری بن قیس بن عدی بن سعد بن سهم از قریش بود گویند: در قریش او نیکو شعرتر نبود و در بلاغت سر آمد همه اما دشمن پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و مسلمانان بود و در اشعار خود بسیار جسارت می‏کرد و مردم را به مخالفت تحریص میکرد تا بعد از فتح مکه مسلمان شد و از ما تقدم عذر خواست و اشعاری در مدح پیغمبر گفت؛ از جمله:
یا رسول الآله انّ لسانی - راتق ما فتقت اذ انا بور ‏
اذ اجاری الشیطان فی سنن الغی - و من مال میله مبثور ‏
جئتنا بالیقین و البر و الصمد - و فی الصدق و الیقین و السرور‏
یعنی؛ ای فرستاده خدا زبان من می‏دوزد آن را که شکافتم وقتی گمراه بودم. تا وقتی با شیطان راه‏های ضلال را می‏پوئیدم و هر کس با شیطان راه رود هلاک شود. امر یقینی و نیکی و راستی آوردی و در راستی و یقین شادمانی است.
و نیز در ضمن قصیده‏ای گوید:
فاعف فدا لک و الدی کلاهما - وارحم فانک راحم مرحوم ‏
و علیک من سمة الملیک علامة - نور اعز و حاتم مختوم ‏
اعطاک بعد محبة برهانه - شرفا و برهان الآله عظیم ‏
یعنی؛ ببخشا پدر و مادر هر دو فدای تو و مهربانی کن که تو مهربان (با دیگرانی) دیگران با تو مهربانند از نشانه‏های خداوند بر تو علامتی است و آن نور درخشان است (در روی تو) و مهر نبوت است بر تو نهاده(216) برهان خداوندی تو را برتری داده است و دوستی تو در دلها نهاده و برهان خدا بزرگ است.
و اشعار در کفر و زندقه پیش از این گفته بود و پشیمان شد و از اشعار نیکوی او در زمان کفرش این سه بیت است:
انّ للخیر و للشر مدی - لکلا ذینک وقت و آجل ‏
کل بوس و نعیم زائل - و بنات الدهر یلعبن بکل ‏
و العطیات خساس بینهم - و سواء قبر مثر و مقل ‏

نیکی و بدی هر دو مدتی دارند و به انجام رسند. هر سختی و هر نعمتی نابود می‏شود و دختران روزگار با همه بازی می‏کنند. مال دنیا به مردم داده شده است دست به دست می‏گردد قبر دولتمند و درویش مانند یکدیگر است.
باز به ترجمه کتاب باز می‏گردیم.